بازگشت

و حوادث ديگر... از قبيل برخورد حر تا رسيدن حضرت به كربلا


مرحوم مفيد (ره) در ارشاد مي گويد: عبدالله بن سليمان و منذر بن مشعل اسديان گفته اند: وقتي ما حج را بجا آورديم هيچ تلاشي جز اينكه در راه به امام حسين عليه السلام ملحق شويم نداشتيم تا ببينيم چه پيش مي آيد؟ به سوي ترقل حركت كرديم، ما دو


شتر تند رو داشتيم رسيديم به زرود وقتي نزديك شديم به مردي از اهل كوفه برخورديم كه وقتي حسين عليه السلام را ديد از راه كنار رفت اما امام حسين عليه السلام قصد داشت با او ملاقات كند، ولي او توجهي نكرد ما نزد او رفتيم يكي از ما به او گفت: از كدام طايفه اي؟ گفت: اسدي هستم، گفتيم: ما هم اسدي هستيم، تو كه هستي؟ گفت: من بكر بن فلان هستم، گويا ما هم با او نسبت داشتيم، گفتيم: از كوفه چه خبري داري؟ گفت: قبل از آنكه از كوفه خارج شوم مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشتند و من ديدم كه در بازار از پاهايشان گرفته و مي كشيدند، ما آمديم تا به حضرت حسين عليه السلام رسيديم و همراه آنها حركت كرديم به ثعلبيه رسيديم وقتي آن حضرت مي خواست پياده شود به محضر حضرت رسيديم سلام گفتيم، جواب دادند، به حضرت عرض كرديم، خداوند به شما رحمت كند خبري داريم اگر خواستيم آشكارا بگوئيم يا در خلوت نگاهي به ما و نگاهي به يارانش كرد سپس فرمود: من چيزي از يارانم پنهان نمي دارم، به حضرت عرض كردم، آن راكبي كه ديروز پيش روي ما مي آمد يادتان هست فرمود بلي مي خواستم از او چيزي بپرسم ولي او از ما كناره گرفت، گفتيم: بخدا قسم ما آن خبر مربوط به شما را از او پرسيديم چون او مردي از طايفه ما بود كه باشعور، راستگو و عاقل است به ما گفت: قبل از آنكه از كوفه خارج شوم مسلم و هاني را كشته بودند و او ديده كه جنازه هاي آنها را در بازار مي گرداندند.

حضرت فرمود: انا لله و انا اليه راجعون، خداوند آنها را رحمت كند اين را گفت و با ناراحتي برخاست و رفت، به حضرت عرض كرديم: شما را به خدا قسم مي دهيم كه بخاطر حفظ جانت و اهل و عيالت از اين محل بازگرد زيرا شما در كوفه يار و ياور و شيعه نداريد مي ترسيم آنها دشمن شما باشند. حضرت نگاهي به فرزندان عقيل


انداخت و فرمود چه مي گوييد؟ مسلم كشته شده، گفتند: بخدا قسم برنمي گرديم يا خون او را از آنها بگيريم و يا ما هم همانند او به شهادت برسيم، فرمود: بعد از اينها براي من زندگي لذت ندارد، فهميديم حضرت قصد دارد مسير را ادامه دهد گفتيم: خداوند به شما خير دهد فرمود: خداوند شما را رحمت كند، يارانش به حضرت گفتند: بخدا قسم شما با مسلم فرق مي كني اگر به كوفه برسي مردم خيلي زود خودشان را به شما مي رسانند.

مرحوم سيد (ره) نقل كرده: بعد از آنكه امام حسين عليه السلام خبر شهادت مسلم را شنيدند فرزدق حضرت را ملاقات كرد و سلام داد و گفت: يابن رسول الله چگونه به مردم كوفه اعتماد مي كني در حاليكه آنها پسر عمويت مسلم و يارانش را كشته اند اشك از چشمان حضرت جاري شد و فرمود: خداوند مسلم را رحمت كند به سوي خدا و بهشت خدا پر كشيد آنچه براي مسلم مقدر بود واقع شد اما آنچه براي ما مقدر است باقيمانده سپس اين اشعار را سرود:



فان تكن الدنيا تعد نفيسة

فدار ثواب الله أعلي و أنبل



و ان تكن الأبدان للموت أنشأت

فقتل امرء بالسيف في الله أفضل



و ان تكن الأرزاق قسما مقدرا

فقلة حرص المرء في السعي أجمل



و ان تكن الأموال للترك جمعها

فما بال متروك به المرء يبخل



شبيه اين جريان در روايت مفيد (ره) آمده كه حضرت در حرم، فرزدق را ملاقات فرموده و چه بسا فرزدق پس از اتمام حج به دنبال كاروان حسين عليه السلام راه افتاد و خودش را به آنها رسانده.

مرحوم مفيد (ره) نقل كرده: حضرت آنجا ماند وقتي سحر شد به فرزندان و غلامان فرمود: حيوانات را آب بدهيد و تا مي توانيد آب برداريد سپس حركت


كردند تا به مكاني به نام زباله رسيدند كه خبر كشته شدن عبدالله بن يقطر به حضرت رسيد.

سيد (ره) مي گويد: اشك از چشمان حضرت جاري شد و گفت: پروردگارا براي ما و شيعيان ما جايگاه باكرامتي قرار ده بين ما و آنان را در رحمت خود جمع فرما كه تو بر هر چيزي توانا هستي.

مرحوم مفيد (ره) مي گويد، سپس حضرت نامه اي بيرون آورد و براي مردم خواند، بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد: خبر بسيار شنيعي به ما رسيده مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر كشته شده اند و شيعيان ما خوار شده اند هر كس از شما مي خواهد برگردد هيچ حرجي بر او نيست، من حق خود را از او برداشتم، پس مردم از اطراف حضرت پراكنده شدند و راه چپ و راست را پيش گرفتند همان افرادي كه با حضرت از مدينه حركت كرده بودند ماندند حضرت از آن جهت اين كار را كرد چون مي دانست عده اي از اعراب كه با آن حضرت همراه شده بودند تصور مي كردند حضرت حسين عليه السلام وارد شهري مي شود و مردم از او اطاعت مي كنند و آنها هم در كنار حضرت خواهند بود لذا نمي خواست آنها همراهش باشند مگر كسانيكه مي دانستند چه خواهد شد.

در منتخب نقل شده: مسلم دختري داشت يازده ساله كه همراه خانواده امام حسين عليه السلام بود وقتي حضرت از آن مجلس برخاست نزد دختر مسلم آمد و با عطوفت با او برخورد كرد دختر مسلم احساس كرد اتفاق بدي افتاده حضرت دست بر سر او مي كشيد همانگونه كه دست بر سر يتيمان مي كشند، دختر مسلم گفت: عمو تاكنون نديده بودم با من چنين رفتاري نمايي گمان مي كنم پدرم به شهادت رسيده حضرت نتوانست جلوي گريه اش را بگيرد فرمود: دخترم من پدر تو و


دخترانم خواهر تو هستند، پس آن دختر ضجه مي زد و گريه مي كرد.



لم يبكها عدم الوثوق بعمها

كلا و لا الوجد المبرح فيها



لكنها تبكي مخافة أنها

تمشي يتيمة عمها و أبيها



راوي مي گويد: فرزندان مسلم وقتي اين سخن را شنيدند خاك بر سرشان مي ريختند و سخت گريه مي كردند.

مرحوم مفيد (ره) مي گويد: وقتي سحر شد به اصحابش دستور داد تا مشكها را پر كنند و آب زيادي بردارند، سپس حركت كرد تا رسيد به بطن عقبه آنجا فرود آمد پيرمردي از قبيله عكرمه بنام عمرو بن لوزان مي گفتند حضرت را ملاقات كرد، و گفت: كجا تصميم داري بروي؟ فرمود: به كوفه، پيرمرد گفت: شما را به خدا قسم مي دهم برگرد، بخدا قسم جز با نيزه ها و شمشيرهايشان روبرو نمي شوي و اينها كه همراه شما هستند براي جنگ كافي نيستند نظر من اين است به اين مردم اعتماد نكني و با آنها وارد جنگ نشوي، حضرت فرمود: يا عبدالله موضوع از ما پنهان نيست و خداوند متعال نيز مقدرات خود را عوض نمي كند سپس فرمود: بخدا قسم مرا رها نمي كنند تا خون دلم را بريزند اگر اين كار را كردند خداوند كسي را به آنها مسلط مي كند تا ذليل ترين گروه اين امت گردند.

در كامل الزيارات از ابن قولويه از امام صادق عليه السلام نقل است فرمود: وقتي حضرت حسين عليه السلام وارد بطن عقبه شد به اصحابش فرمود: ما به شهادت مي رسيم گفتند: چه طور يا اباعبدالله؟، فرمود: خواب ديدم، گفتند: چه ديدي؟ فرمود: سگهايي به من حمله كردند بدترين آنها سگي سياه و سفيد بود.

مرحوم شيخ مفيد (ره) مي گويد: سپس حضرت از بطن عقبه حركت كرد تا به شراف رسيد، وقتي سحر شد جوانان را فرمود آب زيادي برداريد، از آنجا حركت


كرد نصف روز راه رفت، در بين راه يكي از ياران حضرت تكبير گفت، حضرت فرمود: الله اكبر، آنگاه پرسيد براي چه تكبير گفتي؟ گفت درختان خرما مي بينم برخي گفتند بخدا سوگند در اينجا هرگز درختان خرما نديده ايم حضرت فرمود: چه مي بينيد، گفتند: بخدا قسم سر نيزه و گوشهاي اسبان را مي بينيم، حضرت فرمود: من نيز همان را مي بينم سپس فرمود: پناهگاهي نداريم به آن پناه بريم و به آن پشت كنيم تا از يك جهت با آنها روبرو شويم به حضرت گفتند: ذو جشم پهلوي شماست از سمت چپ به آن طرف برويد چنان كرديم. آنها خيلي سريع به سوي ما آمدند، معلوم شد دشمن هستند.

وقتي ديدند، ما از راه كنار رفتيم به سوي ما منحرف شدند كأنه فرمانده شان دستور جنگ داده باشد و پرچمهايشان همانند بال پرندگان باز شده بود با تمام قدرت در مقابل ما قرار گرفتند ما هم در مقابل آنها قرار گرفتيم امام حسين عليه السلام دستور داد خيمه ها را بنا كرديم، آن گروه با هزار سوار به فرماندهي حر بن يزيد تميمي پيش آمدند تا اينكه او و سوارانش در گرماي ظهر در برابر امام ايستادند در اين حال امام حسين عليه السلام و يارانش عمامه داشتند و شمشيرهايشان را به كمر بسته بودند.

حضرت به جوانان فرمود: اينان را آب بدهيد و با آب سيرابشان كنيد، اسبانشان را نيز با آب سيراب كنيد جوانان نيز اين كار را كردند ظرفها را پر از آب كردند و جلوي اسبان گذاشتند و به هر ظرفي سه يا چهار يا پنج سطل آب مي ريختند، تمام كه مي شد باز هم آب مي ريختند اسبها يكي پس از ديگر با تمام اشتها آب مي نوشيدند، علي بن طعان محاربي گفت: آن روز ما همراه حر بوديم من بعد از ساير ياران حر رسيدم وقتي امام حسين عليه السلام تشنگي من و مركبم را ديد فرمود: سقا را بخوان من نفهميدم، سپس فرمود: برادر زاده شتر را بخوابان آنرا خواباندم، فرمود


بنوش هر وقت آب مي نوشيدم آب از مشك مي ريخت حضرت فرمود: «اخنث السقاء» من نفهميدم حضرت آمد لب مشك را برگرداند. من هم خودم آب خوردم و هم مركبم را آب دادم، حر بن يزيد از قادسيه مي آمد و عبيدالله بن زياد هم حصين بن نمير ملعون را به قادسيه فرستاد. حر با هزار سوار از آنجا حركت كرد تا به سوي حسين عليه السلام برود او همراه حسين عليه السلام بود تا وقت نماز ظهر شد حضرت حجاج بن مسروق را فرمود تا اذن بگويد وقتي به اقامه رسيد حضرت با رداء و نعلين خارج شد شكر و سپاس خدا را بجاي آورد سپس فرمود: اي مردم من به سوي شما نيامدم مگر آنكه نامه هاي شما نزد من آمد و فرستاده هاي شما پيش من آمدند و گفتند: براي ما رهبر و امامي نيست اميدواريم خداوند به وسيله شما ما را به هدايت و حق گرد آورد، حال اگر روي حرفتان هستيد و به پيمانهاي محكمي كه داده ايد پايبند مي باشيد من نزد شما آمده ام پس عهد و پيمان محكمي جهت اطمينان من بدهيد و اگر روي حرفتان نيستيد و نسبت به گذشته پشيمان هستيد من از آنجا كه آمده ام به همان جا باز مي گردم. مردم ساكت شدند و چيزي نگفتند، حضرت به مؤذن فرمود اقامه ي نماز را اعلام كن سپس نماز را بر پا كردند حضرت به حر فرمود: تو مي خواهي با يارانت نماز بخواني؟ حر گفت: نه بلكه شما نماز بخوانيد و ما هم به شما اقتدا مي كنيم، حضرت نماز را خواند و آنها هم اقتدا كردند، سپس حضرت به خيمه اش داخل شد و ياران حضرت دور او جمع شدند حر نيز با افرادش به مكان خود برگشت و به خيمه اي كه برايش برپا كرده بودند داخل شد، پانصد نفر از يارانش با او وارد شدند و بقيه در مكانهايي كه مستقر بودند ماندند پس هر مردي افسار اسبش را گرفت و در سايه آن نشست.

عصر شد حضرت دستور داد آماده ي حركت شوند و آنها آماده ي حركت شدند،


سپس به منادي دستور داد براي نماز عصر ندا دهد و امام عليه السلام جلو ايستاد و همه با حضرت نماز را خواندند آنگاه حضرت روبروي مردم برگشته پس از حمد و ثناي الهي گفت:

اما بعد، اي مردم اگر تقوي الهي داريد و حق را براي اهلش مي شناسيد كاري كنيد خداوند از شما راضي باشد ما اهل بيت محمد صلي الله عليه و آله براي ولايت بر شما از اين مدعيان سزاوارتريم و آنها جز ظلم و عدوان روش ديگري بر شما ندارند و اگر جز به خصومت با ما و جهل به حق ما تصميم ديگري نداريد و الان تصميم شما غير از آن است كه قبلا به من نوشته بوديد و به فرستاده هايتان گفته بوديد برمي گردم، حر گفت: بخدا قسم از اين نامه ها و فرستاده هايي كه ميگويي، من هيچ خبري ندارم امام عليه السلام به عقبة بن سمعان فرمود: آن خرجيني كه نامه ها در آن است بياور، هر دو طرف خورجين كه پر از نامه بود بر دستش گرفت، حر گفت: ما از آنها كه اين نامه ها را نوشته اند نيستيم ما مأمور هستيم از تو جدا نشويم تا شما را همراه خودمان به كوفه نزد عبيدالله بن زياد ببريم، حضرت فرمود: مرگ به تو نزديكتر از اين كار است.

سپس به اصحابش فرمود: برخيزيد بر مركبهايتان سوار شويد همه سوار شدند و منتظر سوار شدن خانمها شدند، امام به اصحابش فرمود: برگرديد، خواستند برگردند لشگر حر بين آنها و راه برگشت حايل شدند امام عليه السلام به حر فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چه مي خواهي؟ حر گفت: اگر هر عربي غير از شما اين حرف را به من مي گفت و اگر در اين شرايط كه شما هستيد مي بود، منهم همينطور جوابش را مي دادم تا هر چه مي خواست بشود، اما به خدا قسم من نام مادر شما را جز به بهترين وجه نمي برم، حضرت فرمود: چه قصدي داري؟ گفت تصميم دارم شما را نزد امير عبيدالله بن زياد ببرم، فرمود: بخدا قسم نمي پذيرم، حر گفت: بخدا قسم


رهايت نمي كنم، سه بار اين كلام رد و بدل شد.

وقتي بگو مگو زياد شد. حر گفت: من مأمور به جنگ شما نيستم فقط مأمورم از شما دور نشوم تا شما را به كوفه برم، حال اگر امتناع مي كني پس راهي را انتخاب كن كه نه به كوفه منتهي شود نه به مدينه تا به امير عبدالله بن زياد نامه بنويسم اميد است خدا راهي پيش آورد كه عافيت روزي من شود و من گرفتار شما نشوم حضرت از راه عذيب و قاديسه را انتخاب كردند و به راه افتادند حر نيز با لشگرش بدنبال امام حركت كرد.

حر مي گفت: اي حسين، شما را بخدا به فكر جان خود باشيد من گواهي مي دهم اگر بخواهيد بجنگيد كشته مي شوي، حضرت فرمود: مرا از مرگ مي ترساني همان گفتار برادر اوس به پسر عمويش را خواهم گفت او تصميم به ياري پيامبر خدا صلي الله عليه و آله گرفته بود پسر عمويش او را مي ترساند كه كجا مي روي اگر بروي كشته مي شوي، او گفت:



سأمضي فما بالموت عار علي الفتي

اذا ما نوي حقا و جاهد مسلما



و واسي الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا و ودع مجرما



فان عشت لم أندم و ان مت لم ألم

كفي بك ذلا أن تعيش و ترغما



(علامه مجلسي (ره) مي گويد: محمد بن ابيطالب قبل از بيت آخر اين بيت را اضافه كرده است)



اقدم نفسي لا اريد بقائها

لتلقي خميسا في الوغي و عرمرما



سپس امام به سوي اصحاب برگشت و فرمود: آيا بين شما كسي هست كه با راهي غير از اين جاده آشنا باشد؟ طرماح گفت: بلي يابن رسول الله صلي الله عليه و آله من به راه آشنا هستم، حضرت فرمود: پيش روي ما حركت كن، پس طرماح حركت كرد و


حضرت با اصحابش پشت سر او رفتند در حاليكه طرماح چنين رجز مي خواند:



يا ناقتي لا تذعري من زجري

و امضي بنا قبل طلوع الفجر



بخير فتيان و خير سفر

آل رسول الله آل الفخر



السارة البيض الوجوه الزهري

الطاعنين بالرماح السمر



الضاربين بالسيوف البتر

حتي تجلي بكريم الفخر



الماجد الجد رحيب الصدر

أصابه الله لخير أمر



عمره الله بقاء الدهر

يا مالك النفع معا و النصر



أيد حسينا سيدي بالنصر

علي الطغاة من بغايا الكفر



علي اللعينين سليلي صخر

يزيد لا زال حليف الخمر



و ابن زياد العهر ابن العهر

مرحوم شيخ مفيد (ره) مي گويد: وقتي حر اين اشعار را شنيد با يارانش از كاروان امام فاصله گرفت تا رسيدند به عذيب الهجانات، امام به راه ادامه داد تا رسيد به قصر بني مقاتل. در آنجا فرود آمد خيمه اي مشاهده نمود، حضرت فرمود: اين خيمه ي كيست؟ گفتند: از آن عبيدالله بن حر جعفي است، فرمود: او را نزد من فراخوانيد فرستاده حضرت آمد و گفت: اين حسين بن علي عليه السلام است كه تو را نزد خود فرامي خواند، عبيدالله گفت: انا لله و انا اليه راجعون بخدا قسم من از كوفه خارج شدم تا اينكه حسين را نبينم و او مرا نبيند، فرستاده امام آمد و موضوع را خبر داد، امام عليه السلام خود برخاست و به سوي او رفتند داخل خيمه او شدند سلام نموده نشستند، عبيدالله را دعوت كردند تا با ايشان همراهي كند، عبيدالله حرفهاي خود را تكرار كرد. حضرت فرمود: اگر ما را ياري نمي كني از خدا بترس از جمله كساني باشي كه به جنگ ما مي آيند باشي بخدا قسم اگر كسي صداي ما را بشنود و ما را



صفحه=321@

ياري نكند، هلاك مي شود، گفت: انشاء الله هيچگاه با دشمنان شما نخواهم بود، سپس حضرت از نزد او برخاست و به قافله خود رفت.

مرحوم شيخ صدوق (ره) مي گويد: حضرت خيمه بر پا شده اي ديدند پرسيدند: اين خيمه از آن كيست؟ گفتند: عبيدالله بن حر جعفي است، حضرت كسي را نزد او فرستادند. فرستاده گفت: اي مرد تو گناهكار و خطا كار هستي اگر به سوي خدا توبه كني و مرا ياري نمايي به شفاعت جدم خواهي رسيد و خداوند تو را به عملكرد گناهانت مجازات نمي كند. گفت: يابن رسول الله، اگر من شما را ياري كنم اولين كسي خواهم بود كه پيش روي شما كشته مي شوم، اما اين اسب مرا براي خودت بردار بخدا قسم تاكنون هيچگاه آن را سوار شوم و به مقصد نرسم و هر كس مرا دنبال كرده اين اسب مرا نجات داده حضرت از آن شخص رو برگرداند و فرمود: من نه به تو و نه به اسب تو نيازي ندارم و از آدمهاي گمراه كمك نمي گيرم، اما از اين منطقه برو حال كه با ما نيستي عليه ما مباش زيرا هر كس نداي، اهل بيت را بشنود و اجابت نكند خداوند او را با صورت به جهنم مي اندازد.

مرحوم صدوق (ره) در عقاب الاعمال از عمرو بن قيس المشرقي نقل مي كند: همراه پسر عمويم بر حسين عليه السلام وارد شدم حضرت هم در قصر بني مقاتل بود به حضرت سلام عرض كرديم و پسر عمويم گفت: يا اباعبدالله محاسنت را خضاب كردي يا رنگ اصلي موي شماست؟ حضرت فرمود: رنگ است زيرا پيري زود به سراغ ما بني هاشم مي آيد، سپس حضرت به سوي ما متوجه شد و فرمود: آيا به ياري من آمده ايد؟ گفتم: من پير و بدهكار و عيالمند هستم و چيزهايي از مردم دست من هست و نمي توانم عاقبت كار چه خواهد شد و دوست ندارم امانتهاي مردم در دست من از بين برود، پسر عمويم نيز از اين سخنان گفت، حضرت فرمود:


پس از اين منطقه برويد تا صداي مرا نشنويد و مرا در ميان دشمن نبينيد.

اگر كسي نداي مرا بشنود يا مرا در گرفتاري ببيند و اجابت و يا ياريم نكند بر خداست كه او را بر رو به جهنم بيندازد.

مرحوم شيخ مفيد (ره) مي گويد: وقتي آخر شب شد حضرت به جوانان دستور داد آب بردارند سپس دستور حركت داد و از قصر بني مقتال حركت كرد، عقبة بن سمعان گفت: مقداري با حضرت راه رفتيم كه ايشان روي اسبش به خواب خفيفي فرورفت، وقتي بيدار شد فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و الحمد الله رب العالمين و دو يا سه بار اين كلمات را اداء فرمود، فرزندش علي بن الحسين عليه السلام كه بر اسبي سوار بود جلو آمد و گفت: پدر براي چه حمد خدا گفتي و كلمه استرجاع را به زبان جاري ساختي؟ فرمود: پسرم اندكي به خواب رفتم در خواب سواره اي عنان اسب مرا گرفت و گفت: اين قافله مي رود و مرگ هم دنبال آنها مي رود، دانستم خبر مرگ به ما داده شده پس علي بن الحسين عليه السلام فرمود: پدر خداي بدي نشانت نده مگر ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آري بخدا قسم كه مرجع همه بندگان است ما از مرگ قطعي راه و گريزي نداريم. آنگاه علي اكبر عليه السلام گفت حال كه بر حق هستيم از مرگ باكي نداريم.

پس امام حسين عليه السلام به او فرمود: خداوند به تو اي فرزند پاداش دهد از بهترين پاداشهاي پدري به فرزندش، وقتي صبح شد حضرت پياده شدند، نماز صبح را بجا آورده سپس با عجله سوار شدند و به سمت چپ رفتند خواستند لشگر حر را متفرق كنند اما حر بن يزيد آمد و از اين كار جلوگيري كرد و بشدت آنها را وادار كرد به سوي كوفه نرود تا رسيدند به نينوا مكاني كه امام عليه السلام آنجا پياده شدند آنگاه سواره اي را ديدند مسلح از سوي كوفه مي آيد، همه ايستاده و به سوي او نگاه كردند وقتي به حر و يارانش رسيد سلام داد اما به امام حسين عليه السلام و يارانش سلام نگفت از


عبيدالله بن زياد نامه اي به حر داد كه چنين نوشته بود.

اما بعد، وقتي نامه ام را دريافت كردي و فرستاده ام نزد تو آمد حسين را هر جا هست متوقف كن و او را در مكاني خالي از آب و علف نگاهدار، من به فرستاده ام دستور داده ام از تو جدا نشود و همراه تو باشد تا دستورات مرا دقيقا اجرا كني والسلام.

وقتي حر نامه را خواند به آنان گفت: اين نامه امير عبيدالله است به من دستور داده شما را همينجا نگهدارم تا دستور بعدي او بيايد و اين فرستاده اوست دستور داده از من دور نشود تا من دستورات او را در مورد شما اجرا كنم يزيد بن مهاجر كندي كه همراه امام حسين عليه السلام بود و با فرستاده عبيدالله هم آشنايي داشت نگاهي به او كرد و گفت: مادرت به عزايت بنشيند چه دستوري براي او آورده اي؟ گفت: از امام و پيشوايم اطاعت كردم و به بيعتش وفا نمودم، ابن مهاجر گفت: بلكه تو پروردگارت را عصيان كردي و با اطاعت پيشوايت، خود را نابود ساختي و ننگ دنيا و آتش آخرت را از آن خود كردي و چه بد پيشوايي است پيشواي تو، كه خداوند مي فرمايد: «و جعلناهم ائمة يهدون الي النار و يوم القيمة لا ينصرون» و امام تو از آن گروه است. حر، امام حسين عليه السلام و يارانش را وادار كرد آنجا، كه نه آبي داشت و نه علفي فرود آيند، امام فرمود: واي بر تو، بگذار در اين آبادي يعني نينوا و يا آن آبادي يعني غاضريه و يا در آن يكي (شقينة) فرود بيايم، گفت: نه، بخدا قسم امكان ندارد زيرا اين مرد جاسوس ابن زياد است و تمام كارهاي مرا گزارش مي كند، زهير بن قين به حضرت حسين عليه السلام گفت: بخدا قسم اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله آنچه در آينده اتفاق مي افتد به مراتب سخت تر خواهد بود اگر ما الآن با اينها بجنگيم آسان تر است از جنگ با كساني كه بعدا به كمك اينها مي آيند، بخدا قسم آنقدر به كمك ايشان


خواهند آمد كه ما نمي توانيم در مقابلشان بايستيم.

حضرت فرمود: نمي خواهم من جنگ را آغاز كنم، سپس از مركب پياده شد آن روز پنجشنبه روز دوم ماه محرم سال شصت و يك هجري بود.

سيد (ره) مي گويد: امام حسين عليه السلام براي يارانش سخنراني كرد. حمد و ثناي خدا را گفت و به جدش درود فرستاد سپس فرمود: آنچه براي ما پيش آمده مي بينيد، دنيا (روزگار) عوض شده، خوبيها كنار گذاشته شده و چيزي از آن نمانده مانند آن مقدار از غذا كه روي انگشت اشاره اثر گذارد، زندگي همانند چراگاه كويري شده، آيا نمي بينيد كه به حق عمل نمي شود؟ و از باطل نهي نمي شود؟ در چنين شرايطي براي مؤمن آرزوي ديدار خدا شايسته است و من مرگ را جز سعادت و زندگي با ظالمان را جز بدبختي نمي بينم.

پس زهير بن قين برخاست و گفت: يابن رسول الله سخنانت را شنيدم اگر دنيا براي ما ماندگار باشد و ما براي هميشه در آن زندگي كنيم باز هم ترجيح مي دهيم در قيام تو كشته شويم و آن قيام را بر پا كنيم.

هلال بن نافع بجلي برخاست و گفت: بخدا قسم، از ملاقات پروردگارمان اكراه نداريم و نيت و بينش ما كمك كردن به ياران شما و مبارزه كردن با دشمنان شماست.

برير بن خضير برخاست و گفت: بخدا قسم اي پسر رسول خدا، خداوند بر ما منت گذاشت كه در ركاب شما بجنگيم و در راه شما اعضاي بدن ما تكه تكه شود آنگاه روز قيامت جد شما ما را شفاعت كند.

در بحار از مناقب نقل است، زهير بن قين گفت: اجازه بده حركت كنيم و در كربلا فرود آئيم آنجا ساحل فرات است، اگر خواستند بجنگند با آنها آنجا بجنگيم و از


خدا براي پيروزي بر آنها استعانت بخواهيم، چشمان حضرت پر از اشك شد و فرمود: پروردگارا به تو پناه مي بريم از كرب و بلاء. آنگاه امام حسين عليه السلام در موضع كنوني فرود آمد حر نيز با هزار سوار در نزديكي آنها فرود آمد، امام حسين عليه السلام كاغذ و مركب خواست و نامه اي همانند نامه هاي قبل به اشراف كوفه نوشت، سپس حضرت برادران و فرزندان و اهل بيتش را جمع كرد، نگاهي به آنها كرد و لحظاتي گريه نمود، سپس فرمود: پروردگارا، ما عترت پيامبر تو محمد صلي الله عليه و آله هستيم ما را از حرم جدمان اخراج كرده و آواره نموده اند بني اميه بر ما تجاوز كرده خدايا حق ما را بگير و ما را بر گروه ستمكاران نصرت عطا كن.

آورده اند: حضرت چهارشنبه يا پنج شنبه روز دوم محرم سال شصت و يك وارد كربلا شد، به اصحابش فرمود: مردم بنده دنيا و دين لقلقه زبانشان است آنقدر دم از دين مي زنند كه زندگيشان اداره شود اما وقتي گرفتاري پيدا كنند دينداران كم هستند، سپس فرمود: آيا اينجا كربلا است؟ گفتند: بله يابن رسول الله، فرمود: اينجا جاي كرب و بلاست اينجا محل پياده شدن ما و محل اردو زدن ما و قتلگاه مردان ما و محل ريخته شدن خون ماست.

ابومخنف در مقتل به اسنادش از كلبي نقل مي كند: همه حركت كردند روز چهارشنبه به سرزمين كربلا رسيدند اسب امام از حركت ايستاد. حضرت از آن پياده شد اسب ديگري را سوار شد آن اسب هم يك قدم بر نداشت نه به راست نه به چپ نه به جلو، و باز حضرت مركب را عوض كرد تا هفت اسب عوض كرد هيچكدام قدم از قدم بر نداشتند، وقتي امام اين موضوع عجيب را ديد، پرسيد به اين منطقه چه مي گويند؟ گفتند: غاضريه، فرمود: آيا اسم ديگري هم دارد؟ گفتند: نينوا، پرسيدند نام ديگري دارد؟ گفتند: شاطئي الفرات، پرسيدند آيا اسم ديگري


دارد؟ گفتند كربلا، آه بلندي اندوهبار كشيدند و فرمودند: اينجا زمين كرب و بلاست سپس فرمود: اينجا بمانيد، بخدا قسم محل توقف مركبهايمان اينجاست، اينجا خون ما ريخته مي شود، اينجا حرمت ما شكسته مي شود، اينجا مردان ما كشته مي شوند، اينجا سر فرزندان ما بريده مي شود، اينجاست كه قبرهاي ما را زيارت مي كنند و هيمن خاك را جدم رسول خدا عليه السلام به من وعده داده است و گفتار آن حضرت صلي الله عليه و آله تخلف نخواهد داشت، سپس آن حضرت از اسبش پياده شد.



قالوا تسمي كربلا فتنفس الصعداء

و قال ههنا حلول فناء



حطو الرحال فذا محط خيامنا

و هنا يكون مصارع الشهداء



حطوا الرحال فذا مناخ ركابنا

و بهذه والله سبي نسائي



و بهذه تغد الروؤس علي القنا

تهدي الي ذي الكفر و الشحناء



و بهذه الأطفال تذبح و النساء

تعلو علي قتب بغير و طاء



و بهذه تتفتت الأكباد من

حر الظماء و حرارة الرمضاء



و بهذه يعدو جوادي صاهلا

ملقي العنان يجول في البيداء



و بهذه والله تسلبني العدي

و تجول خيلهم علي أعضائي



و بهذه نهب الخيام و حرقها

و بهذه حرمي تقيم عزائي



و بهذه زوارنا وحش الفلا

و الريح تكسونا ثري الغبراء



مرحوم مجلسي (ره) مي گويد: اصحاب حضرت فرود آمدند و حر نيز با هزار سوارش در كنار حضرت فرود آمدند سپس موضوع فرود آمدن امام حسين عليه السلام را در كربلا به ابن زياد نوشت و ابن زياد به امام حسين عليه السلام نوشت:

اما بعد اي حسين خبر فرود آمدنت در كربلا به من رسيده، اميرالمؤمنين يزيد به من نوشته است سر بر بالش نرم نگذارم و شكم سير غذا نخورم مگر اينكه يا تو را به


خداي لطيف و خبير ملحق كنم و يا تابع حكم من و حكم يزيد بن معاويه شوي والسلام.

وقتي نوشته عبيدالله به امام حسين عليه السلام رسيد و نامه را خواند، آن را از دستش انداخت و فرمود: رستگار نمي شود قومي كه رضايت خلق را بر خشم خدا ترجيح دهند، آورنده نامه از حضرت جواب خواست، حضرت فرمود: اين نامه جوابي ندارد زيرا عذاب بر آن لازم و واجب است، آن پيك برگشت و از آنچه پيش آمده بود به ابن زياد خبر داد آن دشمن خدا از اين مطلب بسيار خشمگين شد به عمر بن سعد متوجه شده، او را به كشتن امام حسين عليه السلام مأمور كرد زيرا او را قبلا حاكم ري نموده بود، عمر بن سعد از اين كار عذر خواهي كرد، ابن زياد: گفت: پس حكم حكومت ري را به من رد كن عمر بن سعد مهلت خواست، پس از يك روز از ترس عزل شدن از حكومت ري آن را پذيرفت (كه در فصل ششم بخش سوم اين موضوع بيان شد).

در كامل الزيارات از ميسر بن عبدالعزيز از امام باقر عليه السلام نقل شده كه، امام حسين عليه السلام از كربلا به محمد بن علي عليه السلام چنين نوشت بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن علي به سوي محمد بن علي و بني هاشم، اما بعد گوئي دنيا نبوده و آخرت هميشگي و باقي است و قسمتي از قصيده مرحوم حاج هاشم والسلام.



يا سائق الحرة الوجناء أنحلها

طي السري و طواها الاين و النصب



عج بي اذا جئت غربي الحمي و بدت

منه لمقلتك الأعلام و القبب



وحي عني الأولي أقمار هم طلعت

من طيبة ولدي كرب البلاء غربوا



فاعجب لهم كيف حلوا كربلاء و قد

كانت بهم تفرج الغماء و الكرب



فأين تلك البدور التم لا غربوا

و أين تلك البحور الفعم لا نضبوا






قوم لهم شرف العلياء من مضر

و المرء يؤخذ في تحديده النسب



و لا كيومهم في كربلاء و قد

جد البلاء و ار جحنت عندها الكرب



و فتية وردواء ماء المنون بها

ورد المفاضة ظمآن الحشاء سغب