بازگشت

در چگونگي شهادت حضرت مسلم بن عقيل


مرحوم شيخ صدوق (ره) در امالي از ابن عباس آورده: علي عليه السلام به پيامبر صلي الله عليه و آله گفت: آيا شما عقيل را دوست داريد؟ فرمود بخدا قسم دو محبت به او دارم يكي به خاطر ابوطالب و ديگر به خاطر خودش پسر او در محبت پسر تو كشته مي شود، براي او چشمان مؤمنين مي گريد و ملائك مقرب بر او نماز مي خوانند، سپس پيامبر صلي الله عليه و آله گريه كرد به حدي كه اشك چشمانش بر سينه اش جاري شد، و فرمود: از آنچه كه بعد از من بر عترتم پيش خواهد آمد به خدا شكايت مي كنم.

مرحوم سيد (ره) در ملهوف مي نويسد: وقتي خبر دستگيري و مضروب شدن هاني و آنچه بر سر هاني آمده بود به مسلم بن عقيل رسيد حضرت با عده اي از بيعت كنندگان براي جنگ با عبيدالله بن زياد خارج شد و قصر را به محاصره درآورده و با ياران ابن زياد جنگيدند.

شيخ مفيد (ره) روايت كرده: همراه ابن زياد در قصر بيش از سي نگهبان و بيست نفر از اشراف و اهل بيتش و خواصش كسي نبود تا اينكه خورشيد غروب كرد.


مرحوم سيد (ره) آورده است: ياران عبيدالله كه همراه او در قصر بودند اصحاب حضرت مسلم را بر حذر مي داشتند و آنها را با خبرهايي از شام تهديد مي كردند، تا شب فرارسيد و اصحاب مسلم پراكنده شدند و به يكديگر مي گفتند: ما براي ايجاد فتنه و آشوب عجله نكنيم بهتر است در خانه هايمان بنشينيم و اينها را به حال خود بگذاريم تا خداوند بين آنها صلح برقرار كند.

از شيخ مفيد (ره) نقل است: زنان مي آمدند و دست فرزندان و برادرانشان را گرفته و مي گفتند به تو احتياجي نيست، مردم به اندازه كافي هستند مردي دست برادر و پدرش را مي گرفت و مي گفت: فردا لشگر شام مي رسد نمي توان با آنها جنگيد، برگرد و برو، و او را منصرف مي كرد.

مرحوم سيد (ره) سپس اضافه مي كند: جز ده نفر با مسلم باقي نماند مسلم وارد مسجد شد تا نماز مغرب را به جا آورد آن ده نفر هم متفرق شدند وقتي چنين ديد به تنهايي از محله هاي كوفه عبور كرد تا رسيد به در خانه زني كه به او طوعه مي گفتند، از او مقداري آب خواست تا رفع تشنگي كند.

به روايت شيخ مفيد آن زن ظرف را به خانه برگرداند دوباره خارج شد و گفت: اي بنده ي خدا مگر آب نخوردي مسلم گفت: چرا، گفت: پس برو نزد اهل و عيالت، مسلم ساكت شد، آن زن سخن خود را تكرار كرد، باز هم مسلم ساكت شد، بار سوم گفت: سبحان الله اي بنده ي خدا بلند شو برو خداوند تو را براي اهل و عيالت سالم بدارد، درست نيست كه بر در خانه ي من بنشيني و اين كار بر تو روا نيست، حضرت برخاست و گفت: اي كنيز خدا من در اين شهر اهل و خويشاوندي ندارم و آيا بعد از اين دنيا از امام علي عليه السلام به پاداش و خيري نياز داري گفت: اي بنده ي خدا اين چه سخني است؟ گفت: من مسلم بن عقيل هستم اين مردم مرا رها كرده فريبم داده اند و


از خانه هايشان بيرون كرده اند.

طوعه گفت: تو مسلم هستي؟ گفت: آري، گفت داخل شو، او را به اتاقي غير از آن اتاقي كه زندگي مي كرد وارد كرد براي او فرش پهن كرد و براي او غذا آورد، اما مسلم غذا ميل نكرد... پسر آن زن آمد ديد مادرش زياد به آن اتاق رفت وآمد مي كند.

در منتخب آمده: پسر احترام مادرش را نگاه نداشت موضوع را از او سوال كرد بر سر او فرياد كشيد و درباره ي آن قضيه با مادرش بگو مگو كرد مادر از او قول گرفت به كسي نگويد آنگاه موضوع را به او گفت، پسر مكر خود را پنهان كرد. صبح طوعه آب وضو براي مسلم برد و گفت: مولاي من امشب نخوابيدي، حضرت فرمود: لحظه ي كوتاهي خوابم برد در خواب عمويم علي عليه السلام را ديدم به من مي فرمود:عجله كن، عجله كن، من فكر مي كنم آخرين روز زندگيم باشد.

مرحوم مفيد مي گويد: وقتي مردم از اطراف مسلم بن عقيل پراكنده شدند ابن زياد از بالاي قصر نگاهي كرد و گفت: سر و صداي ياران مسلم را نمي شنوم برويد جستجو كنيد كسي را نيافتند، گفت: دقت كنيد شايد در تاريكي هستند و براي شما كمين كرده باشند پس در سايه مناره ي مسجد جنگ كنيد تا آنها مشعل بدست گيرند و ديده شوند، آرام آرام داخل مسجد شدند تا به منبر رسيدند اما كسي را نديدند، به ابن زياد اطلاع دادند طرفداران مسلم متفرق شده اند در مسجد را باز كردند ابن زياد وارد مسجد شد و بر منبر بالا رفت و ياران ابن زياد تا پاسي از شب، گذشته نشستند، به عمرو بن نافع دستور داد در شهر ندا دهد ذمه ما از نگهبانان، از افراد سرشناس يا كساني كه به جنگ ما برخاستند برداشته شد... ساعتي نگذشت مسجد پر از جمعيت شد دستور داد جار بزنند، الصلاة، الصلاة. نماز را اقامه كرد و محافظان را


پشت سر گذاشت و دستور داد هر كس وارد مي شود مواظبش باشند و با جماعت نماز را خواند بعد منبر رفت و حمد و ثناي خداوند را به جاي آورده و گفت: اما بعد ابن عقيل سفيه و نادان به اين شهر آمده، ديديد كه درصدد مخالفت و تفرقه بود پس از كسي كه مسلم را در خانه او بيابيم و از كساني كه او را ياري كنند ذمه خدا را از آنها برداشتيم و خونبهاي كشته شدگان بر عهده او است، مردم از خدا بترسيد و اطاعت و بيعت خدا را پايبند باشيد و سر خود تصميم نگيريد، اي حصين بن نمير مادرت به عزايت بنشيند اگر دري از دروازه هاي كوفه باز باشد يا اين مرد از كوفه خارج شود و دستگير نشود آنگاه تو را مأمور مي كنم تا اطراف كوفه را بگردي تمام دره ها و تپه ها و روستاها را بگردي تا مسلم را بيابي و نزد من بياوري (حصين بن نمير رئيس پاسبانها و از طائفه بني تميم بود) بعد از آن ابن زياد وارد قصر شد و پرچمي به عمرو بن حريث داد و او را فرمانده نمود.

صبح در اطاق ملاقات نشست و به مردم اجازه ورود داد، محمد بن اشعث آمد و گفت: درود بر كسي كه غفلت نمي كند و متهم نمي شود و او را كنار خود نشاند.

پسر آن پيرزن (طوعه) صبح بيدار شد نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفته و محل حضرت مسلم را خبر داد، عبدالرحمن نزد پدرش كه نزد ابن زياد بود رفت و در گوش پدر موضوع را گفت ابن زياد باخبر شد، ابن زياد با چوب دستي خود به پهلوي اشعث زد و گفت: الآن برو مسلم را بياور، اشعث برخاست همراه قومش راه افتاد زيرا مي دانست همه قبايل كوفه از برخورد با شخصي مثل مسلم بن عقيل اكراه دارند و عبيدالله بن عباس سلمي را نيز با هفتاد نفر از قبيله ي قيس با آنها همراه كرد تا به در خانه اي كه مسلم آنجا بود رسيدند.

در اينجا اشاره اي به شجاعت مسلم عليه السلام مي كنم در كتاب بحار از بعضي كتب


مناقب از علي بن احمد عاصمي از اسماعيل بن احمد بيهقي از پدرش از ابي الحسين بن بشران از ابي عمرو بن سماك از حنبل بن احمد بن اسحاق از حميدي از سفيان بن عيينه و عمرو بن دينار نقل شده كه: امام حسين عليه السلام پسر عمويش مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد كه همانند شير بود، عمرو و ديگران گفته اند قدرت مسلم بن عقيل چنين بود كه مردي را با دستش مي گرفت و به پشت بام مي انداخت.

وقتي حضرت مسلم صداي اسبان و مردم را شنيد دانست براي دستگيري او آمدند با شمشير به سوي آنها بيرون آمد آنها خواستند داخل خانه او را دستگير نمايند اما مسلم چنان بر آنها سخت گرفت كه همه را از خانه بيرون كرد.

آنها به سوي مسلم هجوم آوردند مسلم با شمشير خود آنها را عقب نشاند و باز مأموران ابن زياد بر مسلم هجوم آوردند، مسلم با بكر بن حمران احمري ضرباتي رد و بدل كردند شمشير بكر بر دهان حضرت مسلم اصابت كرد لب بالاي مسلم و دندانهاي ثناياي پائين كنده شد و حضرت مسلم با يك ضربت شمشير سر او را تا وسط بدنش شكافت وقتي ديدند حريف مسلم نمي شوند از پشت بامها بر او سنگ و آتش و تير مي انداختند مسلم كه چنين ديد با شمشير كشيده خارج شد و بر آنها حمله كرد.

در منتخب آمده: مسلم تعداد زيادي از آنها را به قتل رساند ابن اشعث كه چنين ديد از ابن زياد سواران و جنگجويان بيشتري خواست به كمك آنها بفرستد، ابن زياد عده اي ديگر به كمك آنها فرستاد و گفت: مادرت به عزايت بنشيند او يك نفر است و اينهمه از افراد تو را كشته، چگونه مي خواهيد با قويتر و شجاعتر از او يعني حسين بن علي عليه السلام بجنگيد؟ ابن اشعث گفت: تو گمان كردي ما را به سوي بقالهاي كوفه فرستادي يا سراغ چرم دوزان؟ تو ما را به سوي شمشيري از شمشيرهاي


محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله فرستادي: وقتي اين جواب به ابن زياد رسيد لشگر فراواني به كمك اشعث فرستاد وقتي مسلم ديد تعدادشان بيشتر شد به داخل خانه برگشت و با زره مجهز و آمادگي بيشتر براي حمله به آنها بيرون رفت، از شدت تير اندازيهاي دشمن تمام بدن مسلم مانند خار پشت پر از تير شده بود براي چندمين بار ابن اشعث از ابن زياد كمك خواست، ابن زياد عده اي ديگر را به كمك آنها فرستاد و گفت: واي بر شما به او امان بدهيد تا دست از جنگ بكشد و الا همه شما را نابود مي كند.

شيخ مفيد (ره) مي گويد: محمد بن اشعث گفت: تو در امان هستي، خودت را به كشتن نده اما مسلم مي جنگيد و مي گفت:



أقسمت أن لا أقتل الا حرا

و ان رأيت الموت شيئا نكرا



و يخلط البارد سخنا مرا

رد اشعاع الشمس فاستقرا



كل امرء يوما ملاق شرا

أخاف أن أكذب أواغرا



محمد بن اشعث گفت: ما به تو دروغ نمي گوئيم و تو را فريب نمي دهيم اين طايفه (ابن زياد و...) پسر عم شما هستند و قاتل شما نيستند و قصد ضرر زدن به شما را ندارند، آنوقت سنگ بزرگي از پشت بام بر او انداختند مسلم زخم عميقي برداشت و از جنگيدن باز ماند بر ديوار خانه تكيه داد، باز هم ابن اشعث به او قول امان داد همه قول امان را تأييد كردند غير از عبيدالله بن عباس سلمي... مسلم گفت: گرچه امان شما جدي و حقيقي نيست اما دست در دستتان مي گذارم. در منتخب آمده مسلم گفت: شما مورد اعتماد من نيستيد اي دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا صلي الله عليه و آله پس آنها حيله كرده و گودال عميقي را كندند و روي آن را پوشاندند و در حال جنگ او را به آن سمت كشيدند حضرت در آن گودال افتاد، آنگاه مسلم را


دستگير نمودند.

شيخ مفيد (ره) مي گويد: استري براي آن حضرت آوردند و او را بر آن نشاندند سپس آن جمعيت اطراف او را گرفته و در تصرف شمشيرش نزاع مي كردندمسلم فهميد جز به قتلش تصميمي ندارند چشمانش پر از اشك شد و فرمود: اين اولين فريب است، محمد بن اشعث گفت: اميدوارم تصميم ناخوشايندي براي تو نگرفته باشند، فرمود: اميد تو واهي است پس كو آن امان دادنتان انا لله و انا اليه راجعون گفت و گريه كرد، عبيدالله بن عباس گفت: كسي كه خواسته هايي مانند خواسته تو دارد (حكومت) اگر به اين روزي كه تو افتادي بيفتد گريه نمي كند. مسلم فرمود: بخدا قسم براي مرگم گريه نمي كنم و از كشته شدن هم نمي ترسم اما گريه من براي اهلم است كه در راه هستند گريه من براي حسين عليه السلام و اولاد حسين گريه مي كنم.

سپس به محمد بن اشعث گفت: اي بنده خدا من مي بينم كه به خدا از انجام اماني كه به من دادي ناتواني آيا ميتواني در حق من كار خيري انجام دهي، كسي را بفرست و از قول من پيامي به حسين عليه السلام برسان، زيرا من او را ديدم كه آماده حركت به سوي شما بود بگو به حسين عليه السلام بگويند: ابن عقيل در دست دشمن اسير بود و تا شب نشده كشته مي شود و مرا به سوي شما فرستاد تا اين پيام را بگويم، مسلم مي گويد: پدر و مادرم فداي تو و اهل بيت تو برگرد به مردم كوفه اعتماد نكن اينان همان اصحاب پدرت هستند كه آن حضرت از خدا مرگ يا شهادت خود را مي خواست تا از دست آنها راحت شود اهل كوفه تو را تكذيب كردند و بيعت اينها قابل اعتماد نيست، ابن اشعث گفت: بخدا قسم اين كار را مي كنم و يقين دارم كه ابن زياد نيز به تو امان خواهد داد.

ابن اشعث، مسلم را تا در قصر رساند اجازه ورود خواست، و بر ابن زياد داخل


شد و جريان مسلم را به او گفت و آنچه واقع شده بود و اينكه با امان دادن او را دستگير كرده اند را نقل كرد، عبيدالله به او گفت: تو چه كاره بودي به او امان بدهي تو را نفرستاده بودم به او امان بدهي بلكه فرستاده بودم او را نزد من بياوري، ابن اشعث ملعون ساكت شد نزد مسلم رفت كه دم در قصر بود در حاليكه تشنگي بر مسلم غلبه كرده بود و عده اي از مردم هم بر در قصر نشسته بودند و منتظر اجازه ورود بودند، مقداري آب در قصر گذاشته بودند، مسلم بن عقيل گفت: مقداري از اين آب به من بدهيد، مسلم بن عمرو گفت: مي بيني چه قدر خنك است بخدا قسم از آن آب قطره اي نخواهي چشيد تا از حميم جهنم بچشي، حضرت گفت: واي بر تو، تو كيستي؟ گفت: من همانم كه وقتي تو حق را انكار كردي من شناختم وقتي تو به امامت خيانت كردي من خيرخواه او بودم وقتي تو مخالفت كردي من مطيع او بودم، من مسلم بن عمرو باهلي هستم، ابن عقيل گفت: مادرت برايت گريه كند چقدر جفا كار و بي مروت و قسي القلب هستي. اي پسر باهله تو براي جهنم سزاوارتر از من هستي، سپس نشست و به ديوار تكيه داد، عمرو بن حريث غلامي را فرستاد تا مقداري از آن آب براي مسلم آورد و گفت: بنوش، اما وقتي مسلم مي خواست از آن آب بخورد كاسه از خون دهان مسلم پر شد و نتوانست بياشامد، و دوباره آب دادند باز هم نتوانست.

بار سوم برايش آب آوردند، دندانهاي ثنايايش داخل آب افتاد مسلم گفت: خدا را شاكر هستم اگر روزيم بود مي توانستم آب بخورم، فرستاده ابن زياد آمد و او را وارد قصر كرد، وقتي مسلم بر ابن زياد وارد شد سلام نگفت، محافظ ابن زياد گفت: چرا بر امير سلام نگفتي؟ مسلم گفت: اگر مي خواهد مرا بكشد چه سلامي به او بگويم و اگر قصد كشتن مرا ندارد آنوقت به او سلام خواهم گفت ابن زياد گفت:


بجانم قسم تو را خواهم كشت، مسلم گفت: حتما و ابن زياد گفت: آري، مسلم فرمود: بگذار به يكي از خويشانم وصيتي بكنم، گفت: وصيت كن، مسلم بن عقيل نگاهي به حاضرين در مجلس ابن زياد كرد در آن ميان عمر بن سعد بن ابي وقاص ملعون را ديد گفت: اي عمر بين من و تو قرابتي هست و الآن به تو حاجتي دارم حاجتم را به تو مي گويم اما پنهاني، عمر از شنيدن سخنان مسلم خودداري كرد، عبيدالله بن زياد گفت: عمر بن سعد چه باعث شده كه نخواستي سخنان پسر عمت را بشنوي؟ عمر بن سعد برخاست و با مسلم در گوشه اي نشست كه ابن زياد آنها را ميديد، مسلم پس از شهادت دادن به يگانگي خدا و رسالت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و ولايت علي عليه السلام (همانطور كه در منتخب آمده) به او گفت: هنگام ورود به كوفه هفتصد درهم قرض گرفته ام شمشير و لباسهايم را بفروش قرض مرا ادا كن بعد از آنكه كشته شدم جنازه ام را از ابن زياد بگير و دفن كن. من به حسين عليه السلام نوشته ام كه مردم با او هستند و او الآن در راه است فردي را نزد او بفرست، تا از قضايا مطلع شود و به سوي كوفه نيايد.

عمر بن سعد به ابن زياد گفت، اي امير مسلم به من چنين و چنان گفت، ابن زياد گفت: امين نبايد خيانت كند اما بعضي ها به خائن اطمينان مي كنند، اما آنچه به تو مربوط است خود داني و آنچه دوست داري انجام دهي ما مانع تو نمي شويم پس از كشتنش جسدش براي ما مهم نيست و امام حسين عليه السلام، اگر او قصد ما را نكند، ما قصد او را نمي كنيم. سپس ابن زياد گفت: اي پسر عقيل، آمدي اين مردم متحد را متفرق كردي و بينشان اختلاف انداختي و بعضي را عليه بعضي تحريك كردي، مسلم گفت: هرگز چنين نيست، من براي تفرقه نيامدم اين مردم معتقد بودند پدر تو، خوبان آنها را كشته، خونشان را ريخته و همانند كسري و قيصر با آنها رفتار شده، ما


آمديم آنها را به عدالت و كتاب خدا دعوت كنيم، ابن زياد گفت: اي فاسق تو اهل اين كار نيستي چرا با اين مردم چنين عمل مي كني تو در شهر شراب مي نوشي. حضرت مسلم عليه السلام فرمود: من شراب خورده باشم؟ نه بخدا قسم دروغ ميگويي تو نمي داني چه ميگويي من اهل شراب نيستم تو بيش از من به اين كار شايسته اي كسي به شراب خوري شايسته است كه خون مسلمانان را مي ليسد و نفوس محترمه را به قتل مي رساند، نفوسي كه خداوند قتل آنها را حرام قرار داده و تو آنها را از روي كينه و سوءظن بقتل ميرساني و چنان به لهو و لعب مشغول هستي كه گمان داري كاري نكرده اي.

ابن زياد گفت: اي فاسق اين تويي كه نفسهاي زكيه را كشتي و تو اهليت آن را نداري حافظ جان و مال مردم باشي، مسلم گفت: اگر ما نيستيم پس چه كسي اهليت دارد، ابن زياد گفت: اميرالمومنين يزيد، مسلم گفت: در همه حال خدا را سپاسگزارم و به آنچه بين ما و شما حكم كند راضي هستيم، ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد تو را چنان بكشم كه در تاريخ اسلام كسي را بدان نوع نكشته باشند. مسلم گفت: بلي تو اهليت اين را داري كارهايي را در اسلام انجام دهي كه كسي انجام نداده تو بيش از همه به جنايت در كشتن و مثله كردن و خباثت دروني و لئيم بودن شايسته تري، ابن زياد جلو آمد به مسلم، حسين عليه السلام و علي عليه السلام و عقيل ناسزا گفت مسلم ديگر با او سخن نگفت.

سپس ابن زياد گفت: او را ببريد بالاي قصر گردنش را بزنيد جسدش را از بالاي قصر پائين بيندازيد، حضرت مسلم گفت: بخدا قسم اگر بين من و تو نسبتي بود مرا نمي كشتي، ابن زياد گفت: كجاست كسي كه سر پسر عقيل را با شمشير بزند، پس بكر بن حمران احمري را صدا كرد و به او گفت او را ببر بالاي قصر و گردنش را بزن.


او را به پشت بام قصر برد مسلم الله اكبر مي گفت و از خدا طلب مغفرت مي كرد و بر پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و آل او درود مي فرستاد و مي گفت: پروردگارا بين ما و كساني كه به دروغ به ما نامه نوشتند و ما را تكذيب كرده و ما را خوار نمودند قضاوت و حكم كن، باري مسلم را به پشت بام برده و گردنش را زدند.

مرحوم سيد (ره) مي فرمايد: پس از كشتن مسلم، بكر بن حمران با حالت ترس پائين آمد، ابن زياد به او گفت: چه شده است، گفت: اي امير لحظه كشتن مسلم مرد سياه چهره اي پيش روي خود ديدم كه انگشت اشاره خود را مي گزيد (يا اينكه گفت لبهايش را مي گزيد) چنان از آن مرد ترسيدم كه تاكنون چنين نترسيده ام، ابن زياد گفت: خيالاتي شده اي.

در روايت ديگر نقل شده: وقتي اين صحنه را ديد پيش از آنكه مسلم را بكشد دستهايش خشك شد. اين موضوع را به ابن زياد گفت، ابن زياد او را خواست و به كشتن مسلم مجبور كرد ابن زياد تبسم كرد و گفت: چون مي خواهي برخلاف عادت خود كاري انجام دهي خيالاتي شده اي، آنگاه ابن زياد فرد ديگري را براي كشتن مسلم به بالاي قصر فرستاد آن شخص وقتي خواست مسلم را بكشد پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله را ديد او هم از ترس در دم مرد آنگاه ابن زياد شامي ملعوني را براي كشتن مسلم فرستاد (مرحوم علامه مجلسي (ره) در جلاء اين مطلب را نقل كرده).

در بحار از مسعودي نقل است: ابن زياد ملعون بكر بن حمران قاتل مسلم را خواست و از او پرسيد تو مسلم را كشتي؟ گفت: آري، گفت: وقتي براي كشتن به پشت بام ميبردي، چه مي گفت؟ گفت تكبير مي گفت و تسبيح مي گفت، لا اله الا الله و استغفار مي گفت: وقتي هم خواستم گردنش را بزنم گفت: پروردگارا بين ما و مردمي كه ما را فريب دادند و سپس تكذيب كردند و ما را خوار نموده و قتل


رساندند خودت حكم كن، به او گفتم شكر خدا را كه من ترا خلاص و راحت مي كنم آنگاه ضربتي زدم ولي به او اثر نكرد به من گفت: اي غلام كشتن من دردي از تو دوا نمي كند.

ابن زياد گفت: هنگام مرگ هم مباهات مي كرد، بكر گفت: ضربت ديگري به او زدم پس كشته شد.

مرحوم شيخ مفيد (ره) مي گويد: محمد بن اشعث نزد عبيدالله بن زياد رفت و در مورد هاني بن عروة با او صحبت كرد و گفت: تو جايگاه و منزلت هاني را در شهر و جايگاه خانواده او را در قبيله ميداني و قبيله او مي دانند كه من رفيقم او را نزد تو آورده ايم تو را به خدا قسم مي دهم بر ما منت بگذار او را بر ما ببخش من، از خصومت مردم شهر و اهل او اكراه دارم، ابن زياد او را وعده داد كه اين كار را بكند سپس او را مرخص كرد و دستور داد هاني را از زندان بيرون آورده و در بازار گردن او را بزنند، هاني را به بازار آورده و بجايي رسيدند كه آنجا گوسفند مي فروختند در حاليكه دستان هاني بسته بود مي گفت: واي بر مذحج، امروز ديگر براي من قبيله مذحجي وجود ندارد يا مذحجا يا مذحجا و كجايند مذحج؟ وقتي ديد كسي او را ياري نمي كند دستش را از شانه اش درآورد و گفت: حتي اگر عصايي يا چاقويي يا سنگي يا استخواني بود مي شد به آن اميدوار بود و از آنها خير ديد و به آنها اعتماد كرد، سپس به او گفتند: گردنت را بلند بگير، گفت: نسبت به گردنم اينقدر سخي نيستم بر عليه خودم شما را ياري نمي كنم، غلام عبيدالله بن زياد كه به او رشيد مي گفتند شمشيري به هاني زد اما تأثيري نكرد، هاني به او گفت بازگشت همه به سوي خداست، پروردگارا رحمت و رضايت خود را به من عنايت كن، آنگاه ضربتي ديگر زد و هاني را به قتل رساند.


در كتاب تظلم الزهرا عليهاالسلام از مناقب نوشته است: ابن زياد ملعون دستور داد هاني را در محله خريد و فروش گوسفندان بكشند و سپس دستور داد او را سرازير از دار بياويزند.

در منتخب آمده: آنها مسلم و هاني را دستگير كرده و با زنجير بستند و در بازار گرداندند، خبرشان به طايفه مذحج رسيد بر مركبهايشان سوار شده و با آنها قتال كردند جنازه آنها را گرفته و دفن كردند.

در رياض المؤمنين آمده: وقتي مسلم بن عقيل و هاني بن عروه به شهادت رسيدند، ابن زياد سرهاي آنها را توسط هاني بن ابي حيه وداعي و زبير بن ارواح تميمي براي يزيد بن معاويه فرستاد و طي نامه اي تمام جريان را براي او شرح داد.

مرحوم علامه مجلسي (ره) مي گويد: وقتي نامه ابن زياد همراه سرها به يزيد رسيد او خيلي خوشحال شد و دستور داد آن سرها را از دروازه دمشق آويزان كنند و جواب تشكر آميزي به ابن زياد نوشت. به او نوشت به من خبر رسيده حسين بن علي عليه السلام به سوي عراق مي آيد ديده بان و افراد مسلح بين راهها بگذار، هر فرد مظنون را زنداني كن، هر فرد متهم را بكش و هر روز هر آنچه اتفاق مي افتد برايم بنويس.

ابن نما مي گويد: يزيد به ابن زياد نوشت: به من خبر رسيده كه حسين عليه السلام به سوي كوفه در حركت است او را در وقت مناسب و هر جا شده گرفتار كن يا همانند بردگان مطيعش گردان.

سيد (ره) در قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروة (رحمها الله) آورده كه عبدالله بن زبير از فرزدق شعري را نقل كرده است (كه البته بعضي مي گويند اين شعر از سليمان حنفي است).




فن كنت لا تدرين ما الموت

فانظري الي هاني في السوق و ابن عقيل



الي بطل قد هشم السيف وجهه

و آخر يهوي من طمار قتيل



أصابهما فرخ البغي فأصبحا

أحاديث من يسري بكل سبيل



تري جسدا قد غير الموت لونه

و نضح دم قد سال كل مسيل



فتي كان أحيا من فتاة حيية

و أقطع من ذي شفرتين صقيل



أيركب أسماء الهما ليج آمنا

و قد طلبته مذحج بذحول



تطوف حفا فيه مراد و كلهم

علي رقبة من سائل و مسول



فان أنتم لم تثأروا بأخيكم

فكونوا بغايا أرضيت بقليل