بازگشت

فرستادن امام حسين پسر عمويش مسلم بن عقيل را به كوفه


علامه مجلسي (ره) مي نويسد: وقتي نامه مردم بي وفا به حضرت حسين عليه السلام بيش از حد شد و نامه هاي مكر و فريب از حد فراتر رفت امام حسين عليه السلام پسر عمويش مسلم بن عقيل را كه در بين همتايانش از همه سخي تر و شجاعتر بود و در علم و عقل بر سايرين برتري داشت و در حسن رأي مشهور بود، خواست و براي بيعت گرفتن از مردم به سوي كوفه فرستاد.

مرحوم شيخ مفيد مي فرمايد: امام حسين عليه السلام مسلم را همراه قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبدالله سلولي و عبدالرحمن بن عبدالله بن ازدي به كوفه فرستاد و او را به رعايت تقوي و به حفظ اسرا توصيه نمود و فرمود اگر ديدي مردم روي حرفشان تجمع و پايبند هستند براي من نامه اي بنويس، حضرت مسلم راه
افتاد تا به مدينه رسيد در مسجد پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله نماز خواند و با دوستان و اهل و عيالش وداع نمود و از طايفه قيس دو نفر راهنما اجير كرد، بين راه، مسير را گم كرده و از راه فاصله گرفتند، عطش بر آنها غلبه كرد از ادامه راه ماندند و راهنمايان آن حضرت از تشنگي مردند، پس از آنكه مسير را پيدا كرده و به راه افتادند مسلم عليه السلام نامه اي از محله معروف به مضيق به امام حسين عليه السلام نوشت و به قيس بن مسهر داد: اما بعد، من با دو نفر راهنما از مدينه حركت كردم، راه را گم كرديم عطش بر ما سخت گرفت دو نفر همراهانم طاقت نياوردند و از عطش مردند تا اينكه به سوي آب راهنمائي شديم و با آخرين رمقهاي مانده در بدن نجات يافتم اين آب در مكاني بنام مضيق در وسط يك منطقه گود مي باشد، من اين پيش آمد را به فال بد گرفتم اگر صلاح بداني فرد ديگري را بفرست و السلام.

امام حسين عليه السلام در جواب نوشت:

اما بعد، مي ترسم نبردن نامه ي من به مقصدي كه فرستادمت از روي ترس باشد، براه خود ادامه بده و به سوي مقصد حركت كن، والسلام.

وقتي حضرت مسلم عليه السلام نوشته ي امام را خواند گفت: سخن من از ترس خودم نبود حركت كرد تا رسيد به آب لطي آنجا مقداري اطراق كرد بعد حركت كرد، مردي را ديد كه آهوئي را شكار مي كرد همينكه به او رسيد آن را به زمين زد مسلم گفت: ان شاء الله دشمن ما كشته مي شود، پس براه افتاد تا وارد كوفه شد و به خانه ي مختار بن ابي عبيده داخل شد كه امروز به آن خانه مسلم بن مسيب گويند، شيعيان نزد او رفت و آمد مي كردند و هر گروهي از مردم كه تجمع مي كردند مسلم نوشته امام حسين عليه السلام را براي ايشان مي خواند و مردم گريه مي كردند و با مسلم بيعت مي نمودند تا اينكه هجده هزار نفر بيعت كردند، حضرت مسلم نامه اي به


امام حسين عليه السلام نوشت و بيعت هجده هزار نفر را به حضرت خبر داد و از حضرت خواست به كوفه بيايد شيعيان نزد مسلم رفت و آمد مي كردند و جاي او را ياد گرفته بودند نعمان بن بشير كه از طرف معاويه والي كوفه بود و از سوي يزيد هم ابقاء شده بود از آمدن مسلم و بيعت مردم با وي باخبر شد و به منبر رفت پس از حمد و ثناي پروردگار گفت: اي مردم از خدا بترسيد و به سوي فتنه و تفرقه شتاب نكنيد كه در فتنه و تفرقه مردم كشته مي شوند و خونها ريخته مي شود و اموال نابود مي گردد، من با كسي كه با ما نمي جنگد جنگ نمي كنم و عليه كسي كه عليه ما اقدام نكند اقدام نمي كنم، خواب آلوده هاي شما را نمي توانم بيدار كنم و نه در صدد مجازات شما برمي آيم و شما را تهمت نمي زنم و سؤءظن پيدا نمي كنم.

اما اگر مخالفت با من را شروع كنيد و بيعتتان را بشكنيد و با پيشواي خود مخالفت كنيد، بخدايي كه جز او خدايي نيست مادام كه شمشير در دست دارم شما را خواهم زد هر چند ياري نداشته باشم، اما اميدوارم در ميان شما كساني كه حق را مي شناسد بيشتر از كساني باشند كه دنبال باطل مي روند.

عبدالله بن مسلم بن ربيعة حضري هم پيمان بني اميه برخاست و گفت: آنچه تو مي بيني جز با زور و ستم درست نمي شود و اين برخورد تو با مخالفينت روش ضعيفي است، نعمان به او گفت: در راه خدا مستضعف بودن را ترجيح مي دهم به عزيز بودن در معصيت خدا سپس پائين آمد و رفت عبدالله بن مسلم به يزيد بن معاويه نوشت، اما بعد: مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان براي حسين بن علي عليه السلام با وي بيعت كردند، اگر تو را به كوفه نيازي هست مردي قوي كه بين مردم نفوذ كلام داشته و مانند برخورد تو با دشمنانت برخورد نمايد به اينجا بفرست، زيرا نعمان بن بشير فردي ضعيف است يا خود را به ضعف مي زند.


سپس نامه اي به همين مضمون عمارة بن عقبه به او نوشت.

عمر سعد نيز نامه اي شبيه همين را به يزيد نوشت. وقتي نامه ها به يزيد رسيد، سرجون مشاور معاويه را خواست به وي گفت: نظر تو چيست در اينكه حسين عليه السلام، مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاده و مردم با او بيعت كرده اند به من خبر رسيده كه نعمان ضعيف عمل مي كند، ميگويي با كوفه چه كنم؟ در حاليكه يزيد عبيدالله بن زياد ملعون را سرزنش مي كرد، سرجون به يزيد گفت، مي خواهي بداني اگر معاويه زنده بود چه نظري داشت؟ گفت: آري، سرجون حكم عبيدالله بن زياد را بر كوفه بيرون آورد و گفت: اين رأي معاويه است هنگامي كه مي مرد دستور داد اين حكم نوشته شود و دو شهر نيز به آن اضافه كرد و يزيد گفت: پس حكم را براي عبيدالله بن زياد بفرست پس مسلم بن عمر باهلي را خواست و به عبيدالله بن زياد نوشت:

اما بعد، پيروان من از كوفه نوشته و خبر داده اند: پسر عقيل مردم را در كوفه دور خود جمع كرده تا مسلمانان را بشوراند همينكه نامه مرا خواندي به سوي كوفه حركت كن، ابن عقيل را بخواه درباره او تحقيق كن تا از سوي او مطمئن شوي يا او را به قتل برسان، يا تبعيد كن والسلام. و به مسلم بن عمر باهلي گفت: فرمان حكومت كوفه را هم به ابن زياد تحويل بده.

پس مسلم بن عمر حركت كرد، در بصره نزد عبيدالله بن زياد رفت و حكم استانداري كوفه و نامه ي يزيد را به او تحويل داد عبيدالله امر كرد وسايل سفر را آماده كنند و برادرش عثمان را به جاي خود در بصره گذاشت و خود به سوي كوفه حركت كرد.

مرحوم سيد (ره) در لهوف پس از اين مي فرمايد: امام حسين عليه السلام نامه اي به جماعتي از بزرگان مردم بصره نوشته بودند و توسط شخصي به نام سليمان ابورزين


فرستاده بودند كه مردم را به ياري و لزوم اطاعت خود فراخوانده بودند، از جمله آن افراد يزيد بن مسعود نهشلي و منذر بن الجارود عبدي بودند، يزيد بن مسعود، طائفه بني تميم، بني حنظله و بني سعد را جمع كرد و به آنها گفت: اي بني تميم جايگاه و موقعيت و حسب و نسب من در ميان شما چگونه است؟ گفتند به تو تبريك مي گوييم بخدا قسم از حيث نسب بهترين و در افتخار از همه برتر و در قلب شرف جاي داري. گفت: اكنون شما را جمع كرده ام تا با شما مشورت كرده از شما ياري بخواهم، گفتند: بخدا قسم، خير خواه تو بوده و بهترين نظر را خواهيم داد، بگو تا بشنويم: گفت: معاويه مرده بدانيد كه او در ظلم را شكسته و خود را با اركان آن خوار نمود بيعت جديدي را بوجود آورده و مردم را به آن مكلف كرده هيهات كه پذيرفته شود بخدا قسم از اين امر شكست خورده و ناموفق خواهد شد. اكنون يزيد شرابخوار و سركرده فاسقان ادعاي خلافت بر مسلمانان را دارد و بدون رضايت مسلمانان به آنها امر و نهي مي كند، عجول و آنچنان نادان است كه چيزي از حق نمي شناسد به خدا و بطور قطع بخدا قسم ياد مي كنم كه جهاد با وي بخاطر دين افضل از جهاد با مشركين است و اين حسين بن علي عليه السلام رسول خدا صلي الله عليه و آله صاحب شرف و اصالت و رأي دقيق مي باشد او فضيلتي و علمي كه پايان ندارد او براي خلافت مسلمين بخاطر سوابقش و سنش از همه شايسته تر است گذشته از اين قرابت او با پيامبر صلي الله عليه و آله او را بر صغير و كبير برتري داده راعي رعيتش را بواسطه او اكرام مي دارد و پيشواي قوم است، خداوند بوسيله او حجتش را به مردم مي رساند و به وسيله او مردم موعظه مي شوند و از نور حق در تاريكي نمي افتند و در بستر باطل قرار نمي گيرند، صخر بن قيس در جنگ جمل شما را خوار كرد پس با حمايت و ياري از پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله آن خواري را از بين ببريد بخدا قسم هيچكس از ياري


خودداري نمي كند مگر آنكه خداوند ذلت و خواري را در نسل او به ارث مي گذارد و بركت را از طايفه آنها قطع مي كند. و اكنون من لباس جنگ مي پوشم و بدانيد هر كس جنگ نكند مي ميرد و هر كس از جنگ فرار كند هم مي ميرد، خدا شما را رحمت كند جواب خوبي به من بدهيد.

بني حنظله گفتند: اي ابوخالد ما همراه سواران شما آماده و تجهيز شده ايم اگر با ما تير بيندازي به هدف ميزني و اگر همراه ما بجنگي پيروز مي شوي، بخدا قسم در هيچ جنگي وارد نمي شوي مگر آنكه ما هم وارد مي شويم و در مقابل هيچ سختي قرار نمي گيري مگر آنكه با شمشيرهايمان تو را ياري مي كنيم و با بدنهايمان تو را تقويت مي نمائيم.

بني عامر بن تميم نيز مي گويد: اي اباخالد ما فرزندان پدر تو و هم پيمان تو هستيم، بر كسي كه تو خشم بگيري ما از او راضي نمي باشيم و از جايي كه تو كوچ كني ما آنجا سكونت نمي كنيم. امر، امر توست بخواهي اجابت مي كنيم و امر كني اطاعت مي كنيم.

و بني سعد بن زيد گفتند: اي اباخالد، مبغوض ترين چيزها نزد ما آن چيزي است كه خلاف نظر تو و خارج از رأي تو باشد، و صخر بن قيس ما را به ترك جنگ امر مي كرد راي ما پسنديده شد و عزت ما باقي ماند به ما مهلت بده مشورت كنيم و نظر خودمان را به تو اطلاع مي دهيم.

پس گفت: اي بني سعد به خدا قسم اگر ترك ياري آن حضرت را بكنيد خداوند هرگز شمشير را از ميان شما برنمي دارد و شمشير شما از شما دور نمي شود. سپس به امام حسين عليه السلام نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد: نوشته شما به من رسيد و منظور شما را


فهميدم مرا به اطاعت خود خوانده بودي تا به ياري شما از نجات يافتگان باشم، خداوند متعال هيچگاه زمين را از عامل خير يا از راهنما به راه نجات خالي نمي كند و شما حجت خدا در ميان خلق و وديعه ي خدا در زمين هستيد شما شاخه اي از زيتون احمدي هستيد كه او اصل و شما فرع آن مي باشيد، من با استقبال از شما سعادت پيدا مي كنم، من گردن بني تميم را در برابر شما فرود مي آورم پيش از فرود آمدن شتر تشنه در كنار آب، و بني سعد را براي تو مطيع ساختم و آلودگي دلشان را آب ابر باران دار شستم.

وقتي امام حسين عليه السلام نامه را خواند، فرمود: خداوند تو را آرامش دهد در آن روز ترس و وحشت خداوند تو را عزيز و سيراب بگرداند.

ولي يزيد بن مسعود نهشلي روزي كه مي خواست براي ياري حسين عليه السلام حركت كند خبر كشته شدن حضرت را دريافت كرد، و از اينكه دستش از آن حضرت قطع شد گريه و بيتابي مي كرد.

اما منذر بن جارود با نامه و پيك نزد عبيدالله بن زياد آمد زيرا مي ترسيد، آن نامه دسيسه اي از عبيدالله باشد و بحريه دختر منذر همسر عبيدالله بود، عبيدالله قاصد را گرفت و به دار كشيد سپس به منبر رفت و مردم بصره را نسبت به مخالفتشان تهديد كرد و هشدار داد، آن شب را در بصره ماند فرداي آن روز برادرش عثمان بن زياد را جانشين خود قرار داد و با سرعت به سوي كوفه حركت كرد وقتي نزديك كوفه رسيد توقف كرد تا شامگاهان شود شبانه وارد كوفه شد، مردم كوفه خيال كردند او حسين عليه السلام است به استقبال او شتافته و مقدمش را گرامي داشتند وقتي فهميدند او ابن زياد است از دورش پراكنده شدند، ابن زياد وارد قصر شد صبح از قصر خارج شد و به منبر رفت و براي مردم سخنراني كرده و آنها را از مخالفت با يزيد بر حذر


داشت و تهديدشان كرد و به آنهايي كه در اطاعت يزيد باشند قول احسان و كمك داد.

مرحوم شيخ مفيد (ره) در ارشاد مي فرمايد: ابن زياد به سوي كوفه آمد در حاليكه مسلم بن عمرو باهلي و شريك بن اعور حارثي و خانواده اش همراه او بودند تا وارد كوفه شد، ابن زياد عمامه مشكي بر سر گذاشته و صورتش را گرفته بود مردم شنيده بودند امام حسين عليه السلام به سوي كوفه مي آيد و انتظارش را مي كشيدند تصور كردند او حسين بن علي عليه السلام است، بر هر گروه كه مي رسيد به آنها سلام مي گفت، آنها هم مي گفتند: مرحبا بر تو اي پسر پيامبر صلي الله عليه و آله، مقدمت گرامي باد وقتي تعداد استقبال كنندگان زياد شد مسلم بن عمرو گفت: كنار برويد اين امير عبيدالله بن زياد است شبانه به قصر رسيدند و عده اي همراه او بودند مردم شك نداشتند كه او حسين عليه السلام است نعمان بن بشير بتصور اينكه او حسين عليه السلام است در قصر را به روي آنها بست بعضي از اطرافيان ابن زياد گفتند تا درها را باز كردند، نعمان پيش آمد و گفت تو را به خدا قسم مي دهم جلوتر نيايي گمان مي كرد او حضرت حسين عليه السلام است گفت: بخدا قسم امانتي كه در اختيار من است به تو تسليم نمي كنم و در جنگ با تو پيش قدم نمي شوم ديگر چيزي نگفت سپس از سمت برج قصر نزديكتر شد فردي از آن ميان به جمعيتي كه به تصور استقبال از حسين عليه السلام آمده بودند گفت اي مردم به خدا قسم او پسر ابن مرجانه است، پس نعمان در را باز كرد آنها وارد شدند سپس در را بروي مردم بستند شب را صبح كرد مردم را به نماز جماعت دعوت كردند و براي مردم خطبه خواند و گفت: اما بعد، اميرالمومنين يزيد مرا به شهر شما و مرزهاي شما و اموال شما والي قرار داده و به من امر كرده با مظلومان شما با انصاف رفتار كنم و محرومانتان را بخشش نمايم و كساني كه حرف شنوي دارند و مطيع هستند


مانند پدري مهربان احسان نمايم و تازيانه و شمشيرم هم براي كساني است كه از دستورات من سرپيچي نمايند و با پيمان من مخالفت ميورزند پس بر جان خود بترسيد و از شما اخبار صادقانه به من برسد نه تهديد، سپس پائين آمد به افراد سرشناس و مردم خيلي سخت گرفت و گفت نام افراد سرشناس را برايم بنويسيد و كساني را كه اميرالمومنين در طلب آنهاست و كساني كه از اهل حرورية و افراد مشكوكي كه احتمال مخالفت و نفاق و تفرقه از سوي آنها وجود دارد هر كس آنها را پيش ما بياورد از اتهام تبرئه مي شود و اگر كسي هيچ كدام از آنها را به ما گزارش نكند بايد تضمين دهد كه هيچكدام با ما مخالفت نمي كنند و عليه ما شورش راه نمي اندازند و اگر كسي اين كار را نكند ديگر ذمه ما از او برداشته مي شود. خون او و مال او بر ما حلال مي شود، هر كس در خانه و اطراف خانه اش از شورشيان بر اميرالمومنين كسي را يافت به ما معرفي نكند بر در خانه اش به دار آويخته مي شود و اهالي آن خانواده را از عطا دور مي كنيم.

وقتي مسلم بن عقيل عليه السلام آمدن عبيدالله را به كوفه و سخنان او و سختگيريهاي او را نسبت به مردم شنيد از خانه مختار خارج شد و به خانه ي هاني بن عروة داخل شد، و از شيعياني كه نزد وي رفت و آمد مي كردند تعهد گرفت محل او را از عبيدالله پنهان بدارند و به يكديگر توصيه كنند از بيان محل او خودداري نمايند، ابن زياد غلامي را كه نامش معقل بود خواست به او گفت: سه هزار درهم بگير و دنبال مسلم بن عقيل بگرد و از پيروانش پرس و جو كن هر كدام از آنها را پيدا كردي اين پولها را به او بده و بگو با اين پولها مسلم را در جنگ با دشمنانش ياري كنيد و به آنها بقبولان كه از آنها هستي وقتي اين پولها را به آنها بدهي به تو اطمينان مي كنند و كارهاي خود را از تو پنهان نمي كنند، سپس با آنها مأنوس مي شوي و جاي مسلم بن


عقيل را شناسايي مي كني و بر او وارد مي شوي، معقل چنين كرد و پيش مسلم بن عوسجه آمد كه در مسجد اعظم نماز مي خواند نشست تا او از نماز فارغ شد گفت: اي بنده ي خدا من فردي از شام هستم خداوند محبت اهل بيت و محبت دوستان آنها را به من نعمت كرده و با من سه هزار درهم هست مي خواهم يكي از ياران اهل بيت را ببينم زيرا كه من خبردار شدم فردي به كوفه آمده تا براي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله از مردم بيعت بگيرد و من مي خواهم او را ببينم اما كسي كه مرا به سوي او راهنمايي كند نمي شناسم خودم هم جاي او را نميدانم من در مسجد نشسته بودم يك نفر گفت اين مرد به اهل بيت نزديكتر است و من پيش شما آمدم كه اين پولها را از من بگيري و مرا پيش مولايت ببري زيرا منهم از برادران شما و مورد اعتماد شما هستم و اگر خواستي پيش از آنكه او را ببينم براي او از من بيعت بگيري.

ابن عوسجه به او گفت: خدا را به خاطر اين ديدارت سپاسگذاري كن اين كار تو مرا خوشحال كرد خداوند بوسيله تو اهل بيت پيامبرش صلي الله عليه و آله را ياري خواهد كرد اما پيش از اينكه ترس از اين طاغي بر طرف نشده از من پيش مردم بدگويي كن تا شك نكنند معقل به او گفت: جز خير نخواهد بود از من براي مسلم بن عقيل بيعت بگير ابن عوسجه از معقل پيمانهاي محكمي گرفت كه خيرخواه باشد و موضوع را از ديگران پنهان بدارد و معقل نيز هر چه نظر او بود اطمينان داد سپس به ابن عوسجه گفت: مرا چند روزي در منزلت راه بده، من مشتاق ديدن مسلم بن عقيل هستم تا همراه مردم نزد او بروم، او هم قبول كرد حضرت مسلم بن عقيل از او بيعت گرفت و به ابوتمامه صائدي هم گفت آن پولها را از او تحويل بگيرد او هم پولها را از او تحويل گرفت بعضي خانواده ها را با آن كمك مي كرد و با آن سلاح مي خريد و خودش فردي زيرك و از سواركاران ورزيده عرب و از چهره هاي معروف شيعه بود،


معقل ملعون زودتر از همه مي آمد و آخر همه ميرفت تا آنچه مورد نياز ابن زياد است جواب بدهد و هر روز ابن زياد را در جريان وقايع قرار مي داد.

در كتاب بحار نقل آمده، ابن شهر آشوب مي گويد: وقتي مسلم بن عقيل وارد كوفه شد در خانه سالم بن مسيب سكونت پيدا كرد و دوازده هزار نفر با او بيعت كردند، وقتي ابن زياد داخل كوفه شد نيمه شبي از خانه سالم به خانه هاني رفت و در امان هاني قرار گرفت همچنين مردم با او بيعت مي كردند تا اينكه تعداد بيعت كنندگان به بيست و پنج هزار نفر رسيد در اين هنگام تصميم گرفت خروج كند، هاني گفت: عجله نكن شريك بن اعور كه همراه عبيدالله بن زياد از بصره به كوفه آمده مريض شده و چند روزي در خانه هاني بود به مسلم گفت: عبيدالله به ديدن من خواهد آمد و او را گرم صحبت مي كنم آنگاه تو از مخفيگاه بيرون بيا و او را بكش و علامت ما هم اين باشد كه من آب خواهم خواست (به من آب بدهيد) و مسلم را از خروج نهي كرد، عبيدالله براي ملاقات شريك آمد و از مريضيش پرسيد و صحبتشان طول كشيد اما او هر چه انتظار مسلم را كشيد مسلم از مخفيگاهش خارج نشد گمان كرد مسلم فراموش كرده آنگاه شعري خواند ابن زياد كه شك كرده بود از آنجا خارج شد وقتي داخل قصر شد مالك بن يربوع تميمي با نامه اي كه از دست عبدالله بن يقطر گرفته بود نزد عبيدالله آمد كه در آن نامه به حسين بن علي عليه السلام نوشته بود، اما بعد: من به تو خبر مي دهم كه مردم كوفه چنين و چنان به تو بيعت كرده اند، همينكه نامه من به تو رسيد عجله كن، عجله كن زيرا تمام مردم با تو هستند و اصلا نظرشان با يزيد نيست، ابن زياد دستور داد عبدالله بن يقطر را بكشند.

ابن نما مي گويد: همينكه ابن زياد از خانه هاني خارج شد مسلم در حاليكه شمشيرش در دستش بود از مخفيگاه بيرون آمد شريك به او گفت: چه باعث شد


كارت را انجام ندادي؟ مسلم گفت: مي خواستم خارج شوم اما زني پيشم آمد و گفت: تو را به خدا قسم ابن زياد را در خانه ما نكش و پيش روي من گريه كرد، پس من شمشير را كنار گذاشتم و نشستم، هاني گفت: واي بر او كه هم مرا كشت هم تو را، از آنچه كه فرار مي كردم به آن گرفتار شدم.

در بحار از ابوالفرج نقل است: وقتي حضرت مسلم از مخفيگاه بيرون آمد، شريك به او گفت: چه چيزي تو را از كشتن عبيدالله منصرف كرد؟ مسلم گفت: دو چيز يكي اينكه هاني اكراه داشت عبيدالله در خانه او كشته شود، ديگر روايتي است كه مردم از پيامبر صلي الله عليه و آله نقل مي كنند كه حضرت فرموده است: (ايمان، فريب و خدعه را رها مي كند) پس مؤمن از راه فريب رفتار نمي كند، هاني گفت: بخدا قسم اگر مي كشتي يك فاسق فاجر كافر را كشته بودي.

مرحوم سيد (ره) در ملهوف مي فرمايد: وقتي ابن زياد ملعون دانست مسلم بن عقيل در خانه هاني است، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن الحجاج را خواست و گفت: چرا هاني بن عروه پيش ما نمي آيد؟ گفتند: نمي دانيم شايد ناراضي باشد، گفت: شنيده ام از ما برائت دارد و هر شب بر در خانه اش مي نشيند، اگر بدانم كه او ناراضي است او را دعوت مي نمايم و با او ديداري مي نمايم و از او خواهم خواست از حق ما چيزي فروگذار نكند من دوست ندارم كسي مثل ايشان يا از اشراف عرب ايجاد فساد نمايد او را بخواهيد تا ببينم موضوع نشستهاي شبانه اش چيست؟ آنها پيش هاني رفته و گفتند: چه باعث شده كه پيش امير نمي آيي او سراغ شما را مي گرفت و مي گفت: اگر بدانم از چيزي شكايتي دارد رسيدگي مي كنم هاني گفت: آنها از من شاكي هستند و مرا از خودشان طرد كرده اند، آنها گفتند: خبر رسيده تو هر شب بر در خانه ات جلسه مي گذاري و از حكومت بدگويي مي كني بنابراين


هيچ اميري اين رفتار را از شخصي مثل تو تحمل نمي كند زيرا تو بزرگ طايفه ات هستي، ما قسم ياد كرده ايم بايد سوار شوي و با ما بيايي، هاني لباسهايش را پوشيد استرش را خواست و بر مركبش سوار و به قصر آمد ولي احساس خطر كرد لذا به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: برادر زاده بخدا قسم من از اين مرد احساس نگراني مي كنم، نظر تو چيست؟ گفت بخدا قسم اي عمو هيچ نگراني و خطري براي تو نيست و تو هم بيجهت نگراني به دلت راه نده اما حسان نمي دانست عبيدالله براي چه هاني را احضار كرده است، هاني و همراهانش بر عبيدالله وارد شدند وقتي عبيدالله هاني را ديد گفت: خائني را كه عليه ما تلاش مي كند آورديد.

سپس به سوي شريح قاضي كه آنجا نشسته بود متوجه شد و اشاره كرد به هاني و شعري از عمرو بن معد يكرب زبيدي خواند:



أريد حياته و يريد قتلي

عذيرك من خليلك من مرادي



ما زنده بودن او را مي خواهيم اما او كشته شدن مرا، از دوست خودت عذر ما را بپذير بخاطر اهداف ما. هاني گفت: اي امير، اين سخنان چيست؟ گفت: ساكت باش اي هاني اين كارها چيست كه در اطراف تو براي اميرالمومنين و مسلمانها انجام مي شود؟ مسلم بن عقيل نزد تو آمده و تو او را به خانه ات راه دادي و براي او اسلحه و يار جمع مي كني و فكر كردي اين كارها از من پنهان مي ماند، هاني گفت: من اين كارها را نكرده ام، گفت: چرا تو كرده اي، هاني گفت خدا امير را صالح قرار بدهد من چه كار كرده ام؟ ابن زياد گفت: معقل بيا معقل (كه جاسوس ابن زياد بود و تمام خبرها را براي او مي آورد) آمد و پيش روي هاني ايستاد، وقتي هاني او را ديد فهميد جاسوس ابن زياد بوده گفت: خداوند امير را صالح قرار بدهد من دنبال مسلم نفرستادم و او را دعوت نكردم اما او به من پناه آورد و خجالت كشيدم او را رد كنم به


خانه ي من وارد شد و مهمان من شد.

حال كه فهميدم خلاف نظر شماست رهايم كن برگردم و از خانه ام بيرونش كنم تا هر جا مي خواهد برود و ذمه او از من برداشته شود، ابن زياد گفت: تو را رها نمي كنم مگر آنكه مسلم را پيش من بياوري، گفت بخدا قسم به هيچ وجه اين كار را نمي كنم مهمان خود را براي كشتن تحويل تو نمي دهم، گفت: خدا قسم اين كار را مي كني، هاني گفت بخدا قسم او را تحويل تو نمي دهم، وقتي گفتگو بين آنها طولاني شد مسلم بن عمرو باهلي برخاست و گفت: امير بسلامت باد اجازه بده من با او صحبت كنم آنها رفتند در گوشه اي صحبت كردند در حاليكه ابن زياد آنها را ميديد و حرفهايشان را مي شنيد مسلم بن عمرو گفت: اي هاني تو را به خدا قسم خودت را به كشتن نده و بلاء و گرفتاري بر عشيره ات درست نكن، بخدا قسم من از مرگ تو مي ترسم، اين مرد (ابن زياد) پسر عم طايفه ي بني هاشم است قاتل آنها نيست و به آنها ضرر نمي زند مسلم را به او تحويل بده اين كار تو برايت رسوايي و نقص نيست بلكه او را به امير و حاكم تحويل ميدهي، هاني گفت: بخدا قسم اين كار هم خواري است و هم ننگ، من مهمانم را و فرستاده ي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله را به دشمن او تحويل دهم من صاحب يار و داراي كمك زيادي هستم بخدا قسم اگر هيچ كس را هم نداشتم و كسي به من كمك نمي كرد باز هم او را تحويل نمي دادم مگر آنكه من زودتر از او كشته شوم، و قسم ياد كرد و گفت: بخدا قسم هيچگاه او را تحويل ابن زياد نمي دهم، ابن زياد شنيد و گفت: او را نزد من بياوريد بعد گفت: بخدا قسم يا مسلم را مي آوري يا گردنت را مي زنم، هاني گفت: بخدا قسم آنگاه برق شمشيرها اطراف خانه ات زياد خواهد شد، ابن زياد گفت: واي بر تو مرا از برق شمشيرها مي ترساني، هاني تصور مي كرد قبيله اش او را كمك خواهد كرد، ابن زياد گفت: او را نزد من بياوريد با


چوب دستي بر صورت، بيني و پيشاني هاني مي زد تا بيني هاني شكست و خون بر لباسش ريخت و گوشت صورت و پيشاني اش بر محاسنش آويزان شد چوب دستي ابن زياد شكست، هاني دست بر دسته شمشير پاسبان ابن زياد برد. آن مرد او را گرفت، ابن زياد فرياد زد هاني را بگيريد، هاني را بگيريد، او را در يكي از اطاقهاي قصر زنداني كنيد و در را برويش ببنديد و برايش نگهباني بگذاريد چنين كردند.

در منتخب آمده است كه: ابن زياد خشمگين شد با چوبي كه پيشش بود بر صورت هاني زد و هاني هم با شمشيري كه همراهش بود بر ابن زياد زد و لباسش پاره و مجروح شد معقل ملعون كه آنجا بود با شمشير متوجه هاني شد، هاني با شمشير بر چپ و راست حمله مي كرد عده اي از افرادي كه آنجا بودند را كشت و مي گفت: بخدا قسم اگر كودكي از اهل بيت در خانه من بود او را به تو تحويل نمي دادم، تا اينكه ضرباتي بر او زده و دستگيرش كردند و او را بستند.

سپس مرحوم سيد (ره) مي فرمايد: پس اسماء بن خارجه برخاست و به ابن زياد گفت: (بعضي گفته اند حسان بن اسماء بود) آيا ما فرستادگان مكر و حيله بوديم اي امير، به ما دستور دادي او را نزد تو بياوريم ما هم آورديم، آن وقت تو صورتش را زخمي و خونش را بر محاسنش جاري ساختي به حدي كه تصور كرديم او را كشتي، ابن زياد از سخنان او خشمگين شد و گفت: تو اينجا هستي، سپس دستور داد او را زدند و زنداني كردند و بعضي گفته اند: در گوشه اي از قصر نشست و گفت: انا لله و انا اليه راجعون، اي هاني خودم را در مورد تو سرزنش مي كنم، و به عمرو بن حجاج خبر دادند كه هاني كشته شد رويحه دختر عمر و همسر هاني بن عروة بود پس عمرو با عده اي به سوي قصر حركت كرد و به قصر رسيد با صداي بلند گفت: من عمرو بن حجاج هستم و اينها سواران مذحج هستند ما از اطاعت سرپيچي نكرده و


از جماعت كناره نرفته ايم به ما خبر رسيده بزرگ ما هاني كشته شده، عبيدالله از اجتماع آنها و از سخنانشان آگاه شد به شريح قاضي دستور داد نزد هاني رفته و از سلامتي او باخبر شده و قوم هاني را از سلامتي او مطلع نمايد، و او چنين كرد آنها باور كرده برگشتند لعنت خدا و ملائك و مردم بر ستمگران و ظالمان بر اهل بيت.