بازگشت

بيان گوشه اي از زندگي حضرت يونس


در بحار از جامع الاخبار در معناي يونس گفته: آن حضرت با پروردگارش مأنوس و بر قومش خشمگين بود بعد كه پيش قوم خود برگشت با آنها مأنوس شد.

در آن كتاب از بصائر الدرجات از ابن معروف از سعدان از صباح مزني از حارث بن حصير از حبة عرني نقل است كه: امام علي عليه السلام فرمود: خداوند متعال ولايت مرا بر آسمانيان و زمينيان عرضه كرد، هر كس ولايت مرا پذيرفت، پذيرفته و هر كس آن را نپذيرفت گرفتار شد، يونس انكار كرد در شكم نهنگ زنداني شد تا بدان اقرار كرد.

در آن كتاب از مناقب از ثمالي نقل كرده: عبدالله بن عمر بر امام زين العابدين عليه السلام وارد شد و گفت: اي پسر حسين! تو مي گويي يونس بن متي از آنجهت گرفتار نهنگ شد كه ولايت جدم علي را به او ارائه كردند او از پذيرفتن آن خودداري كرد حضرت فرمود: بلي مادرت به عزايت بنشيند، گفت: اگر راست مي گويي ثابت كن، حضرت


دستور داد چشم او و چشم مرا بستند پس از لحظاتي دستور داد چشم ما را باز كنند ديدم در ساحل دريايي هستيم كه موجهاي بلند دارد، ابن عمر گفت: اي مولاي من خون من بگردن تو، قسم به خدا كه جان مرا حفظ كن، حضرت فرمود: اگر در گفتارت صادقي برو ببين، سپس صدا زد اي نهنگ، نهنگي مانند كوه بزرگي سر خود را از دريا بيرون آورد و مي گفت: لبيك لبيك اي ولي خدا، حضرت فرمود: تو كه هستي؟ گفت: مولاي من، من نهنگ يونس هستم، حضرت فرمود: جريان آن را به ما خبر بده.

گفت: مولاي من، خداوند هيچ پيامبري را از آدم عليه السلام تا جدتان حضرت محمد صلي الله عليه و آله مبعوث نكرده مگر آنكه ولايت شما اهل بيت را بر او عرضه نموده، هر كدام از انبياء پذيرفتند سالم شده و نجات يافتند و هر كدام مكث كردند گرفتار شدند مانند گرفتاري آدم، طوفان و گرفتاري نوح، آتش ابراهيم، زندان يوسف، بلاي ايوب، اشتباهات داود تا رسيد به حضرت يونس عليه السلام كه خداوند به او وحي نمود كه اي يونس پيرو علي و ائمه از ذريه او باش گفت: خدايا كسي را كه نديده و نشناخته ام چگونه پيروي كنم؟ خداوند به من امر فرمود او را ببلعم اما او را ضعيف نكنم (استخوانهايش را ضعيف نكنم) چهل روز در شكم من ماند با من دريا را مي گشت و تاريكيهاي سه گانه را همراه من رفت و ندا مي داد: لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين ولايت علي و ائمه از اولاد او پذيرفتم، آنگاه كه بولايت آنها ايمان آورد خداوند به من امر نمود او در ساحل دريا بيرون بيندازم، امام زين العابدين عليه السلام فرمود: اي نهنگ برگرد به مكان خودت، و آب دريا آرام شد.

علي بن ابراهيم (ره) در تفسير خود از قول خدا كه مي فرمايد (فلولا كانت قرية) الي آخر آيه، از پدرش از فرزند ابي عميره از جميل از امام صادق عليه السلام فرمود: علت


اينكه خداوند متعال عذاب و بلا را از قوم يونس عليه السلام برگرداند، اين بود كه: يونس عليه السلام هر چه مردم را به سوي خدا دعوت كرد آنها از پذيرفتنش خودداري كردند حضرت يونس عليه السلام هم بر آنها نفرين كرد، در ميان آن قوم دو نفر بودند كه يكي عالم و ديگري عابد بود اسم يكي مليخا و ديگري روبيل بود، عابد يونس را به نفرين مردم تشويق مي كرد اما آن عالم او را از نفرين مردم منصرف مي كرد و مي گفت: به آنها نفرين نكن خداوند دعاي تو را استجابت مي كند اما هلاكت بندگانش را دوست ندارد، يونس هم، توصيه هاي عابد را قبول كرد نه توصيه هاي عالم را و بر آنها نفرين كرد، خداوند متعال وحي فرستاد در سال چنين و روز چنان عذاب نازل خواهد شد. وقتي زمان نزول عذاب فرارسيد يونس عليه السلام همراه عابد از ميان قومش خارج شد اما عالم ماند روز عذاب كه رسيد عالم به آنها گفت: اي مردم به درگاه خدا ناله كنيد تا به شما رحم كرده و عذاب خود را از شما برگرداند، گفتند: چگونه به درگاه خدا ناله كنيم؟ گفت: از شهر خارج شويد مردها و زنها و فرزندان از يكديگر جدا شوند مادرها از فرزندانشان، شترها از بچه هايشان، گوسفندان از بره هايشان و... جدا شوند سپس دعا كنيد و گريه كنيد و اين كار را كردند و ضجه زدند و ناله كردند و خداوند نيز بر آنها رحم نمود و عذاب را از آنها دور كرد و عذاب را به كوه منتقل كرد، يونس عليه السلام به نزديكي اهالي آمد تا مطلع شود بر سرشان چه آمده؟ كشاورزان را ديد در زمين زراعي كار مي كنند، از آنها پرسيد قوم يونس چه شدند؟ گفتند (در حاليكه حضرت يونس را نمي شناختند) يونس بر آنها نفرين كرد و خداوند هم دعاي او را مستجاب كرد و بر آنها عذاب فرستاد، آنها هم جمع شدند و بدرگاه خدا گريه كردند و خدا هم به آنها رحم كرد و عذاب خود را از آنها برگرداند و آنرا به سوي كوه فرستاد و اكنون دنبال حضرت يونس مي گردند تا به او ايمان آورند، يونس ناراحت شد و به


طرف دريا رفت يك كشتي مملو از مسافر در آنجا بود مي خواستند از ساحل دور شوند يونس عليه السلام از آنها خواست او را با خود ببرند او را سوار كردند همينكه به وسط دريا رسيدند خداوند نهنگ بزرگي را بر سر آنها فرستاد و راه را بر آنها بست يونس نگاهي به نهنگ كرد و ترسيد و به سمت عقب كشتي آمد نهنگ نيز به سمت عقب آمد و دهانش را باز كرد اهل كشتي گفتند: يك نفر از ما خلافي مرتكب شده بايد قرعه بيندازيم قرعه به نام يونس درآمد كه خداوند مي فرمايد «فساهم فكان من المدحصنين» حضرت يونس را به دريا انداختند و آن نهنگ او را بلعيد و در آب فرورفت.

يكي از يهوديان از امام علي عليه السلام پرسيد: آن كدام زندان بود كه با زندانيش دور زمين را مي گشت؟ حضرت فرمود: زنداني كه با زندانيش دور زمين را گشت، نهنگي بود كه حضرت يونس را در شكمش داشت كه در درياي قلزم فرورفت و تا درياي مصر پيش رفت و از آنجا وارد درياي طبرستان شد و سپس از دجله و غوراء خارج شد فرمود: سپس به زير زمين رفت تا به قارون رسيد و قارون در ايام حضرت موسي عليه السلام هلاك شده و ملكي مأمور شده بود او را هر روز به اندازه بلندي قد يك نفر داخل زمين فروبرد، يونس در شكم ماهي خدا را تسبيح مي گفت و طلب مغفرت مي كرد قارون صداي يونس را شنيد و به ملك موكلش گفت: بگذار ببينم گويا صداي آدمي را مي شنوم، از خداوند به آن ملك دستور داده شد اجازه بدهد تا آن صاحب صدا را ببيند، قارون گفت: تو كه هستي؟ گفت: من يونس بن متي گناهكار و خطا كارم، گفت: آن موسائي كه براي خدا خيلي خشمگين مي شد چه شد؟ گفت: از دنيا رفت، گفت: خدايي كه مهربان و بخشنده بود با قوم هارون بن عمران چه كرد؟ گفت: از دنيا بردشان، گفت: از كلثوم دختر عمران كه نامزد من بود چه شد؟ گفت: هيهات از آل


عمران كسي باقي نمانده، گفت وا اسفا بر عمران پس خدا را شكر نمود خداوند به خاطر شكرش به ملك مأمور امر كرد در ايام دنيا عذاب را از او بردارد، وقتي يونس اين قضيه را ديد در آن ظلمات ندا داد: (لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين) خداوند اين اظهار پشيماني او را پذيرفت و نهنگ را امر كرد او را در ساحل بيرون بيندازد، پوست و گوشتش از بين رفته بود خداوند بوته اي (كدو) براي او روياند تا در مقابل آفتاب براي او سايه بيندازد پس زير آن بوته سكونت كرد پس از مدتي به اراده خدا آن بوته خشك شد و آفتاب بر بدن يونس تابيد و او از تابش آفتاب ناراحت مي شد، خداوند به او وحي كرد چرا به صد هزار يا بيشتر از مردم رحم نكردي در حاليكه از ناراحتي چند لحظه به جزع افتادي، گفت: پروردگارا از تو طلب بخشش دارم خداوند توانايي و طبيعت بدنش را به او برگرداند و او نزد قومش بازگشت، آنها هم به او ايمان آوردند كه خداوند مي فرمايد: (فلولا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزي في الحياة الدنيا و متعناهم الي حين). عده اي گفته اند: يونس در شكم ماهي نه ساعت ماند، خداوند به پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود (و لو شاء ربك لآمن من في الارض كلهم جميعا أفانت تكره الناس حتي يكونوا مؤمنين) يعني اگر خدا مي خواست بطور جبر همه را مؤمن كند مي توانست.

در روايت ابي الجارود از امام باقر عليه السلام آمده حضرت فرمود: يونس در شكم ماهي سه روز باقي ماند، در سه ظلمات، در تاريكي شكم ماهي و تاريكي زير آب دريا و تاريكي شب آنگاه ندا سر داد: (لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين) خداوند توبه او را پذيرفت و نهنگ او در ساحل بيرون انداخت، خداوند بوته اي از كدو تنبل براي او بوجود آورد، يونس هم از ميوه ي آن مي خورد و در سايه آن از سرما


و گرما درامان بود زيرا كه پوستش نازك و موهايش ريخته شده بود، حضرت يونس شب و روز در ذكر و مناجات خدا بود وقتي پوست بدنش محكم شد خداوند كرمي را وادار نمود ريشه آن بوته را بخورد لذا آن بوته پژمرده و خشك شد، اين موضوع براي او سخت بود لذا اندوهناك شد، از سوي خداوند ندا آمد: اي يونس چه باعث حزن تو گشته؟ گفت: پروردگارا اين بوته اي كه نفعش به من مي رسيد، كرمي را بر او مسلط كردي خشك شده، ندا آمد: از خشك شدن درختي محزون شده اي كه نه آن را كاشته اي و نه آب داده اي و به آن هچ كمكي نكرده اي و آن هم وقتي خشك شد كه تو ديگر نيازي به آن نداشتي، چگونه براي مردم شهر كه بيش از صد هزار نفر بودند عذاب خواستي و بر عذاب محزون نشدي؟ و حال اهل شهر ايمان آورده و اهل تقوي شده اند به سوي ايشان برگرد، يونس به سوي قومش برگشت اما خجالت مي كشيد وارد شهر بشود، به چوپاني كه در آن محل بود گفت: برو به مردم بگو يونس مي آيد چوپان گفت: دروغ مي گويي خجالت هم نمي كشي، يونس در دريا غرق شد و رفت، يونس گفت: خدايا اين گوسفند به او شهادت بدهد كه من يونس هستم، گوسفندي از آن ميان به قدرت خدا به سخن آمد و گفت: آري اين شخص يونس است، وقتي چوپان آمد به مردم خبر داد مردم به او حمله كرده و خواستند او را بزنند گفت: دليل دارم، گفتند: دليلت چيست؟ گفت اين گوسفند گواهي مي دهد، گوسفند گفت: او راست مي گويد خداوند يونس را به قومش برگردانده، مردم نيز باستقبال يونس از شهر خارج شدند و او را شناخته و به او ايمان آوردند و خيلي هم در ايمانشان جدي بودند، خداوند هم تا هنگام مرگ آنها را از دنيا بهره مند نمود و از عذاب نجاتشان داد.

در مجمع البيان از قول عبيدالله بن مسعود نقل مي كند: آن نهنگ را، نهنگ ديگري


بلعيد و به قعر دريا فرورفت و چهل شب در شكم آن نهنگ بود و يونس در آن تاريكي ندا داد (لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين) خداوند توبه يونس را پذيرفت و به آن نهنگ امر كرد او را در كنار ساحل بيندازد در حاليكه همانند يك جوجه ضعيف بود خداوند درختي از كدو براي او روياند تا بر او سايه بيندازد و يك بز كوهي هم مأمور كرد تا با شيرش او را غذا بدهد، پس از مدتي آن درخت خشك شد يونس براي آن غمگين شد، ندا آمد: براي خشك شدن يك درخت غمگين مي شوي اما براي نابودي بيش از صد هزار نفر غمگين نمي شوي و مي خواستي آنها از بين بروند؟

برخي گفته اند: خداوند حضرت يونس را پس از اين ماجرا براي هدايت قوم ديگري مبعوث نمود.

در بحار از صاحب كتاب كامل نقل شده: از آن درخت براي حضرت يونس شير مي چكيد.

در آن كتاب از ابي عبيده نقل است كه: از امام باقر عليه السلام پرسيدم يونس چه مدت از قومش غايب شد تا دوباره برگشت و قومش به او ايمان آورده و تصديقش كردند؟ فرمود: چهار هفته، يك هفته به دريا رفتنش طول كشيد و يك هفته برگشتن نزد قومش،... گفتم: اين هفته ها چه بود ماه يا هفته يا روز يا ساعت حضرت فرمود: اي اباعبيده، روز چهارشنبه نيمه شوال عذاب نازل شد و همان روز برطرف شد، يونس خشمگين شد و روز پنج شنبه رفت هفت روز طول كشيد تا به دريا برسد، و هفت روز در شكم نهنگ ماند و هفت روز در ساحل زير درخت تا پوست بدنش سفت شود، و هفت روز هم طول كشيد تا به قومش برسد پس رفت و برگشتنش بيست و هشت روز شد سپس آمد و مردم هم به او ايمان آورده و از او تبعيت كردند. و براي


همين هم خداوند متعال فرمود: (فلولا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزي).

شيخ طوسي (ره) در مصباح فرموده: روز نهم محرم خداوند يونس را از شكم ماهي بيرون آورد.

مرحوم علامه مجلسي مي فرمايد: اختلافي كه در مورد مدت ماندن حضرت يونس در شكم ماهي در روايات وجود دارد حلش مشكل است مگر اينكه بعضي از آن روايات را حمل به تقيه كنيم.