بازگشت

ذكر گوشه اي از احوال حضرت يحيي


كلمه يحيي از احيي الدين (زنده كردن دين) گرفته شده و كسي پيش از حضرت يحيي به اين اسم نامگذاري نشده بود، از القاب آن حضرت سيد، مصدق و حصور است، زيرا كه نبوت حضرت عيسي عليه السلام را تصديق نمود و رئيس قومش بود اما علاقه اي به رياست نداشت و بعد از عزير در بني اسرائيل رياست به او تفويض


شده بود در هفت سالگي به نبوت رسيد و هميشه از محبت خدا گريه مي كرد و لباسش از ليف خرما بود و غذايش برگ درختان و زاهدترين مردم بود، نه ديناري داشت، نه درهمي، نه خانه اي كه در آن سكنا گزيند، هر جا شب فراميرسيد همانجا مي ماند، نه غلامي داشت و نه كنيزي تا به او خدمت كنند.

مرحوم طبري در تفسيرش گفته: اختلاف كرده اند در علت نامگذاري آن حضرت به يحيي عده اي گفته اند: چون خداوند توسط او مادرش را از عقيم بودن زنده كرد (اين را ابن عباس گفته) و قتاده هم گفته: براي اينكه خداوند او را باايمان زنده كرد و بعضي گفته اند: براي اينكه خداوند قلب او را با نبوت زنده كرد و علت اينكه از القاب حضرت يحيي مصدق است اينست كه تأييد كننده كلمة الله يعني حضرت عيسي عليه السلام بود و تمام مفسرين همين را گفته اند (جز سخني كه از ابي عبيده نقل شده كه او مي گويد: حضرت يحيي عليه السلام شش سال از حضرت عيسي عليه السلام بزرگتر بود لذا تأييد حضرت عيسي عليه السلام از سوي حضرت يحيي عليه السلام مشكل خواهد بود) حضرت يحيي اولين تأييد كننده حضرت عيسي بود و او شهادت داد كه عيسي عليه السلام كلمة الله است و اين يكي از معجزات حضرت عيسي و بهترين وسيله براي اظهار امر آن حضرت بود زيرا مردم سخن حضرت يحيي را مي پذيرفتند بخاطر شناختي كه به صداقت و زهد او داشتند و در علم و عبادت سر آمد ديگران بود و بعضي ها گفته اند در حلم و تقوا و حسن خلق از همه بالاتر بود.

و علت اينكه يكي از القاب آن حضرت حصور است اينست كه: همسر اختيار نكرد و اين سخن را از ابن عباس و ابن مسعود و حسن و قتاده كه آنهم از امام باقر عليه السلام نقل كرده اند آورديم، معناي حصور اينست كه نفس خود را لذات شهواني دور نگه داشته و همچنين گفته شده: حصور يعني به بازي و كارهاي باطل داخل


نمي شده و پيامبري از صالحان بوده يعني پيامبر شريف و بلند مرتبه اي بود، هر گاه بدرگاه الهي مي گفت: يارب، در جواب او خدا مي فرمود: لبيك اي يحيي. كه اين مطلب در كتاب بحار، كافي از ابي حمزه از امام باقر عليه السلام نقل شده.

در كتاب عيون از سعد از احمد بن حمزة اشعري از ياسر خادم نقل مي كند كه گفت: از امام رضا عليه السلام شنيدم كه مي فرمود: سه موقع مردم بيشترين ترس را دارند روزي كه به دنيا مي آيد و دنيا را مي بيند و روزي كه مي ميرد و آخرت و اهل آنجا را مي بيند و روزي كه زنده مي شود و جرياناتي كه در دنيا نديده مي بيند و خدا در هر سه مكان براي يحيي درود فرستاده و او را از هر ترسي امنيت داده و فرموده: (و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا) و همچنين حضرت عيسي بن مريم عليه السلام در اين سه مكان براي خودش درود فرستاده: (و السلام علي يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا).

در بحار از شيخ صدوق (ره) از پدرش از علي از پدرش از ابي عمير از ابان از ابي حمزه از امام باقر عليه السلام نقل است: آنگاه كه حضرت يحيي عليه السلام به دنيا آمد به آسمانها برده شد و از نهرهاي بهشتي تغذيه شد و سير گشت بعد به پدرش برگردانده شده و خانه از نور او روشن مي گرديد.

در تفسير امام حسن عسكري عليه السلام آمده كه: خداوند متعال در قصه يحيي عليه السلام مي فرمايد: (يا زكريا انا نبشرك بغلام اسمه يحيي لم نجعل له من قبل سميا) يعني پيش از او كسي كه اسمش يحيي باشد خلق نشده بوده خداوند قصه يحيي را ادامه داده و مي رسد به آنجا كه: (يا يحيي خذ الكتاب بقوة و آتيناه الحكم صبيا) از اين حكم معلوم مي شود كه او كودك بوده، كودكان به او مي گفتند: بيا بازي كنيم مي فرمود: آه، بخدا قسم ما براي بازي خلق نشده ايم بلكه براي امري بزرگ خلق


شده ايم بعد، خداوند مي فرمايد: (وحنانا من لدنا) يعني درود و رحمت بر پدر و مادرش و ساير بندگان ما (و زكاة) يعني پاكيزگي براي كسي كه به او ايمان بياورد و او را تاييد نمايد (و كان تقيا) يعني از شرور و گناه پرهيز مي كرد (وبرا بوالديه) به پدر و مادرش نيكوكار و مطيع بود (و لم يكن جبارا عصيا) بر اثر خشم كسي را به قتل نمي رساند و نمي زند هيچ بنده اي نيست كه مرتكب خطا نشد، يا قصد خطائي نكرده باشد جز حضرت يحيي عليه السلام زيرا كه او نه گناه كرد و نه به گناهي اقدام كرد سپس خداوند مي فرمايد: (و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا) و باز در قصه حضرت يحيي و زكريا مي فرمايد: (هنالك دعا زكريا ربه قال رب هب لي من لدنك ذريه طيبة انك سميع الدعا) يعني آنگاه كه زكريا عليه السلام در كنار مريم و در زمستان ميوهاي تابستاني در تابستان ميوه هاي زمستاني را ديد و گفت: اي مريم اينها را از كجا آورده اي؟ گفت اينها از نزد خداست زيرا خداوند هر كس را بخواهد بدون حساب روزي مي دهد و زكريا يقين كرد كه آنها از نزد خداست زيرا كسي جز زكريا به محل سكونت مريم رفت و آمد نداشت، آنگاه پيش خود گفت: آن خدايي كه مي تواند براي مريم در زمستان ميوه تابستاني و در تابستان ميوه زمستاني بفرستد، مي تواند براي من هم در سن پيري من و همسرم فرزند عنايت كند (فهناك دعا زكريا ربه قال رب هب لي من لدنك ذرية طيبة انك سميع الدعاء) خداوند مي فرمايد: (فنادته الملائكة) يعني ملائكه زكريا را در محراب كه در حال عبادت بود ندا دادند (ان الله يبشرك بيحيي مصدقا بكلمة من الله) امام عليه السلام مي فرمايد: (مصدقا) از آن جهت كه حضرت عيسي عليه السلام را تصديق خواهد كرد و (سيدا) يعني رئيس همه اطاعت كنندگان خدا خواهد شد در اطاعت خدا. و (حصورا) يعني همسر اختيار نخواهد نمود و از پيامبران صالح خواهد شد حضرت مي فرمايد: اينكه حضرت


يحيي عليه السلام اولين تاييد كننده حضرت عيسي عليه السلام بوده، كسي جز زكريا به صومعه مريم رفت و آمد نمي كرد، با نردبام به صومعه او رفت و آمد مي كرد و هر وقت هم برمي گشت در صومعه را قفل مي كرد يك پنجره كوچكي از بالاي صومعه درست كرده بود كه هوا داخل صومعه جريان داشته باشد، وقتي زكريا متوجه شد حضرت مريم حامله است نگران شد پيش خود گفت: نكند كسي ديگر به صومعه مريم رفت و آمد دارد؟ او حامله شده، و نكند بني اسرائيل به من شك كنند و من رسوا شوم، زكريا موضوع را با همسرش در ميان گذاشت، همسرش گفت: زكريا نترس خداوند جز خير به تو نمي رساند، مريم را پيش من بياور تا ببينم و از حالش بپرسم زكريا، مريم را نزد همسرش آورد و خداوند در جواب دادن مريم به سؤالهاي آنها كفايت نمود، وقتي مريم نزد خواهرش كه از او بزرگتر بود همسر زكريا در برابر او نايستاد خدا به يحيي كه در شكم مادرش بود اذان داد مادرش را از درون شكم وادار كرد و ندا داد: اي مادر بزرگ بانوان دنيا و آخرت بر تو وارد شده او آقاي تمام مردان عالم را در وجود خود دارد چرا پيش پاي او بلند نمي شوي؟ همسر زكريا ناچار در پيش پاي مريم بلند شد و يحيي كه در شكم مادرش بود به حضرت عيسي تعظيم نمود و اين اولين تاييد عيسي عليه السلام از سوي يحيي بود پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله در مورد امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام فرموده: حسن و حسين آقايان جوانان بهشت هستند غير از آن دو كه از دو دختر خاله بدنيا آمدند يعني عيسي و يحيي.

ابن بابويه در امالي از احمد بن حسن قطان از محمد بن سعيد بن ابي شحمه نقل مي كند كه براي ما حديث كرد ابومحمد عبدالله بن سعيد بن هاشم قناتي بغدادي در سنه 285 از احمد بن صالح از حسان بن عبدالله از عبدالله بن لهيعه از ابي قبيل از عبدالله بن عمر از رسول خدا صلي الله عليه و آله كه فرمود: از جمله زهد يحيي بن زكريا عليه السلام اين بود


كه به بيت المقدس آمد نگاهي به رؤساي احبار و راهبان انداخت ديد پيراهنهايي آنها از مو و كلاهي از پشم دارند و استخوانها را مي سوزانند و زنجيري از آن عبور داده و در جاهاي بلند مسجد آويزان مي كنند وقتي اينها را ديد مادرش آمد و گفت: براي من هم پيراهني از مو و كلاهي از پشم بباف به بيت المقدس بروم و با احبار و راهبان خدا را عبادت كنم، مادرش گفت: وقتي پيامبر خدا بيايد در اين باره با او مشورت مي كنم؟

وقتي حضرت زكريا آمد و از سخنان يحيي آگاه شد، گفت: پسرم تو لازم نيست اين كار را بكني تو كودك خردسالي هستي، گفت: پدر، چقدر كودكان كوچكتر از مرا ديده اي كه مرگ آنها را دريافته باشد؟ گفت: بسيار ديده ام، سپس حضرت زكريا به همسرش گفت: برايش لباسي از مو و كلاهي از پشم درست كن، و او هم چنين كرد، حضرت يحيي لباس موئين را به تن و كلاه پشمين را بر سر گذاشت و به بيت المقدس رفت و با احبار و راهبان مشغول عبادت شد تا اينكه آن لباس بدن ضعيف يحيي را سائيد و از بين برد، و چون او نظرش به بدن ضعيف و نحيفش افتاد، گريه كرد خداوند به او وحي فرمود: آيا به آنچه كه از جسمت از بين رفته گريه مي كني؟ به عزت و جلالم قسم اگر به آتش جهنم آگاهي پيدا مي كردي آن پيراهن موئي را هم از تنت بيرون مي كردي بخاطر بافته شدنش، حضرت يحيي آنقدر گريه مي كرد، بطوري كه گونه هايش زخم نشده بود، اين خبر به مادرش رسيد، مادرش پيش حضرت يحيي رفت زكريا و جمعي از احبار و راهبان پيش رفته و زخم شدن گونه هاي يحيي را در اثر گريه به او گفتند، يحيي گفت: خودم متوجه نشده ام، زكريا گفت: پسرم چرا چنين حالتي داري؟ من از خدا خواستم تو را به من عنايت كند تا چشمانم روشن شود، گفت: پدر تو مرا به چنين رفتاري دعوت كردي زكريا گفت:


كي من چنين چيزي به تو گفتم؟ يحيي گفت: مگر نگفتي بين بهشت و جهنم گردنه اي است كه كسي از آن نمي تواند عبور كند جز كساني كه از ترس خدا گريه كنند؟ زكريا گفت: بلي پس تلاش كردي و يافتي و مقام و منزلت تو به غير از مقام و منزلت من است، پس يحيي بلند شد و لباسش را تكان داد (تا برود) مادرش او را گرفت و گفت: پسرم اجازه مي دهي با يك قطعه پارچه جاي زخم گونه هايت را بگيرم و اشك گونه هايت را خشك كنم؟ گفت: هر طور ميل داري، پس قطعه پارچه اي آورد بر زخم گونه هايش گذاشت و اشك گونه هايش را خشك كرد و يحيي باز هم گريه كرد. اشك چشمانش را با آرنج لباسش پاك كرد وقتي آرنج لباسش را مي فشرد آب اشك از لابلاي انگشتانش مي ريخت، زكريا نگاهي به فرزندش و به اشك چشمانش كرد سر به سوي آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا، اين پسر من و اين اشك چشمانش است و تو ارحم الراحمين هستي.

حضرت زكريا هر وقت مي خواست به بني اسرائيل موعظه كند به اطراف خود نگاه مي كرد اگز يحيي را آنجا مي ديد از بهشت و جهنم صحبت نمي كرد، روزي براي موعظه بني اسرائيل نشست و حضرت يحيي خودش را به عبايش پيچيد و در ميان مردم نشست زكريا به اطرافش نگاه كرد و يحيي را نديد آنوقت اين روايت را گفت: حبيبم جبرئيل از خداوند متعال براي من حديث كرد: در جهنم كوهي است مي گويند نام آن سكران است در پاي آن كوه دره وسيعي است مي گويند نام آن دره غضبان است كه با غضب خداوند رحمان غضبناك مي شود و در اين وادي چاهي است كه صد قامت بلندي آن است در داخل اين چاه تابوتي است از آتش در داخل آن صندوقي است از آتش و لباسي است از آتش و زنجيري است از آتش و دستبندي از آتش، يحيي سر بلند كرد و گفت: واغفلتاه از سكران سپس بي هدف سر


به بيابان گذاشت حضرت زكريا بلند شد نزد همسرش رفت و گفت: برخيز يحيي را پيدا كن مي ترسم پيش از آنكه او را ببينم مرده باشد، مادر يحيي دنبال او راه افتاد عده اي از جوانان بني اسرائيل او را ديدند گفتند: مادر يحيي دنبال چه مي گردي؟ گفت: دنبال يحيي پيش او صحبت از جهنم شده رو به بيابان گذاشته آن جوانان نيز همراه مادر يحيي، راه افتادند به چوپاني رسيدند از او پرسيدند: آيا جواني با اين خصوصيات را نديدي؟ گفت: ظاهرا شما دنبال يحيي بن زكريا مي گرديد، گفت: آري، من مادرش هستم پيش او از جهنم صحبت كرده اند سر به بيابان گذاشته چوپان گفت: من الان او را در فلان جا ديدم كه پاهايش را داخل آب كرده و سرش به سوي آسمان بلند بود مي گفت: قسم به عزت و عظمتت اي مولاي من آب خنك نخواهم خورد مگر آنكه خودم را نزد تو ببينم، مادرش پيش رفت نزد او نشست سر او را به سينه چسباند او را به خدا قسم مي داد همراه او به خانه برگردد، يحيي به خانه برگشت، مادرش گفت: آيا لباس مويي را از تن خود در مي آوري بجاي آن لباس پشمي بپوشي؟ لباس پشمي كمي نرمتر است قبول كرد، براي او مقداري عدس پخت از آن خورد و خوابيد خوابش برد و براي نماز بيدار نشد در عالم خواب ندا دادند: اي يحيي، آيا خانه اي بهتر از خانه ي من و جواري بهتر از جوار من پيدا كردي؟ يحيي از خواب بيدار شد و گفت: پروردگارا لغزش مرا ناچيز بشمار پروردگارا بعزتت سوگند در سايه نخواهم نشست (جز سايه بيت المقدس) و به مادرش گفت: آن لباس مويي مرا بده، دانستم كه اين دلسوزيهاي شما مرا به مهلكه مي اندازد، مادرش همان لباس مويي را به او برگرداند و به او پوشاند، حضرت زكريا به او گفت: فرزندم را به حال خودش بگذار، او حقيقت را از اعماق وجودش كشف كرده و نمي خواهد از زندگي مادي لذت ببرد، حضرت يحيي بلند شد، لباس قبلي اش را پوشيد،


كلاهش را بر سر گذاشت و به بيت المقدس رفت و همراه احبار به بندگي خدا مشغول شد.

در مجالس شيخ سعيد ابي جعفر طوسي (ره) نقل است از علي بن موسي الرضا عليه السلام از پدرش عليه السلام از جعفر بن محمد عليه السلام از پدارنش عليه السلام نقل است كه فرمودند: ابليس نزد همه پيامبران از حضرت آدم عليه السلام تا حضرت مسيح عليه السلام مي رفت و به آنها چيزي مي گفت و از آنها چيزهايي مي پرسيد: و بيش از همه انبيا با حضرت يحيي مأنوس بود، روزي حضرت يحيي عليه السلام به ابليس گفت: من از تو حاجتي دارم، ابليس گفت: تو بزرگوارتر از آن هستي كه از من چيزي بخواهي اما حال كه مي خواهي بپرس هر چه تو اراده كني من مخالفت نمي كنم، (راوي حديث را تا آنجا ادامه مي دهد كه) حضرت يحيي پرسيد آيا تاكنون شده بر من پيروز شده باشي؟ گفت: نه، اما يك اخلاقي داري كه من تعجب مي كنم يحيي پرسيد: آن چيست؟ گفت تو پرخوري مي كني وقتي افطار مي نمايي يك شكم پر غذا ميخوري و باعث مي شود تو به بعضي عبادتها موفق نشوي و بعضي شبها را به عبادت نگذراني، حضرت يحيي گفت: با خداي خود عهد مي بندم هيچگاه شكم سير طعام نخورم تا پروردگارم را ملاقات كنم، ابليس گفت: من هم با خداي خود عهد مي كنم كه هرگز هيچ مسلماني را نصيحت نكنم تا اينكه خداي خود را ملاقات كنم سپس خارج شد و ديگر نزد يحيي عليه السلام برنگشت.

در بحار به اسنادش از صدوق (ره) از ماجيلويه از عمويش از كوفي از عبدالله بن محمد حجال از ابي اسحاق از عبدالله بن هلال از امام صادق عليه السلام نقل است كه فرمود: در زمان يحيي بن زكريا عليه السلام پادشاهي بود كه به همسران قانونيش اكتفا نمي كرد تا اينكه با زني از راه فحشاء رابطه برقرار كرد وقتي آن زن پا به سن پيري


گذاشت دخترش را آرايش كرد و به او گفت: مي خواهم با پادشاه همبستر شوي وقتي با تو همبستر شد و گفت: چه خواسته اي داري؟ بگو: خواسته من قتل يحيي بن زكرياست، وقتي آن پادشاه نزد وي آمد و از او حاجتش را پرسيد، گفت: خواسته من قتل يحيي بن زكرياست روز سه شنبه شد مأموراني را دنبال حضرت يحيي فرستاد او را نزد پادشاه آوردند و او را داخل طشتي سر بريدند و خون او را در زمين ريختند اما آن خون بالا آمد و زير خاك نماند و مردم هر چه روي آن خاك مي ريختند باز هم بالا مي آمد تا اينكه از بس خاك ريختند بصورت تل بزرگي درآمد و يك قرن گذشت وقتي كه زمان بخت النصر شد كسي از آن خون چيزي نديد از آن خون پرسيد هيچكس اطلاعي از آن نداشت تا اينكه پيرمردي را پيدا كردند و از او پرسيدند، گفت از پدرم شنيدم كه از پدرش نقل مي كرد داستان خون يحيي چنين و چنان بود، وقتي نتوانستند جلوي جوشش آن خون را بگيرند آنقدر سر بريدند و خونش را روي آن خون ريختند كه به هفتاد هزار نفر رسيد خون از جوشيدن ساكت شد.

در خبري ديگر آمده: كه اين زن هرزه زن پادشاه ستمگر قبلي بوده كه پس از آن با پادشاه بعدي ازدواج كرد وقتي به سن پيري رسيد دختري از شوهر اولش داشت به اين پادشاه گفت: با آن دختر ازدواج كند، پادشاه گفت: بايد از يحيي بن زكريا بپرسم اگر اجازه بدهد اين كار را مي كنم، از حضرت يحيي پرسيدند فرمود: جايز نيست، آن زن دخترش را آرايش كرد و در موقع مستي پادشاه به او عرضه كرد، در اين حال بود كه حضرت يحيي عليه السلام را به قتل رساند.

در همان كتاب خبر ديگري را نقل كرده كه: عيسي بن مريم عليهم السلام همراه دوازده نفر از حواريون خود نزد يحيي بن زكريا رفت و او مردم را از نكاح خواهر زاده نهي


مي كرد آورده اند كه: براي پادشاه آن ديار خواهر زاده ي زيبايي داشت و مي خواست او را به تزويج خود درآورد وقتي مادر دختر (خواهر پادشاه) باخبر شد كه حضرت يحيي با آن ازدواج مخالفت نموده، دخترش را آرايش و آماده نمود و به پادشاه عرضه كرد، وقتي پادشاه خواست نزد او بيايد از خواسته اش پرسيد گفت: خواسته من اين است كه سر يحيي را ببريد، پادشاه گفت: چيز ديگري بخواه، گفت: جز اين خواسته اي ندارم وقتي دختر بر خواسته خود اصرار ورزيد و از تمكين به پادشاه خودداري كرد، دستور داد طشتي آورده و حضرت يحيي را دستگير و در آن طشت سر بريدند خون آن حضرت از طشت پريد و به زمين افتاد و نتوانستند آن قطره خون را بپوشانند تا زمان بقدرت رسيدن بخت النصر، پيرزني از بني اسرائيل موضوع و محل افتادن آن خون را به بخت النصر بيان كرد، او تصميم گرفت آنقدر از آنها بكشد و خونشان را روي آن خون بريزد تا آن خون محو شود (از جوشش بيفتد) در مدت يكسال هفتاد هزار نفر از آنها را كشت.

علي بن ابراهيم در تفسيرش در ذيل حديث طولاني از پدرش از نضربن سويد از يحيي الحلبي از هارون بن خارجة از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه: آن حضرت فرمود: در زمان يحيي عليه السلام پادشاه ستمگري بود با زني از بني اسرائيل عمل زنا مرتكب شد، روزي از كنار يحيي عليه السلام مي گذشت حضرت به او فرمود: اي پادشاه از خدا بترس اين كارها بر تو جايز نيست و زني كه با او رابطه نامشروع داشت روزي در هنگام مستي پادشاه، به او گفت: اين يحيي را بكش، پادشاه دستور داد سر يحيي را براي او بياورند سر يحيي را در طشتي براي او آوردند در حاليكه سر آنحضرت در طشت صحبت مي كرد و مي گفت: اي پادشاه از خدا بترس اين كار بر تو جايز نيست، سپس خون آن حضرت در طشت بالا آمد و به زمين ريخت و بجوشش آمد و آرام و


ثابت نمي شد و بين قتل حضرت يحيي و بقدرت رسيدن بخت النصر يكصد سال فاصله بود، بخت النصر قريه به قريه مي رفت و مردان و زنان و كودكان و حيوانات را نابود مي كرد و خون يحيي همچنان در جوشش بود، فردي از اين بلاد كه باقي مانده بود (گفته اند كه او پيرزني بود) او را به آن جايگاه بردند و گردنش را روي آن خون زد و آن خون از جوشش افتاد و اين آخرين بازمانده بود.

و در كتاب اكمال در يك خبر طولاني از اسماعيل بن ابي رافع از پدرش نقل كرده، رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله فرمود: وقتي خداوند، حضرت عيسي عليه السلام را به آسمانها برد، شمعون را جانشين خود قرار داد، شمعون در اين مدت قوم خود را به امر خدا دعوت مي كرد و آنها را هدايت مي نمود با تعليم عيسي عليه السلام، و با كفار مجاهده مي كرد هر كس از او اطاعت مي كرد مؤمن و هر كس مخالفت مي نمود كافر مي شد تا اينكه خداوند پيامبري از بين مردم برگزيد و بر آنها مبعوث كرد و او يحيي بن زكريا عليه السلام بود، شمعون از دنيا رفت و پادشاه در آن ايام اردشير بن اسكان بود كه در آن ايام چهارده سال و ده ماه داشت و در سال هشتم حكومت آن پادشاه، يهوديها يحيي بن زكريا را كشتند، وقتي خداوند اراده كرد حضرت يحيي از دنيا برود به او وحي نمود تا بر جانشيني فرزندان شمعون وصيت كند.

تكميل مطلب:

در بحار از كافي از علي بن محمد از بعضي اصحاب از علي بن الحكم از محمد بن ربيع از عبدالله بن سليم عامري از امام صادق عليه السلام روايت كرده فرمود: عيسي بن مريم عليه السلام بر سر قبر يحيي بن زكريا عليه السلام آمد و از خدا خواست او را زنده كند خداوند دعاي او را مستجاب نموده و او را از قبر خارج كرد پرسيد: از من چه مي خواهي؟ حضرت عيسي گفت: مي خواهم همچنانكه در دنيا بودي با من مأنوس باشي،


حضرت يحيي گفت: حرارت و سوزش سكرات مرگ را فراموش نكرده ام آنوقت مي خواهي من به دنيا برگردم دوباره سوزش مرگ را بچشم؟ حضرت عيسي را ترك كرد و به قبر خود بازگشت.

توضيح: علامه مجلسي در مورد جمع ميان اخبار وارده كه اختلاف دارند، مي گويد: جمع بين اين روايات مشكل است مگر اينكه بعضي از اين روايات را حمل بر تقيه كنيم يا بگوئيم: خداوند متعال حضرت يحيي عليه السلام را پس از شهادتش زنده كرده و بر آنها مبعوث نموده.

در علل و العوين در جواب سوال مرد شامي امام علي عليه السلام فرمود: روز چهارشنبه، يحيي عليه السلام به قتل رسيد.