بازگشت

قاسم بن حبيب


قاتل حبيب بن مظاهر سر مطهر او را از بدن پاكش جدا كرد و به گردن اسب خود آويخت و به كوفه رفت. قاسم، پسر تازه بالغ حبيب، چشمش به سر پدر افتاد و از پي آن سواره راه افتاد. چون به دارالاماره رسيد قاسم نيز به دنبال وي داخل شد و همچنان آن مرد را تعقيب مي كرد به صورتي كه مرد تميمي بدگمان شد و پرسيد: اي پسر! چه مي خواهي! چرا دنبال من راه افتاده اي؟

گفت: چيزي نيست.

مرد تميمي گفت: پس چرا مرا تعقيب مي كني؟

پسر حبيب گفت: اين سر كه با توست سر پدر من است. آيا آن را به من مي دهي تا به خاك بسپارم؟

گفت: نه، امير راضي نيست كه او دفن شود و من مي خواهم


از امير پاداش بگيرم.

پسر كه اين سخن را شنيد گفت: خدا پاداشي به تو ندهد جز بدترين پاداشها، كه به خدا سوگند كسي را كه از تو بهتر بود كشتي.

اين سخن را گفت و گريست.

قاسم بن حبيب اين منظره را به ياد داشت تا بزرگ شد و اندوهي نداشت جز آنكه به دنبال قاتل پدر برود و هر جا فرصتي به دست آورد، او را به قتل برساند و انتقام خون پدر را از او بگيرد تا اينكه زمان مصعب بن زبير فرارسيد. مصعب به منطقه اي به نام «باجميراء» رفت تا با دشمن بجنگد. قاسم نيز در لشكر مصعب بود كه ناگهان قاتل پدر را در خيمه اش مشاهده كرد. قاسم آن خيمه را نشان داد و پيوسته مراقب بود تا نيمروزي بيامد و او را خفته ديد، پس فرصت را غنيمت شمرد و او را بكشت. [1] .


پاورقي

[1] سيد هاشم رسولي محلاتي: زندگاني امام حسين (ع)، ص 430.