بازگشت

عمرو بن جنادة


حنادة بن حارث سلماني انصاري پسري داشت به نام عمرو كه به گفته ي برخي يازده ساله و به گفته ي برخي ديگر نه ساله بود و با مادرش، بحريه دختر مسعود خزرجي، در لشكر امام حسين عليه السلام بود. پس از شهادت جناده، آن زن به عمرو دستور داد تا به جنگ دشمنان امام عليه السلام برود و آن نوجوان نيز لباس رزم پوشيده و به نزد امام آمد و اجازه ي ميدان طلبيد. امام اجازه نداد و فرمود: پدر اين پسر در حمله ي نخست شهيد شده و شايد مادرش راضي نباشد.

عمرو گفت: مادرم امر كرده است.

امام عليه السلام با شنيدن اين سخن اجازه داد، و عمرو بن جناده به ميدان رفت و اين رجز را خواند:




اميري حسين و نعم الامير

سرود فؤاد البشير النذير



علي و فاطمه والداه

فهل تعلمون له من نظير



له طلعه مثل شمس الضحي

له غرة مثل بدر منير



امير من حسين است و او خوب اميري است، شادي دل من است. او بشير و نذير است.

پدر و مادر او علي و فاطمه هستند، پس آيا براي او نظيري سراغ داريد؟

او مثل خورشيد در ميان آسمان مي درخشد و چهره اش مانند ماه شب چهارده تابان است.

جنگيد تا به شهادت رسيد. دشمنان سنگدل سر او را جدا كردند و به سوي لشكرگاه امام حسين عليه السلام انداختند. مادرش پيش آمد و آن را برداشت و خون از چهره اش پاك كرد. و بر سينه چسباند و گفت:

احسنت يا بني يا سرور قلبي و يا قرة عيني.

آفرين بر تو اي پسرم! اي شادي قلبم و اي نور چشمم!

سپس آن را به سينه ي مردي از سپاه دشمن زد و او را كشت. آن گاه تيرك خيمه را برگرفت و به دشمن حمله كرد و اين رجز را خواند:




انا عجوز في النساء ضعيفة

خاوية بالية نحيفة



اضربكم بضربة عنيفة

دون بني فاطمة الشريفة



من پيرزني ناتوان و شكسته حال و فرتوتم.

اما با ضربت خشن و سخت، شما را مي كوبم تا از حريم فرزند فاطمه ي زهرا حمايت كنم.

دو مرد را از پاي درآورد و به دوزخ فرستاد. امام حسين عليه السلام او را به خيمه اش بازگرداند و براي او دعا كرد [1] .



پاورقي

[1] علامه مجلسي، بحارالأنوار، ج 45، ص 28-27؛ مقرم، مقتل الحسين، ص 253.