بازگشت

عون و محمد


حضرت زينب سلام الله عليها با پسرعموي خود عبدالله بن جعفر بن ابي طالب ازدواج كرد و صاحب چند فرزند به نامهاي علي، عون، محمد، عباس و ام كلثوم شد [1] عون و محمد در كربلا و روز عاشورا همراه مادرشان و امام حسين عليه السلام حضور فعال داشتند و به شهادت رسيدند.

پس از خروج امام حسين عليه السلام از مكه به سوي كوفه، عبدالله بن جعفر براي او نامه اي نوشت و آن را به وسيله ي دو فرزند نوجوانش، عون و محمد، فرستاد.

در نامه چنين آمده بود، «تو را به خدا سوگند مي دهم از سفر


به عراق بازگرد. مي ترسم براي تو و اهل بيت حادثه ي تلخي پيش آيد. تو نور خدا در زمين هستي؛ اگر تو نباشي، نور خدا در زمين خاموش مي شود، زيرا تو پرچم هدايت مسلمانان و اميد مؤمنان هستي. خواهش مي كنم در طي مسافت شتاب مكن تا من به شما برسم و از نزديك صحبت كنيم.»

عبدالله بن جعفر پس از فرستادن نامه نزد عمروبن سعيد [2] رفت و از او خواست تا براي امام حسين عليه السلام نامه اي بنويسد و به او امان دهد و از او خواهش كند تا به مكه معظمه مراجعت نمايد. عمرو بن سعيد خواهش عبدالله بن جعفر را اجابت نمود و نامه اي براي امام حسين عليه السلام نوشت و آن را توسط برادر خود يحيي و عبدالله بن جعفر فرستاد.آن دو به محضر مبارك امام شرفياب شدند و هر چه التماس كردند، حضرت بازگشت به مكه را نپذيرفت و در پاسخ اصرار بي حد آنان فرمود: رسول خدا را در رؤيا ديدم و مرا به كاري بزرگ فرمان داد و من نمي توانم از فرمان آن حضرت سرپيچي كنم.

گفتند: رسول خدا چه فرماني داده است؟

امام حسين عليه السلام فرمود: آن حضرت فرمود كه آن رؤيا و فرمان را به هيچ كس نگويم و تا زنده ام به هيچ كس نخواهم گفت.

هنگامي كه عبدالله بن جعفر از بازگشت امام حسين


عليه السلام مأيوس شد، فرزندان خويش عون و محمد را فراخواند و به آنان گفت: عزيزان من! همراه امام و دايي خود برويد و از هيچ كوششي فروگذار نكنيد و اگر كار به جنگ كشيد، تا آخرين نفس و آخرين قطره ي خون جانبازي نماييد.

عبدالله بن جعفر پس از سفارشهاي زياد به دو نوجوان برومند خود، به اتفاق يحيي بن سعيد به مكه بازگشت [3] .


پاورقي

[1] سيد محسن امين، اعيان الشيعة، ج 7، ص 137.

[2] عمرو بن سعيد در آغاز حکومت يزيد والي مکه بود، سپس با حفظ سمت در رمضان يا ذي القعده‏ي سال 60 به ولايت مدينه منصوب شد و به جاي وليد بن عتبه والي معزول نشست (ابن‏کثير، البداية و النهاية، ج 8، ص 148).

[3] محمد بن جرير طبري، تاريخ طبري، ج 4، ص 292-291؛ مفيد، ارشاد، ص 417-416.