بازگشت

خاطرات فاطمه


فاطمه دختر امام حسين عليه السلام از مدينه تا كربلا و از آنجا تا كوفه و شام و در بازگشت از شام تا مدينه همراه كاروان اهل بيت شاهد تمام حوادث، رنجها و مصيتها بوده است. اگر گوش جان به او بسپاريم، خاطره ها براي گفتن دارد. متأسفانه تاريخ در ثبت خاطرات او بسيار كوتاهي كرده است؛خاطراتي كه مي توانست گنجينه ي تاريخ كربلا باشد و براي يافتن آنها جستجوي بسيار لازم است.

اكنون گوشه اي از خاطرات آن حضرت كه با جستجو و رنج فراوان به دست آمده است، به دوستان اهل بيت تقديم ميگردد تا به قول مولوي:



آب دريا را اگر نتوان كشيد

هم به قدر تشنگي بايد چشيد



1. ازدواج:

درباره ي ازدواج حضرت فاطمه بنت الحسين با پسرعموي خود حسن مثني در صفحات قبل بحث كرده ايم و در اينجا از تكرار آن پرهيز مي كنيم.

2. غارت خيمه:

جلو خيمه ايستاده بودم و به پدرم و اصحاب او نگاه مي كردم. آنها با بدنهاي پاره پاره بر خاك افتاده بودند و دشمن بر


پيكرهاي پاك آنان اسب مي تاخت. در فكر بودم كه پس از شهادت پدرم و اصحاب از سوي بني اميه چه بر سر ما خواهد آمد. آيا ما را مي كشند، يا به اسارت مي بردند؟ در اين حال چشمم به سواري افتاد كه گروهي از زنان را با كعب نيزه ي خود مي زد و به پيش مي راند. آنها به يكديگر پناه مي بردند، روسريها و زيورهايشان ربوده شده بود، فرياد مي زدند:

وا جداه، وا ابتاه وا علياه، وا حسناه، وا قلة ناصراه، اما من مجير يجيرنا اما من ذائد يذود عنا.

اي جد بزرگوار! اي پدر! اي علي! اي حسن! واي از كمي ياور! آيا كسي هست كه ما را پناه دهد؟ آيا كسي هست كه از ما دفاع كند و شر دشمن را از سر ما دور سازد؟

تپش قلبم شتاب گرفت و بدنم به لرزه افتاد. از ترس آمدنش چشم از او برداشتم و به چپ و راست نگاه كردم. عمه ام ام كلثوم را ديدم و چشم از او برنداشتم. در اين حال ناگهان ديدم آن سوار به سوي من مي آيد. به خيال نجات، فرار كردم. پشت سرم را نگاه كردم،ديدم مرا دنبال مي كند. از ترس او بهت زده شدم. وقتي به من رسيد، با نيزه اش چنان ميان دو كتفم كوبيد كه با صورت بر زمين افتادم. گوشم را پاره كرد و گوشواره ام را ربود، مقنعه ام را كشيد، خون بر سر و صورتم جاري شد. آفتاب عصر بر بدن خونين من مي تابيد. او به سوي خيمه ها بازگشت ومن بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم ديدم عمه ام نزد من نشسته و مي گويد: «قومي نمضي ما اعلم ما جري علي البنات و اخيك العليل» (فاطمه!


برخيز برويم. نمي دانم چه بر سر زنان و دختران ديگر و برادر بيمارت آمده است).

برخاستم و گفتم: «يا عمتاه هل من خرقه استربها رأسي عن اين النظار؟» (عمه جان! آيا پارچه اي هست تا با آن سرم را از چشم نامحرمان بپوشانم؟).

او گفت، «يا بنتاه و عمتك مثلك» (دخترم! عمه ات نيز مثل توست).

نگاه كردم، او را سربرهنه ديدم و كمر و پشت او از ضربه هاي دشمن سياه شده بود.

وقتي به خيمه بازگشتم ديديم كه آن را غارت كرده اند و برادرم زين العابدين، امام چهارمين، با صورت بر زمين افتاده است و از شدت گرسنگي و تشنگي و درد توان نشستن ندارد. به گريه افتاديم. ما براي او گريه مي كرديم و او بر غربت و تنهايي ما مي گريست [1] .

3. غارت خلخال طلا:

عبدالله فرزند حسن مثني از مادرش حضرت فاطمه دختر امام حسين عليه السلام چنين نقل مي كند:

گروهي از دشمنان در عصر عاشورا به خيمه ها هجوم آوردند و وارد آنها شدند. در آن روز من دختري نوجوان بودم كه در پاهايم در خلخال طلا بود. مردي گريه كنان مشغول كندن


خلخال از پايم شد، گفتم، اي دشمن خدا! چرا گريه مي كني؟

گفت: چگونه گريه نكنم در حالي كه من خلخال از پاي دختر رسول خدا درمي آورم؟

گفتم: پس مرا رها كن و زيورم را مبر!

گفت: مي ترسم شخص ديگري آن را غارت كند.

عبدالله ادامه مي دهد:

مادرم گفت: در خيمه ها هر چه بود بردند. حتي چادرهايي را كه به كمر بسته بوديم ربودند [2] .

4. فاطمه در قصر بني مقاتل:

در بعضي از كتابهاي قديمي از شيخ مفيد (ره) چنين آمده است:

آن گاه كه سرهاي پاك شهيدان و اهل بيت را از كوفه به سوي شام حركت دادند، پس از مقداري طي مسافت، راه را گم كرده و از قصر بني مقاتل سردرآوردند، آن روز هوا بسيار گرم بود و آنها آبهايشان را تمام شده بود و قطره اي آب در مشكها وجود نداشت. تشنگي آنان را از حركت بازداشت. عمر سعد دستور توقف داد. كاروان متوقف شد و همه از محملها پياده شدند. ابن سعد عده اي را براي جستجوي آب فرستاد، سپس گفت خيمه اي برپا كنند. يارانش خيمه اي بزرگ به مساحت چهل ذراع زدند و او و اصحابش در آن نشستند و اهل بيت و كودكان آنان را روي


زمين داغ و آفتاب خورده رها ساختند.

آفتاب گرم و سوزان بر آنان مي تابيد و بدن پاك آن عزيزان رسول خدا را مي گداخت. حضرت سجاد عليه السلام را زير سايه ي شتري بردند. از شدت تشنگي ناتوان شده بود. زينب سلام الله عليها به سوي او رفت و در كنارش نشست و با بادبزني كه در دست داشت، امام را باد زد تا قدري از گرماي هوا بكاهد. در اين حال فرمود: «يعز علي ان اراك بهذا الحال يابن اخي» (اي پسر برادر! بر من سخت است كه تو را به اين حال ببينم).

سكينه نيز از شدت گرما و عطش به سوي درخت كوچكي كه آنجا بود رفت و بالشي از خاك نرم براي خود ساخت و بر آن سرنهاد و از خستگي زياد به خواب سنگيني فرورفت.

اندكي بعد لشكر حركت كرد. در اين سفر فاطمه دختر امام حسين عليه السلام با خواهرش سكينه هم محمل بود، وقتي مي خواست سوار شود ديد خواهرش سكينه سوار نشده و آنجا نيست. به ساربان فرمود: خواهرم سكينه كجاست؟ به خدا سوگند سوار نمي شوم تا او را نياوري.

ساربان گفت: خواهرت كجاست؟

فرمود: نمي دانم.

آن گاه ساربان با صداي بلند فرياد زد: اي سكينه! كجايي؟ پاشو بيا سوار شو.

حضرت سكينه كه از شدت خستگي و رنج سفر در خواب سنگيني به سر مي برد، بيدار نشد و كاروان به راه افتاد. به تدريج سايه ي درخت از روي بدن سكينه گذشت و آفتاب گرم و سوزان


او را هدف گرفت و بيدارش ساخت. ناگهان ديد كه هيچ كس نيست. به اطراف نگاه كرد، سياهي كاروان را ديد. آنها خيلي دور شده بودند. از جا پريد و پشت سر كاروان مي دويد و فرياد مي زد: آي... فاطمه، خواهرم! مگر من با تو هم محمل نبودم؟...

فاطمه توي محمل نگران و مضطرب نشسته بود و پيوسته به عقب مي نگريست. ناگهان سكينه را ديد كه در آن صحراي گرم و خشك دوان دوان و ناله كنان به سوي كاروان مي دويد. ساربان را صدا زد: ساربان! اينك او سكينه است كه مي آيد. به خدا سوگند اگر خواهرم را نجات ندهي خودم را از بالاي شتر پايين مي اندازم و روز قيامت نزد جد بزرگوارم رسول خدا خونم را از تو مطالبه خواهم كرد.

ساربان گفت: خواهر تو كيست؟

فاطمه فرمود: سكينه، آن بانويي كه پدرم او را سخت دوست مي داشت و درباره ي او چنين فرموده است: «من خانه اي را دوست دارم كه سكينه و رباب در آن باشند».

ساربان از گفتار فاطمه متأثر شد و كاروان را متوقف كرد. سكينه از دويدن بازايستاد. نفس نفس مي زد و از سر و روي آن دخترك خردسال عرق مي ريخت. با رسيدن او فاطمه و زينب و ديگران خوشحال شدند. ساربان او را در كنار خواهرش سوار كرد و به راه افتادند.



رق لها الشامت مما بها

ما حال من رق من رق لها الشامت




دشمن دلش به حال او (سكينه) سوخت، چگونه است حال كسي كه دل دشمن براي او بسوزد؟ [3] .



مجروح گشته پاي من اندر مسير عشق

از بس به روي خار مغيلان دويده ام



مابين مرگ و زندگي بي حضور باب

از اين دو مرگ را زميان برگزيده ام [4] .



5. فاطمه در مجلس يزيد:

هنگامي كه بانوان امام حسين عليه السلام به مجلس يزيد وارد شدند، سر مبارك آن حضرت پيش روي يزيد بود. فاطمه و سكينه با كنجكاوي سر مي كشيدند تا آن را ببينند و يزيد سعي مي كرد تا سر را از چشم آنان پنهان سازد. وقتي چشم آن دو بانوي بزرگ و بانوان اهل بيت به آن سر افتاد، ناله اي جانسوز سر دادند به گونه اي كه لرزه بر اندام زنان يزيد و دختران معاويه انداخت و آنان را نيز به ناله و گريه واداشت. در اين هنگام فاطمه دختر امام حسين عليه السلام كه از سكينه بزرگتر بود از جاي برخاست و فرياد زد «ابنات رسول الله سبايا يا يزيد!» (اي يزيد! آيا دختران رسول خدا اسيرند؟).

اين سخن جانسوز كه از دلي سوخته برآمده بود، چنان تأثيري گذاشت كه تمام مردم و اهل خانه ي يزيد به گريه افتادند و


با صداي بلند بر مظلوميت اهل بيت گريستند [5] .

6. مرد سرخ روي:

حضرت فاطمه دختر امام حسين عليه السلام فرمود:

آن گاه كه ما در برابر يزيد بوديم، مرد سرخ روي از مردم شام چشمش به من افتاد و از جاي برخاست و گفت: اي امير! اين دخترك را به من ببخش تا مرا در انجام دادن امور كمك كند.

در آن زمان من دختري نوجوان و زيبا بودم. سخن آن مرد شامي لرزه بر اندامم انداخت و خيال كردم كه اين كار براي آنان جايز است. از ترس به عمه ام زينب پناه بردم، پيراهنش را گرفتم و به او چسبيدم. او مي دانست كه اين كار نشدني است، لذا از جاي برخاست و به مرد شامي چنين خطاب كرد: به خدا سوگند سخني نادرست گفتي و پستي و فرومايگي خود را نشان دادي. به خدا سوگند اين كار نه براي تو جايزاست و نه براي او (يزيد).

يزيد از اين سخن به خشم آمد و گفت: نادرست گفتي. من اين حق را دارم و اگر بخواهم، انجام مي دهم.

عمه ام زينب فرمود: به خدا سوگند چنين نيست. خداوند اين حق را براي تو قرار نداده است مگر آنكه از دين ما خارج و در دين ديگري وارد شوي.


يزيد از كلام آتشين عمه ام آتش گرفت و گفت: با من چنين سخن مي گويي؟ پدر و برادرت از دين خدا خارج شدند نه من! عمه ام زينب فرمود: تو و پدرت اگر مسلمانيد، با دين خدا و دين پدرو برادر من هدايت شده ايد.

يزيد گفت: دروغ مي گويي اي دشمن خدا!

عمه ام زينب فرمود: تو اكنون امر و قدرتمند هستي و هرچه مي خواهي، مي گويي و انجام مي دهي.

يزيد با شنيدن اين پاسخ دندان شكن گويا حيا كرد، سر به زيرانداخت و خاموش شد. در اين حال دوباره مرد شامي خواسته ي خود را تكرار كرد و گفت: اي امير! اين دخترك را به من ببخش.

يزيد به او گفت: دور شو! خدا مرگت بدهد [6] .


پاورقي

[1] مجلسي، بحارالانوار، ج 45، ص 62-61.

[2] همان مدرک، ص 82؛ مقرم، مقتل الحسين، ص 300.

[3] حاج ملا علي خياباني (واعظ تبريزي)، وقايع الايام - تتمة محرم الحرام، ج 4، ص 293-292.

[4] محمدي اشتهاردي، سوگنامه‏ي آل محمد، ص 439.

[5] ابن‏اثير، الکامل في التاريخ، ج 4، ص 85؛ علامه امين، اعيان الشيعه، ج 8، ص 388.

[6] ابن‏اثير، الکامل في التاريخ، ج 4، ص 86؛ شيخ مفيد، ص 246؛ مجلسي، بحارالأنوار، ج 45، ص 137-136.