بازگشت

تهديد هدف هاي عالي و حياتي


علي اسدي، بحران مديرت و مديريت در بحران، مجله مديريت دولتي، ش 4، ص 55 امام حسين (ع) علاوه بر اين كه بني اميه را متهم به ظلم و عداوت مي كرد، [1] آنها را كساني مي دانست كه «طاعت شيطان را پذيرفته، طاعت خداوند را ترك گفته، فساد را ظاهر ساخته، حدود الهي را تعطيل و به بيت المال تجاوز كرده اند». [2] جامعه اسلامي در سال 61 هجري يعني سال قيام كربلا، نسبت به آخرين سال زندگي پيامبر خدا (ص) تغييرات فراواني كرده بود. در زمان معاويه و يزيد از اسلام چيزي به غير از نام باقي نمانده بود. ابواسحاق مي گويد: شمر بن ذي الجوشن با ما نماز مي خواند؛ پس از نماز دست هاي خود را بلند كرده و گفت: خدايا تو مي داني كه من مردي شريف هستم، مرا مورد بخشش قرار ده. من بدو گفتم چگونه خداوند تو را ببخشد، در حالي كه در قتل فرزند پيامبر (ص) معاونت كرده اي؟ شمر گفت: «ما چه كرديم؟ امراي ما به ما دستور دادند كه چنين كنيم. ما نيز نمي بايست با آنها مخالفت كنيم. چرا كه اگر مخالفت مي كرديم، از الاغ هاي آبكش بدتر بوديم.» من به او گفتم: اين عذر زشتي است. اطاعت تنها در كارهاي درست و معروف است. [3] .

ابن زياد هم، پس از دستگيري مسلم بن عقيل به او گفت: اي عصيانگر! بر امام خود خروج كرده و اتحاد مسلمين را از بين بردي. [4] .

نمايندگان عمر و بن سعيد عاص، حاكم مكّه، در زمان خروج امام حسين (ع) از مكّه، گفتند: آيا از خدا نمي ترسي كه از جماعت مسلمين خارج شده و تفرقه بين امّت ايجادمي كني؟ [5] .

عمر و بن حجاج، يكي از فرماندهان ابن زياد، با افتخار مي گفت: ما، طاعت از امام را كنار نگذاشته و از جماعت كناره گيري نكرديم [6] و به سپاه ابن زياد نيز نصيحت مي كرد: طاعت و جماعت را حفظ كرده و در كشتن كسي كه از دين خارج گشته و مخالفت با امام ورزيده، ترديدنكنيد. [7] .

افرادي چون عبدالله بن عمر، كه از فقهاي اهل سنّت و محدّثين روايات به حساب مي آمد به امام مي گفت: جماعت مسلمين را متفرّق نكن! [8] عبيدلله بن زياد نيز به امام سجّاد (ع) گفت: «أو لم يقتل الله عليّاً؛ آيا خدا علي اكبر را نكشت؟» امام فرمود: «كان لي أخ يقال له علي، أكبر مني قَتَله الناس؛ برادر بزرگتري با نام علي داشتم كه مردم او راكشتند.» [9] .

وقتي عمر بن سعد مورد اعتراض قرار گرفت كه چرا به سبب حكومت ري، امام حسين (ع) را كشتي، گفت: اين كار از جانب خدا مقدّر شده بود! [10] .

در نگاه امام، يزيد «تبهكار، شرابخوار و قاتل انسانهاي محترم بود كه آشكارا گناه مي كرد» [11] . امام حسين (ع) در واكنش به

خلافت يزيد آيه استرجاع را بر زبان راند: «إنا للَّه وإنّا اليه راجِعون، وعَلي الإسلامِ السّلامُ إذ قَد بُلِيَتِ الاُمّةُ بِراعٍ مِثلِ يَزيد؛ بايد با اسلام خداحافظي كرد كه امّت اسلامي به فرمانروايي چون يزيد گرفتار آمده است». [12] .

حضرت بر اين عقيده بود كه حاكمان اموي «تمام سرزمين اسلام، بي دفاع زير پايشان افتاده، و دستشان در همه جا باز است و مردم برده وار در اختيار آنانند» [13] ، مسند نشينان «اطاعت خدا را ترك و پيروي از شيطان را بر خود فرض نموده اند؛ فساد را ترويج و حدود الهي را تعطيل ساخته اند» [14] : «فَيا عَجَبا وما لي لا أعجَبُ والأرضُ مِن غاشٍ غَشومٍ و مُتَصَدِّقٍ ظَلومٍ و عامِلٍ عَلي المؤمنينَ بِهِم غَيرُ رَحيمٍ؛ [15] .

شگفتا! و چرا در شگفت نباشم كه زمين از آن ستمگري دغل پيشه و باجگيري ظالم و حاكمي (شرور) است كه بر مؤمنان رحم نيارد.» امام حسين (ع) براي اصلاح اين وضعيت اسفبار تنها به مبارزه براي دگرگوني مي انديشيد و خود را «سزاوارترين فرد براي تغيير اين روند واژگونه مي دانست» [16] و مي فرمود: «من به هدايت و رهبري جامعه مسلمان و قيام بر ضد اين همه فساد و مفسدين، كه دين جدم را تغيير داده اند، از ديگران شايسته ترم.» [17] .


پاورقي

[1] الفتوح، ج 5، ص 137.

[2] انساب الاشراف، ج 3، ص 171؛ الفتوح، ج 5، صص 144 - 145، تاريخ الطبري، ج 4، ص 304.

[3] لسان الميزان، ج 3، ص 151 (چاپ جديد: ج 3، ص 504).

[4] الفتوح، ج 5، ص 98.

[5] تاريخ الطبري، ج 4، ص 289؛ همين تبليغات بود که بسياري از مردم، بخصوص مردم شام، امام حسين (ع) را خارجي (خروج بر امام) دانسته و تکفير مي‏کردند.

[6] همان، ص 275.

[7] همان، ص 331.

[8] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 17.

[9] ترجمة الامام الحسين (ع) ص 79.

[10] طبقات الکبري، ج 5، ص 148.

[11] «و يزيد رجلٌ فاسق شارب خمر قاتل النّفس المحرّمة مُعلنٌ بالفسق». الفتوح، ص 826؛ بحار الانوار، ج 44، ص 325. ذهبي درباره يزيد مي‏گويد: «کان ناصبياً، فظاً، غليظاً، جلفاً، يتناول المسکر، و يفعل المنکر، افتتح دولته بقتل الشهيد الحسين..» سيراعلام النبلاء، ج 4، ص 37.

[12] بحارالانوار، ج 44، ص 326.

[13] تحف العقول، ص 239.

[14] انساب الاشراف، بلاذري، ج 3، ص 171.

[15] تحف العقول، ص 239.

[16] «اني احق بهذا الامر؛ بحارالانوار، ج 44، ص 381.

[17] انساب الاشراف، بلاذري، ج 3، ص 171.