بازگشت

غفلت از واقعيتها، سبب افول ارزشها


اكنون به دو نگرش ياد شده بيشتر نزديك مي شويم، تا در مرز تكليف حضور قوي تري داشته باشيم، و سبب افول ارزشها نگرديم. نگرش نخست چنين تصور مي كند كه حركتي انقلابي و اسلامي در ميان ملتي مسلمان پديد آمده و پيروز گشته است، و بر پايه ي آن حركت حكومتي اسلامي تشكيل شده است، و فراخواني اين حركت و كوشش آن در جهت اجراي احكام قرآن و تحقق بخشي به اهداف اسلام است؛ و در مقام شعار هم كه هيچ كاستي ندارد، بويژه آنكه آرمان نجات مستضعفان (كه آرمان بزرگ انسان و انسانيت است، و سرلوحه ي تعاليم پيامبران)، نه تنها مستضعفان ايران و مستضعفان جهان اسلام، بلكه مستضعفان همه ي جهان را مطرح مي كند، و چه از اين بهتر؟... پس آن عامل اصلاحگر منظور و مطلوب پديد آمده است، و آن خورشيد گرمابخش طالع گشته است. اين نگرش بايد - همانگونه كه نمونه اي آورده شد - اميدوار و سرخوش باشد، و اين انقلاب و نظام را بستايد، چنانكه بسياري چنينند، حتي در ميان صاحبنظران (با قطع نظر از كساني كه از مسائل و موضوعها و واقعيتها و ارزشها اطلاع چنداني ندارند و نظرشان واجد اهميت نيست، يا كساني كه از نظام سودهاي گوناگون مي برند و اظهار نظرشان واجد ارزش نيست).

نگرش دوم منطق ديگري دارد، مي گويد: «در امر تبليغ اسلام،


مهم مسئله تفكر است. متفكرين هرگز تحت تأثير تبليغات قرار نمي گيرند، فكر آنها بايد قانع شود، آنها بايد بفهمند اسلام به زندگي چه پاسخي داده است؟ پاسخ اسلام به سياست، جامعه، اقتصاد و... چيست؟ اگر پاسخ را قانع كننده يافتند، بي شك جذب خواهند شد». [1] و اين يك نمونه از سخنان صاحبان نگرش دوم و اظهار نظرهاي ايشان است. و ملاحظه مي كنيد كه محتوايي جدي دارد.

در برابر نگرش نخست - اگر واقعيت ملاك باشد - بايد بسيار حساس بود و انديشيد كه چگونه بايد از عهده ي اين شهرت برآمد؟ و چسان بايد بود، و چسان بايد ديد، و چسان بايد عمل كرد، تا اينهمه اعتبار بدست آمده بر جاي ماند، و اينهمه اميد بر باد نرود، و اينهمه تكريم و تمجيد از يك حركت ديني - آنهم در اين روزگار - بي محتوي نگردد.

بايد يكي به خود و اعمال و ديدگاهها و روابط و نزديكان بنگرند و در آنها تجديد نظر كنند. در تعاليم پيامبر اكرم «ص» و ائمه ي طاهرين «ع» بر محاسبه ي نفس تأكيد بسيار شده است - كه پيشتر سخناني درباره ي اين موضوع سازنده ي بسيار مهم آورده شد - آنچه گفته شد بظاهر درباره ي «محاسبه ي نفس فردي» بود، «محاسبه ي نفس اجتماعي» نيز ضروري است. يك حاكميت مسئول تعهدشناس (قطع نظر از انقلابي، آنهم انقلاب اسلامي) بايد در چندين و چند بعد به محاسبه ي نفس اجتماعي بپردازد و كردار و رفتار اعضاي حاكميت


را، و كارگزاران را، و وابستگان را، مورد محاسبه ي نفس اجتماعي قرار دهد:

- محاسبه ي نفس اجتماعي سياسي.

- محاسبه ي نفس اجتماعي قضايي.

- محاسبه ي نفس اجتماعي اداري.

- محاسبه ي نفس اجتماعي اقتصادي.

- محاسبه ي نفس اجتماعي اخلاقي.

- محاسبه ي نفس اجتماعي مصرفي.

- و...

و همواره و در هر جا لازم شد اقدام كند، و همه ي خواهانيها و ملاحظه ها را زير پا گذارد، و دلبندي و دلبندان را به فراموشي سپارد (كه مردم عزيزان دلبند خويش را دادند، و چه بسا برخي كسان از جنازه هاي آن عزيزان نيز خبر نگرفتند كه بر روي مين پودر شد يا چيزي از آنها براي دفن باقي ماند...؟!)، و خيلي چيزهاي ديگر، چرا كه حاكميت به نام «اسلام» به اين سادگيها و چگونگيها كه ما تصور كرده ايم نيست. جامعه در اين انقلاب فراخوانده شده است تا در سايه ي «قرآن كريم» زندگي كند، نه در جهنم تكاثر و اتراف و اسراف از سويي و فقر و حرمان از سويي ديگر...

به مسائل و عملكردها و اشخاص همواره به چشم تحسين نگريستن، و از آنها ستايش كردن، و با تصويرگري لفظي واقعيات را بر خلاف آنچه هست نماياندن (يا از واقعيات چنانكه هست بي اطلاع بودن)، به حكم تجربه روش خوش عاقبتي نيست. و اينكه


بگوييم چون دشمن داريم نقاط ضعف را نبايد مطرح كرد، نخستين گام انحراف و انحطاط است، و موجب وداع با ارزشها و سبب افول آنهاست، و كاري در حد «دفن انقلاب» است. ارزشباني، ميراث تشيع است:

- چرا علي «ع»، معاوية بن ابي سفيان را لحظه اي تحمل نكرد؟ [2] .

- چرا بر قاضي خود به واسطه ي خريدن خانه آنگونه خشم گرفت و او را مورد مؤاخذه قرار داد؟ [3] .

- چرا مصقلة بن هبيره ي شيباني را - كه جانب بستگانش را رعايت كرده بود - به آن سختي نكوهش كرد؟ [4] .

- چرا وسعت خانه ي علاء بن زياد حارثي را برنتافت؟ [5] .

- چرا منذر بن جارود عبدي را - كه بستگان خود را نواخته بود - با آن الفاظ خرد كننده نكوهيد؟ [6] .

- چرا با عبدالله بن زمعه - كه از بيت المال چيزي درخواست كرده بود - با آن تندي سخن گفت: «اين مال نه از آن من است نه از آن تو، بلكه متعلق به همه ي مسلمانان است...». [7] .


- چرا حضور در يك مهماني اعياني را - كه فقيران در آن دعوت نشده بودند - بر عثمان بن حنيف انصاري نبخشيد؟ [8] .

- چرا پسر عموي خود را (كه برخي گفته اند، شخصيتي چون ابن عباس بوده است)، با آن شدت و تندي سرزنش كرد؟ [9] .

- و چرا آهن گداخته را به تن برادر خود عقيل، چنان نزديك كرد كه او از سوزش آن ناليد، فقط به جرم اينكه براي كودكان گرسنه ي خويش، يك من گندم از بيت المال اضافه بر جيره ي خود خواسته بود؟ [10] .

- و چرا ابوالاسود دئلي - قاضي بزرگ - را به صرف اينكه با شخص مراجعه كننده به دادگاه بلند حرف زده بود، از قضاوت عزل كرد؟ [11] .

- و چرا مي فرمود: «تنها كساني مي توانند احكام دين خدا را اجرا كنند، كه سازشكار نباشند، كه همرنگ (دنياداران و دنياخواهان نگردند، كه خود هيچ خواهاني نداشته باشند» [12] .

- و چرا خيانت ناظر بازار اهواز را با آن عقوبت شديد پاسخ داد؟ بد نيست اين واقعه را بدانيد. ابن هرمه ناظر بازار اهواز بود. علي «ع» از او خيانتي ديد، به رفاعة بن شداد بجلي - فرماندار خود در اهواز -


چنين نوشت:

هنگامي كه نامه ي مرا خواندي، ابن هرمه را از نظارت بازار بركنار دار، و او را به مردم معرفي كن، و به زندانش افكن، و آبرويش را بريز، و به همه ي بخشهاي تابع اهواز بنويس كه من اينگونه عقوبتي براي او معين كرده ام. مبادا در مجازات او غفلت يا كوتاهي كني، كه نزد خدا خوار مي شوي، و من به زشتترين صورت ممكن تو را از كار بركنار مي كنم - و خدا آن روز را نياورد.

و چون روز جمعه رسيد او را از زندان درآور و 35 تازيانه بزن و در بازارها بگردان. و هر كس گواهي آورد (كه از او چيزي ستانده است)، او را با گواه قسم ده، و مبلغ را از مال ابن هرمه بردار و به صاحب آن بپرداز. و دوباره او را - خوار و سرافكنده و بي آبرو - به زندان بازگردان، و پاهايش را در بند گذار، و تنها براي نماز باز كن. فقط اگر كسي برايش خوراك يا نوشابه يا پوشاك يا زيراندازي آورد به او برسان.

و مگذار ملاقاتي داشته باشد، تا مبادا راه پاسخگويي به محاكمه را به او ياد دهند و به آزاد شدن از زندان اميدوارش سازند. و اگر دانستي كه كسي چيزي (عذري) به او آموخته است كه به مسلماني زياني مي رساند، او را نيز تازيانه بزن و زنداني كن تا توبه كند.

شبها زندانيان را به فضاي باز بياور تا تفريح كنند، جز ابن هرمه، مگر بترسي كه بميرد، در اين صورت او را نيز با ديگران به حياط زندان بياور. و اگر ديدي هنوز طاقت تازيانه خوردن دارد، پس از 30 روز، 35 تازيانه ديگر - بجز 35 تازيانه ي نخستين - به او بزن. و براي من بنويس كه درباره ي


بازار (و نظارت بر آن) چه كردي، و پس از اين خائن چه كسي را براي نظارت برگزيدي. در ضمن حقوق ابن هرمه ي خائن را نيز قطع كن. [13] .

اينست مديريت سالم و قاطع، اينست مسئوليت پذيري، اينست پاسداري حقوق مردمي كه جز حاكميت پشت و پناهي ندارند... و اين برخورد آموزنده، از تعاليم جاودان و احكام درخشان اسلام است در مورد پاسداري حقوق توده ها - در هر جا - و كوتاه كردن دست طاغوتان اقتصادي، و جلوگيري از ستم اهل بازار بر مردم، و عقوبت ناظران خائن، و حمايت از ضعيفان و كم درآمدان و... و رد هر گونه مسامحه در كار نظارت بر بازارها، تا نسبت به حقوق توده ها هيچ گونه خيانتي نشود، و انسانهاي ناتوان پايمال نگردند...

و از اين عقوبت سختي كه درباره ي اين ناظر بازار - به دستور قاطع امام علي بن ابيطالب «ع» - اعمال گشته است روشن مي شود كه دين اسلام به اين امور اهميت بسيار مي دهد:

1- توجه اكيد به بازارها، براي نفوذ عدالت و رعايت حق در آنها، و تصحيح روابط داد و ستد ميان مردم، و جلوگيري از انواع اجحاف و گرانفروشي و كم فروشي و كلاهبرداري و...

2- حفظ اموال خريداران و كساني كه به اجناسي نياز دارند و به بازارها و فروشگاهها و دكانها مراجعه مي كنند، از چپاول شدن، زيرا


مراجعه كنندگان - به تعبير امام سجاد «ع» - مانند گوسفندند در چنگال گرگ. [14] .

3- رسيدگي دقيق به كار ناظران بازار تا مرتكب خيانتي نشوند، و از بازرگانان و فروشندگان رشوه نگيرند و آنان را در نرخگذاري و فروش آزاد نگذارند...

4- ترك هر گونه كوتاهي و غفلت درباره ي اين موضوع مهم حياتي، كه موجب ظلم بسيار مي شود بويژه در حق ضعيفان جامعه.

5- احساس مسئوليت كردن نسبت به مسائل و اقدام قاطع كردن درباره ي آنها.

پس بايد اين حديث و امثال آن، كه نمايانگر رفتار معصوم «ع» است، دستوري قاطع باشد براي هر حاكميتي كه ادعاي مسلماني دارد، و هر فقاهتي كه خود را تابع اين تعاليم مي داند.

اين است كه مي گوييم در برابر نارواييها بايد ايستاد، و مسامحه نكرد، و نقطه هاي ضعف در مديريت و حاكميت را بايد بر ملا ساخت. نقطه هاي ضعف هنگامي كه مطرح نگشت، و عملكردها و اشخاص مورد رسيدگي قاطع قرار نگرفتند، از اهميت منفي انحراف كاسته مي شود، و قبح خيانت از ميان مي رود، و جريانها ادامه مي يابد. و زيان اين چگونگي از زيان هزار دشمن بيشتر است. راه راه امام علي بن ابيطالب «ع» است، كه با آنهمه دشمن و مخالف، كارگزاران


خود را - آنگونه كه اشاره كرديم - محاكمه و رسوا مي كرد، و دست آنان را از شغلها مي بريد، و به نزديكان خود ميدان نمي داد، و در هيچ هزينه گذاريي اسراف نمي كرد، و درد افراد جامعه درد خود او بود. راه اين است، و حركت در غير اين مسير خروج از «صراط مستقيم» است، و حداقل تعهد ديني و بيداري وجداني اقتضا مي كند كه اعلام شود كه اينگونه حركتها در مسير دين و منطبق با دين نيست، تا به ارزشهاي الهي خيانت نشده باشد. اظهار حقايق و اقدام بجا درباره ي نارواها و ناشايستگان، حاكميت را با مردم پيوند مي دهد، و كتمان حقايق و سستي در اقدام پيوند حاكميت را با مردم مي برد. و البته حصول اين چگونگي تدريجي است، و بروز آثار آن دفعي، پس نبايد غافل بود، كه اين غفلت ويرانگر است، و سخن انذارگران آگاه و معتقد را بايد پذيرفت.

و در برابر نگرش دوم، بايد پاسخهاي اسلامي راستين را به «سياست» و «جامعه» و «اقتصاد» آماده ساخت، و هم از جنبه ي نظري و هم از جنبه ي عملي عرضه كرد. آيا مي توان گفت كه اسلام براي اين مسائل پاسخ درستي ندارد؟ هرگز (دست كم اسلامشناسان آگاه و آشنا با دو منبع عظيم و ژرف اسلام - يعني قرآن و حديث - مي دانند كه اسلام جامعترين پاسخها را براي مسائل ياد شده دارد).

و آيا مي توان ادعا كرد كه به مسائل ياد شده در سطوح مناسب پاسخ داده شده است؟ هرگز... پس بايد پاسخ مسائل ياد شده را از دو منبع اسلامي آگاهانه استنباط كرد و عرضه داشت. كدام متفكري است كه اسلام نتواند او را قانع كند. اگر سعه و غناي تعاليم اسلامي درست


درك شود و تبيين گردد.


پاورقي

[1] نقل از يک گزارش مستند.

[2] «نهج‏البلاغه» ص 840 و 843 و 863 و...؛ «عبده» ج 3، ص 8 و 9 و 18.

[3] «نهج‏البلاغه» ص 835 - 833؛ «عبده» ج 3، ص 4.

[4] «نهج‏البلاغه» ص 961؛ «عبده» ج 3، ص 76.

[5] «نهج‏البلاغه» ص 664 - 662؛ «عبده» ج 2، ص 231.

[6] «نهج‏البلاغه» ص 1074 - 1073؛ «عبده» ج 3، ص 145.

[7] «نهج‏البلاغه» ص 728؛ «عبده» ج 2، ص 253.

[8] «نهج‏البلاغه» ص 976 - 965؛ «عبده» ج 3، ص 84 - 78.

[9] «نهج‏البلاغه» ص 960 - 956؛ «عبده» ج 3، ص 75 - 72.

[10] «نهج‏البلاغه» ص 713، «عبده» ج 2، ص 244 - 243.

[11] «مستدرک الوسائل» ج 3، ص 197؛ «الحياة» ج 1، ص 421.

[12] «نهج‏البلاغه» ص 1137؛ «عبده» ج 3، ص 176.

[13] متن حديث، «دعائم الاسلام» ج 2، ص 533 - 532، «الحياة» ج 6، ص 412 - 409.

[14] «خصال»، شيخ صدوق، ج 1، ص 339، «الحياة» ج 3، ص 296 و 391.