بازگشت

الايمان قيد الفتك (حديث شريف)


بامداد آن شب پسر زياد به مسجد رفت و چنانكه از پدرش آموخته بود با خطبه اي كوتاه و با عباراتي كوبنده كه در روحيه ي چنان مردم بي فكر و زودباور اثري عميق و آني مي نهاد، آنان را بيم داد كه اگر نافرماني كنند از ايشان نخواهد گذشت و اگر گوش بفرمان باشند، از بخششهاي او بهره مند خواهند شد . سپس فرمان داد كه كدخدايان هر محله رسيدگي كنند و فهرستي از غريبه ها آماده سازند و مواظب باشند كه از كسي خلافي سر نزند. دومين كارش اين بود كه مخفي گاه مسلم را بداند تا پيش از آنكه دست بكار شود، كارش را بسازد. بنده اي معقل نام را طلبيد و سه هزار درهم به او داد و گفت كوشش كن تا با پيروان مسلم آشنا شوي و چون چنين كسي را يافتي به او بگو مردي از شيعيانم و مي دانم مسلم در چنين روزها به كمك محتاج است. مي خواهم اين پول را به او بدهم تا آن را در جنگ با دشمن خود مصرف كند. اين مأموريت براي چنان جاسوسي چنان دشوار نبود. چند تن از بزرگان شيعه در كوفه مشهور بودند و او براي انجام مأموريت


خود مسلم ابن عوسجه را كه مردي زاهد و پارسا بود انتخاب كرد. در مسجد نزد او رفت و خود را از شيعيان اهل بيت شناساند و از وي خواست از مسلم رخصتي بطلبد تا به حضور او رسد. پسر عوسجه خدا را شكر كرد كه چنين توفيقي نصيب مردي از شيعيان اهل بيت گرديده است. سپس او را سوگند داد كه كار خود را پوشيده دارد و از اين ماجرا به كسي خبر ندهد و چند روزي به خانه ي او رفت و آمد داشته باشد تا او بتواند از مسلم براي وي رخصت بگيرد. معقل بر اين جمله سوگند خورد. روزهاي بعد پسر عوسجه او را نزد مسلم برد و مسلم آن مال را از او گرفت و با وي بيعت كرد. به اين ترتيب ابن زياد دانست كه پسر عقيل در كجا بسر مي برد. در همان روزها كه جاسوس پسر زياد نزد مسلم ابن عوسجه مي رفت مسلم از خانه ي مختار به خانه ي شريك ابن اعور رفت. شريك مردي بزرگ و سرشناس بود و عبيدالله زياد بدو حرمت بسيار مي نهاد. و چون شنيد شريك بيمار است به او پيغام داد كه شب هنگام به عيادت وي خواهد آمد. شريك به مسلم گفت اين مرد بديدن من مي آيد، تو بايد در نهانخانه بماني. چون به خانه ي من رسيد و نزد من نشست بر وي بتازي و كارش را بسازي. وقت بيرون آمدن تو هنگامي است كه من آب بخواهم. مسلم قبول كرد، پسر زياد به خانه ي شريك آمد و با او به گفتگو پرداخت. شريك آب خواست و منتظر بود كه مسلم با شمشير كشيده از نهانخانه بيرون آيد اما او چنين نكرد. شريك ترسيد فرصت از دست برود، بيتي خواند كه معني آن اين است كه چرا انتظار مي بري؟ چون اين بيت را چند بار بر زبان راند پسر زياد نگران شد و ترسيد كه مبادا پشت پرده خبري باشد. پرسيد اين چه سخني است كه شريك مي گويد هاني پسر عروه كه همان وقت در خانه ي شريك بود گفت او بيمار است و دچار هزيان شده و اين شعر خواني بر اثر همان هذيان و بيماري است. اما پسر زياد احتياط را از دست نداد و برخاست و از آن خانه بيرون


رفت. پس از رفتن ابن زياد، شريك پرسيد چرا او را نكشتي مسلم پاسخ داد به خاطر حديثي كه از پيغمبر روايت شده است كه مرد باايمان كسي را به فتك(ترور)نمي كشد. [1] هاني گفت باري اگر او را مي كشتي فاسقي، فاجري، ستمكاري، مكاري، را كشته بودي. به اين ترتيب بزرگترين دشمن مسلم و حسين ابن علي و هاني و شريك از چنان مهلكه اي كه بپاي خود بدانجا آمده بود بيرون جست، تنها به خاطر اينكه مسلماني پاكدين و پاك اعتقاد، كه جز به اجراي درست احكام دين به چيزي ديگر نمي انديشيد نخواست به خاطر سلامت خود و پيروزي در مأموريتي كه بعهده داشت حكمي از احكام دين را نقض كند، هر چند با رعايت اين حكم آينده ي او و كسي كه او را فرستاده است بخطر افتد. شريك روزي چند پس از اين واقعه زنده بود و سپس درگذشت. نوشته اند پس از آنكه ابن زياد مسلم و هاني را كشت به او گفتند، آن شب كه شريك آن شعر را مكرر مي كرد به خاطر آن بود كه مسلم از نهانخانه بيرون آيد و ترا بكشد. گفت به خدا ديگر بر جنازه ي هيچ عراقي نماز نخواهم خواند و اگر نه اين بود كه قبر پدرم زياد در گورستاني است كه شريك در آنجا بخاك سپرده شده است مي گفتم او را نبش قبر كنند. [2] .

پس از مرگ شريك مسلم به خانه ي هاني رفت. معقل نيز در آنجا به حضور وي رسيد و هر روز پيش از همه ي مردم به خانه ي هاني مي رفت و پس از همه از آنجا خارج مي شد. به اين ترتيب از كار مسلم و شيعيان او و تعداد آنان و تصميماتي كه مي گرفتند اطلاع كامل مي يافت، و اين خبرها را به عبيدالله مي داد. پسر زياد با دانستن مخفي گاه


مسلم و اطلاع از سران ياران و هوداران او به كار پرداخت. هاني را طلبيد و از او بازخواست كرد كه چرا مسلم را به خانه ي خود راه داده است. هاني ابتدا همه چيز را انكار كرد ولي با روبه رو شدن با معقل درماند. معقل پيش روي او ايستاد و گفت هاني مرا مي شناسي؟ گفت آري مي شناسم! بزرگ منافقي كه تويي! و چون دانست انكار بي فايده است گفت من مسلم را به خانه ام نخوانده ام. او بي خبر به خانه ي من آمد و هم اكنون كه بازگردم وي را بيرون خواهم كرد. ولي پسر زياد نپذيرفت و گفت تا او را تسليم نكني رها نخواهي شد. اگر عبيدالله هاني را رها مي كرد ممكن بود هاني از مسلم بخواهد تا خانه ي وي راترك گويد. اما پذيرفتن چنان تكليف كه عبيدالله در آن اصرار داشت براي هاني غير ممكن بود. شيخي سرشناس و محترم هرگز نمي توانست مهمان خود را از سر سفره ي خويش بردارد و به دشمن او تسليم كند. و ننگي بزرگ را براي خود و بازماندگان و قبيله ي خود بخرد. گفتگو بسيار شد و يك دو تن ميانجي گشتند تا شايد هاني سرسختي نكند و مسلم را به ابن زياد بسپارد، ولي او نپذيرفت. ابن زياد او را نزد خود خواست و با عصايي كه در دست داشت به صورت او كوفت و چهره ي او را زخمي كرد. سپس دستور داد او را زنداني سازند. خبر به قبيله ي مذحج رسيد كه پسر زياد هاني را كشت. مذحجيان گرد قصر را گرفتند. پسر زياد ترسيد و شريح قاضي را طلبيد و گفت برو و هاني را ببين كه زنده است سپس ماجرا را به اين مردم بگو! شريح به زندان رفت و هاني را مجروح و خون آلود ديد، ولي وقتي با مردم روبرو شد همين اندازه گفت كه هاني زنده است به خانه هاي خود برگرديد و آنها هم پراكنده شدند. به اين ترتيب با شهادت ناقصي كه قاضي مسلمان دين به دنيا فروخته داد، فرصتي ديگر از دست هواداران مسلم و هاني رفت. آن روز كه اين مردم گرد قصر را گرفته بودند، جز تني چند از مأموران پسر زياد كسي با او نبود. اگر مختصر


تدبيري داشتند كار عبيدالله به پايان مي رسيد. اما اين امري طبيعي است كه هر جا غوغا فراهم آيد، پيش از هر چيز عقل و منطق فرار مي كند. همين كه خبر دستگيري و زنداني شدن هاني در شهر منتشر شد، مسلم دانست كه ديگر درنگ جايز نيست و بايد از نهانگاه بيرون آيد و جنگ را آغاز كند. پس جارچيان خود را فرستاد تا مردم را آگاه سازند. نوشته اند از هجده هزار تن كه با او بيعت كرده بودند چهار هزار تن در خانه ي هاني و خانه هاي اطراف گرد آمده بودند. جارچيان شعار«يا منصور امت» [3] دادند و ياران مسلم از هر سو فراهم گشتند. مسلم آنان را به دسته هايي تقسيم كرد و هر دسته را به يكي از بزرگان شيعه سپرد. دسته اي از اين جمعيت به قصر ابن زياد روانه شدند. چنانكه نوشته اند در اين ساعت كه مهاجمان آنجا رسيدند تنها سي تن پاسدار و بيست تن از سران كوفه و خانواده ي ابن زياد در آنجا بودند. اگر اين مردم كه قصر را محاصره كردند مردان جنگ بودند، يا اگر از عاقبت انديشي و تدبير بهره اي داشتند، يا اگر فرماندهاني كارآزموده بر سر آنان بود بايد همان دم قصر را بگيرند و پسر زياد را از پا درآورند. لكن چنانكه بارها گفته ام و بارها خوانده ايد اينان از همان دسته مردمي هستند كه نخست كاري مي كنند، سپس درباره ي آنچه كرده اند مي انديشند. وقتي پسر زياد خود را گرفتار ديد از سي تن بزرگان كوفه كه گرد او بودند تني چند را ميان مردم فرستاد تا جمعيت را پراكنده كنند. آنان كه مرداني كارديده بودند مي دانستند مردم بي تدبير و آشوبگر را چگونه مي توان از هيجان بازداشت. هر يك از آنها بنزد گروهي رفت و گفت اي مردم چه مي خواهيد؟ چه مي كنيد؟ مگر نمي دانيد سپاهيان


شام فردا مي رسند. مگر نمي دانيد با لشكر شام نمي توان درافتاد. اگر پاي اين سپاه به كوفه برسد دمار از روزگار شما برمي آورد. در آن لحظه كسي نبود كه فكر كند لشكر شام هم اكنون گرفتار پاي تخت و نگران حجاز و مصر و ديگر نقاط آماده ي طغيان است. و بر فرض هم كه چنين لشكري آماده باشد و براه افتد تا يك ماه ديگر به كوفه نخواهد رسيد. چنين حساب ساده را نه آن مردم بي فكر مي دانستند و نه در آن آشوب كسي بود كه آنان را مطلع سازد. اگر هم خيرانديشي بود و مي گفت معلوم نبود بپذيرند. تهديد اين خانها و خانزاده ها و اشراف منافق كارگر افتاد و از هر سو پدران و مادران از خانه بيرون مي تاختند و با گريه و زاري فرزندان خود را به خانه مي كشاندند. هر كس فرزند خود را مي ديد مي گفت بتو چه كه در اين جنگ شركت كني؟ اين همه مردم براي ياري مسلم بس است. از نرفتن تو چه زياني خواهد ديد؟ عده اي هم راستي ترسيدند و ميدان را خالي كردند. نتيجه اين شد كه از هجده هزار تن مردمي كه بر سر جان خود با مسلم پيمان بسته بودند شامگاه جز سي تن با او نماند و چون نماز شام را خواند يك تن از ياران خود را همراه نداشت.



پاورقي

[1] الايمان قيد الفتک(طبري، ج 7، ص 248).

[2] طبري، ج 249 ،7.

[3] اين شعار از آيه‏ي 35 سوره اسرا، مأخوذ است که هر گاه کسي مظلوم کشته شود خونخواه او حق دارد انتقام او را بگيرد در کشتن اسراف نورزد همانا او منصور است.