بازگشت

فاماالذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاءالفتنة (آل عمران: 7)


پس آنان كه در دلهايشان گرايش به باطل از حق است، به خاطر فتنه جويي (آيتهاي ) متشابه را پيروي مي كنند.

در قرآن بيش از هر كتاب ديني ديگر به علم و تفكر توجه شده است. آيه هاي فراواني مي بينيم كه مردمان را از اطاعت كوركورانه برحذر داشته و دين تقليدي را نكوهش كرده است، اما هيچ نشاني در دست نيست كه پيغمبر اسلام براي تبليغ دين خود روشي را بكار برده باشد كه بعدا در حوزه هاي علمي مسلمانان استدلال منطقي (برهان) ناميده شد. آنجا كه مي خواهد خدا را به مردم بشناساند، آنان را به طبيعت محسوس توجه مي دهد: «چرا به آسمانها و به ابرها نمي نگرند كه چگونه آفريده شده است. مگر نمي دانند اين كوه ها و درياها ، ماه و ستارگان بيهوده پديد نيامده است. چه كسي جز خدا آسمانها و زمين را در فرمان دارد. مگر نمي بينند آنچه در اين جهان است نابود مي شود و جز خدا چيزي پايدار نمي ماند؟ » و گاهي كه مي خواهد خدا را با قطعي ترين دليل اثبات كند مي گويد: « خدا به شما نزديك تر از رگ گردن


است » و براي آنكه او را ملموس تر سازد مي گويد «آيا در وجود خدا كه پديد آورنده ي آسمانها و زمين است شكي است؟ «اگر خدا نباشد نظم اين جهان بهم مي خورد.»

ترديدي نيست كه چون محمد (ص) آيات قرآن را بر مردم مي خواند. و صفتهاي خدا را چون عالم، خالق، قادر، شنوا، بينا براي آنان مي شمرد اصحاب او معني گونه اي از آن صفت ها درمي يافتند ، اما مسلم است كه به هيچ وجه به فكر آن نبودند، و بلكه توجه نداشتند كه تعلق اين صفتها به خدا چگونه است . آيا صفات خدا عين ذات اوست يا زائد بر ذات وي ،آيا نحوه ي علم خدا بر جزئيات چگونه است؟ آيا با تغييري كه در جزئيات مي بينيم، علم خدا نيز تغيير مي يابد يا نه ؟ علم خدا علت تحقق اشيا است تا اگر به چيزي عالم است آن چيز به همان گونه كه در علم خدا است وجود پذيرد، تا علم خدا جهل نشود؟ يا علم او علت اشيا نيست؟ آيا آدمي در كار خود مختار است يا مجبور؟ ذهن ساده ي آن مردم و مسبوق نبودن ذهن به اين گونه بحثها جايي براي چنين پرسشها باز نكرده بود. پشتوانه ي گرويدن مردم به اسلام در دو عامل خلاصه مي شد:

1. ايمان راسخ پيغمبر به خود و به دعوت خود و تزريق اين ايمان در دل مردمان از راه بيدار ساختن فطرت طبيعي و سالم آنان؛ يعني همان نيرويي كه بعدها در علم اخلاق اسلامي به ملكه ي اعتدال تميز موسوم شد و علماي اخلاق كوشيدند مسلمانان را از تفكر در دو طرف افراط و تفريط كه بدان جريزه و بلاهت نام دادند برحذر دارند، تا آن ملكه در نفس آنان پديد شود.

2. ايمان و اعتقاد مردم به راستگويي محمد و اينكه آنچه مي گويد از سوي خداست.هيچ نشاني در دست نيست كه در دوره ي محمد(ص) سخن از بحث و


ايرادهايي كه در نيمه ي دوم قرن اول هجرت، درگرفت به ميان آمده باشد، بلكه اعتقاد و ايمان مسلمانان به پيغمبر خود به درجه اي بود كه هر چه مي گفت مي پذيرفتند . وقتي مردم به ابوبكر گفتند مي داني رفيقت چه ادعاي تازه اي كرده؟ پرسيده چه گفته است ؟ گفتند مي گويد ديشب مرا به آسمانها بردند. گفت اگر او چنين سخني گفته راست گفته است. [1] اصولا طبيعت ساده و فطرت صافي ، صحرانشينان شبه جزيره و حتي شهرنشينان را هم از درآمدن در چنين بحثها بركنار مي داشت. حتي درجه ي اعتقاد آنان به پيغمبر تا آنجا بود كه به خود اجازه نمي دادند در مسائل ما بعد الطبيعه بيانديشند، تا چه رسد بدان كه براي رفع شبه ها به منطق و جدل متوسل شوند. گاه مردي با شنيدن بسم الله از زبان پيغمبر به مسلماني مي گرويد . چنانكه درباره ي اسلام عداس غلام عتبه و شيبه چنين نوشته اند [2] و گاه با شنيدن و يا خواندن چند آيه از قرآن دل سخت ترين دشمنان محمد نرم مي شد و مسلمان مي گشت .

درباره ي اسلام عمر نوشته اند كه چون شنيد خواهر و شوهر خواهرش به دين تازه گرويده اند، به خانه ي آنان رفت در اين وقت خباب ابن ارت نزد اين دو نفر بود و به ايشان قرآن مي آموخت چون عمر را ديد پنهان شد . خواهر عمر صفحه ي قرآن را زير دامن پنهان كرد مبادا عمر آن را ببيند و پاره كند. سرانجام پس از مشاجره اي كه بين برادر و خواهر درگرفت و پس از آنكه عمر اطمينان داد قرآن را پاره نخواهد كرد و نيز براي گرفتن اوراق قرآن نخست خود را پاكيزه ساخت، آن صفحه را گرفت . در آن تأمل كرد و گفت چه سخنان بزرگ و نيكويي است. نوشته اند در آن صفحه چند آيه از سوره ي مريم بود، و با خواندن آن چند آيه عمر به مسلمانان پيوست. [3] تنها عمر و عداس نبودند كه با


شنيدن نام خدا و يا خواندن آيه هاي قرآن مسلماني گرفتند دهها تن نظير آنان را مي شناسيم كه براي مجادله و انكار و اعتراص نزد محمد مي آمدند، اما همين كه با او مي نشستند و سخن او را مي شنيدند و آيه هائي از قرآن بر آنان خوانده مي شد مسلمان برمي خاستند . اما چند سال بعد هنگامي كه علي پسرعموي خود عبدالله بن عباس را براي گفتگو با خوارج مي فرستد بدو سفارش مي كند با اين مردم از قرآن گفتگو مكن. چه آيات قرآن تاب معاني گوناگون دارد. تو چيزي مي گويي خصم تو آن را به معني ديگري تفسير مي كند و تو درمي ماني . در داستان جنگ نهروان مي بينيم بعضي از مخالفان علي چون به ميدان مي آمدند، آياتي از قرآن تلاوت مي كردند تا تلويحا به علي بگويند چون تو كافر شدي كردار نيك گذشته ات هم نابود شد. در حالي كه در ربع قرن نخستين حتي يك نمونه از چنين تأويلها را نمي بينيم . چه شد كه جامعه ي اسلامي در مقابل فهم قرآن چنين تغيير حالتي يافت؟ آيا جز شيوه ي بحثهاي كلامي و پرداختن مسلمانان بدان بحثها و تزلزل روح ايمان و عدول طبيعت آنان از استقامت ، علت ديگري مي بينيد؟ چنانكه گفتيم در عصر محمد (ص) ايمان مردم به گفته هاي وي در حدي بود كه حتي به خود اجازه ي انديشيدن در مسائل ما بعد طبيعت را نمي دادند. حالت تسليم و رضا و اعتقاد به راستگوئي محمد، توحيدي قطعي در دل آنان پديد آورده بود كه راهي براي نفوذ مختصر شك يا ترديد باقي نمي گذاشت. تا آنجا كه مي ترسيدند درباره ي اعتقاد خود بينديشند. روزي مردي نزد محمد آمد و گفت اي پيغمبر خدا مرا درياب كه تباه شدم . محمد گفت مي دانم شيطان نزد تو آمد از تو پرسيد ترا كه آفريده است؟ گفتي خدا ! پرسيد خدا را كه آفريده است؟ درماندي. چنين نيست؟ گفت آري بخدائي كه تو را به پيغمبري فرستاده چنين است. [4] از اين


پرسش و پاسخ مي فهميم كه آنچه محمد (ص) مي گفت مسلمانان مي پذيرفتند و اگر گاهي براي آنان توهمي پيش مي آمد خود را تخطئه مي كردند. اما هنوز بيش از يك ربع قرن از اين دوره نگذشته بود كه مردي از علي پرسيد: «رفتن ما به شام به قضا و قدر الهي بود»؟ پاسخ داد بلي! گفت: در اين صورت جهاد من بي ثواب است زيرا مقدر چنين بوده است. علي در پاسخ گفت «گويا قضا را لازم و قدر را حتمي گرفته اي اگر چنين باشد ثواب و عقاب باطل و وعدوعيد ساقط مي شود» [5] پيدايش بحث درباره ي قضا و قدر و جبر و اختيار مسأله اي است كه پس از برخورد عقيده ي اسلامي با علم كلام ملتهاي نومسلمان براي نخستين بار در كوفه پديد آمد. اين سوغاتي بود كه تازه مسلمانهاي شرق و شمال شرقي شبه جزيره براي ساكنان صافي طبيعت اين سرزمين آوردند. بعدها تا چند قرن و تا چه مقدار حوزه هاي اسلامي وقتها و نيروها و جانها را بر سر اين بحثها بهدر داد خدا مي داند، ولي يك نكته مسلم است و آن اينكه وارد شدن چنين بحثها به آن حوزه هاي درسي طبيعي و امري غير قابل اجتناب بود. از اين زمان است كه هواخواه هر فرقه يا هر نحله و يا هر پيشوا يا طرفداران هر نوع تفكر علمي يا سياسي ، كوشيدند تا براي اثباب درستي نظر خود از ظاهر معني آيه ي قرآن پشتوانه اي دست و پا كنند. كار افراط در اين تأويل تا به آنجا كشيد كه كشنده ي فرزندان پيغمبر هم براي توجيه كردار زشت خود به آيه ي قرآن متوسل مي شد ، و كشته شدن حسين را نتيجه ي كردار وي و تقدير خدا مي شمرد [6] اگر آن اعتقاد پاك


و آن ايمان صافي كه در ربع قرن نخست در جامعه ي مسلمانان حكومت مي كرد هم چنان استمرار مي يافت - و مسلم است كه چنين چيزي ممكن نبود - شايد براي جنگ جمل و صفين و نهروان و يا لااقل براي جنگ نهروان بخصوص مجالي باقي نمي ماند، تا به كربلا چه رسد و حريم حرمت اعتقاد عمومي آن چنان جريحه دار و زخم خورده نمي گشت. اما چنين نشد، چرا چون پديد آمدن هر حادثه ، حادثه ي ديگري را بدنبال دارد، و چنانكه گفتيم هر تأويلي به تأويل ديگر مي كشد و هر گريزگاهي به گريزگاه ديگر منتهي مي گردد تا آنجا كه ديگر بين آنچه بوده و آنچه هست فاصله اي عميق پديد مي آيد.



پاورقي

[1] ابن‏هشام ، ج 2، ص 5.

[2] ابن‏هشام، ج2 ، ص 3.

[3] ابن‏هشام ، ج 1، ص 370 - 364.

[4] اصول کافي ، 2، ص 425.

[5] نهج‏البلاغه ، ص 99.

[6] هنگامي که اسيران را به قصر يزيد آوردند، وي رو به علي بن الحسين کرد و گفت: پدرت خويشاوندي را رعايت نکرد و حق مرا ناشناخته گرفت و با من بر سر پادشاهي به ستيزه برخاست، خدا بدو چنان کرد که ديدي! علي بن الحسين در پاسخ اين آيه را خواند ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسکم الا في کتاب من قبل ان نبرأها. يزيد به فرزند خود خالد گفت پاسخ او را بگوي! خالد ندانست چه بگويد. يزيد گفت بگو: ما اصابکم من مصيبة فبما کسبت ايديکم و يعفوا عن کثير (طبري، ج 7، ص 377).