بازگشت

مقرب الخاقان محمود خان ملك الشعراء






باز از افق هلال محرم شد آشكار

وز غم نشست بر دل پير و جوان غبار



باز آتشي ز روي زمين گشت شعله ور

كافتاد از آن بخرمن هفت آسمان شرار



برخاست از زمين و زمان شور رستخيز

وز هر طرف علامت محشر شد آشكار



گفتي رسيده وقت كه زير و زبر شود

يكسر بناي محكم اين نيگلون حصار



چون كشتي شكسته بدرياي موج زن

روي زمين ز غلغله شد باز بيقرار



كردند خاكيان همه از آه آتشين

تيري كه كرد از جگر نه فلك گذار



از حربگاه اسب شهنشاه دين مگر

برگشت سوي خيمه دگر باره بيسوار



(پيرايه بخش چهره صبر و رضا حسين )

(سرمايه شفاعت روز جزا حسين «صا » )



روزي كه دست خويش قضا بر قلم نهاد

بر آل مصطفي بشهادت رقم نهاد



بر عترت رسول پس از رحلت رسول

كرد آن چه كرد آن كه بناي ستم نهاد



بنياد بارگاه سليمان بباد داد

ديو پليد پاي چو بر تخت جم نهاد



پس آسمان ز واقعه سبط مصطفي

بر هر دلي كه بود دو صد داغ غم نهاد



بر قبه فلك غم و اندوه زد علم

روزي كه او بدست برادر علم نهاد



آتش ز سوز اهل حرم در جهان گرفت

چون رخ گه وداع بسوي حرم نهاد



رفت از هجوم غم قدم آسمان ز جاي

تنها چو او بعرصه ميدان قدم نهاد



(اي كاش دل شدي ز غم او چو بحر خون )

(وز ديده قطره قطره بحسرت شدي برون )



در كربلا چو وقت جهاد و غزا رسيد

دور طرب سر آمد و روز عزا رسيد



از كوفه خيل فتنه گروه از پس گروه

بر قصد كينه خلف مرتضي رسيد



لبريز كرد ساقي دوران پياله را

چون دور غم بخامس آل عبا رسيد



از عاشقان نگفت كسي در گه الست

چون او بلي چو وقت قبول بلا رسيد


در خيمه حرم ز جفا آتشي زدند

كز صحن ارض دود بسقف سما رسيد



فرياد الغياث حريمش ز خيمگاه

تا پيش پرده ي حرم كبريا رسيد



از غم رسيد ناله يثرب بكربلا

چون سوي يثرب اين خبر از كربلا رسيد



(آه از دمي كه با غم دل شهريار دين )

(گفتا بخواهر از ره مهر و وفا چنين )



اي خواهرا ز برت چو بفردا جدا شوم

در خون خويش غرقه بدشت بلا شوم



چون گل مكن ز دوري من چاك پيرهن

چون از برت روانه چو باد صبا شوم



مخراش روي خويش و مكن موي خود كه من

شرمنده پيش بارگه كبريا شوم



روشن شود دو چشم پيمبر بروز حشر

گر زير سم اسب عدو توتيا شوم



ترسم ز سوي عرش رسد آيت بدا

بگذار تا بكام دل خود فدا شوم



كردار كودكان مرا نزد خود چو من

فردا ز زين اسب به ميدان جدا شوم



رفتند مادر و پدر و جد من ز پيش

من هم پي زيارتشان از قفا شوم



(زينب چو اين شنيد بسر بر فشاند خاك )

(زد دست و كرد بر تن خود جامه چاك چاك )



چون شاه دين بعزم شهادت سوار شد

چشم ملك بعرش برين اشك بار شد



خورشيد هم چو طشت پر از خون طلوع كرد

هول قيامت از همه سو آشكار شد



ابر بلا بر آمد و بر خاك خون گريست

باد فنا وزيد و هوا پر غبار شد



حورا چو گل بخلد برين جامه بر دريد

رضوان دلش جو لاله ز غم داغدار شد



از دود آه پردگيان چرخ شد سياه

وز خون زمين ماريه چون لاله زار شد



گريان ز پرده دختر زهرا برون دويد

زهرا بخلد از غم دل بي قرار شد



اسبي كه بود سبط پيمبر بر او سوار

ناگاه سوي خيمه روان بي سوار شد



(آمد بسوي خيمه چو باز ين واژگون )

(از ديده سپهر ز انده چكيد خون )


چون شاه دين بخاك در آمد ز پشت زين

بنهاد روي خويش بشكرانه بر زمين



ابري نديد بر سر آندشت غير تيغ

قصدي نيافت در دل آن قوم غير كين



هر جا فكنده ديد گلي ياسمين عذار

هر سو فتاده يافت مهمي مشتري جبين



بر صبر او ز جمله كروبيان قدس

برخواست در صوامع افلاك آفرين



خاكي كه غرقه گشت بخون گلوي او

بردند بهر غاليه موي حور عين



از داس كوفيان جفا پيشه شد تهي

باغ نبي ز لاله و شمشاد و ياسمين



بگريست وحش و طير بر آن جسم كزور بود

ديو پليد شوم هم انگشت و هم نگين



(گفتي رسيده وقت كه عالم شود خراب )

(وز باد قهر كشته شود شمع آفتاب )



چون اهل كوفه دامن كين بر ميان زدند

دامن بر آتش غم خلق جهان زدند



چون هاله كرد ماه بيكباره اهل بيت

صف حلقه وار كرد امام زمان زدند



از كوفيان چو آب طلب كرده در جواب

تير سه شعبه اش ز جفا بر دهان زدند



كردند حلق كودك او را نشان تير

تير جفا چگونه به بين بر نشان زدند



خستند بوسه گاه نبي را به تيغ تيز

وز كين سر مبارك او بر سنان زدند



در خيمه اش بكينه زدند آتشي چنان

كز او شرر بخرمن هفت آسمان زدند



آواز الفراق بر آمد ز كشتگان

چون بانگ الرحيل بر آن كاروان زدند



(بود از نفاق چونكه سرشت و نهادشان )

(گفتي كه نيست نام پيمبر بيادشان )



بگذشت سوي معركه چون خواهر حسين

در بر كشيد غرقه بخون پيكر حسين



زد نعره كز او جگر آسمان شكافت

از مهر لب نهاد چو بر حنجر حسين



پس گفت كاي گروه چه گوئيد در جواب

خواهد چو داد ما ز شما ، داور حسين



جنبان شود زمين قيامت ز اضطراب

گيرد چو ساق عرش علا مادر حسين



گريان شوند جن و ملك چون بروز حشر

گيرد بگريه دامن جد ، دختر حسين



اجر نبي مودت قربي مگر نبود

گرديد پس جدا ز چه از تن سر حسين


داغي نباشد اينكه رود سوز او برون

تا روز حشر از جگر خواهر حسين



(بگذشت آن چه بر دل زينب ز درد غم )

(بگذشتي ار بكوه ، فرو ريختي از هم )



در دشت كين سكينه چو بر شاه دين گريست

برخاست شورشي كه زمان و زمين گريست



گريان شدند يكسره كروبيان قدس

كرسي بلرزه آمد و عرش برين گريست



ابليس شد ز كرده پشيمان و شرمناك

جبريل ناله كرد و رسول امين گريست



بر آسمان فرشته ز غم جامه چاك كرد

وز سوز دل بخلد برين حور عين گريست



اسبان بزير زين و ستوران بزير بار

از درد هر كه بود در آن دشت كين گريست



از تاب خشم ، آتش دوزخ زبانه زد

بر خود جهان ز بيم جهان آفرين گريست



چون لاله رنگ روي زمين چون گه وداع

از سوز دل بر آن تن چون ياسمين گريست



(پس گفت اي پدر ز چه بر خاك خفته )

(بي سر به خاك با تن صد چاك خفته )



آن تن كه بود دامن زهراش جاي خواب

عريان فتاده بود سه روز اندر آفتاب



زان لعل لب كه آب حيات رسول بود

كردند كوفيان جفا پيشه منع آب



چون آب بهر كودك بي شير خويش خواست

از كينه جز بتير ندادش كسي جواب



روزي كه خلق جمله بر آرند سر ز خاك

بر دستها گرفته ز اعمال خود كتاب



سيماب وار لرزه بعرش برين فتد

چون از پس سرادق عزت رسد خطاب


افكنده انبيا همه از بيم سر بزير

در كوه و دشت زلزله از هيبت عتاب



با نامه سيه چه بود عذر آن گروه

آيند سر فكنده چو در موقف حساب



(ترسم كه دست خويش چو زهرا بسر زند )

(دوزخ بخشم آيد و بر خشك و تر زند )



چون سوي شام قافله كربلا شدند

گفتي ز شهر غم بديار بلا شدند



فرياد الوداع بر آمد ز اهل بيت

در قتل گاه از شهدا چون جدا شدند



سرها ز تن شدند به فرسنگها جدا

بر عزم ره روانه چو قوم دغا شدند



سرها مسافر سفر عسقلان و شام

تنها مجاور حرم كربلا شدند



سرها ز پيش و پرده نشينان احمدي

بر ناقه برهنه روان از قفا شدند



طفلان كه نازشان پدر از مهر مي كشيد

لرزان ز تازيانه اهل جفا شدند



در كوچه هاي شام اسيران بسته دست

خونين جگر ز طعنه هز ناسزا شدند



(از جور شام خرمن ايمان بباد رفت )

(يك باره دين احمد مرسل زياد رفت )



چون زد سموم كين بگلستان مصطفي

بر خاك ريخت لاله و ريحان مصطفي



تاريك ماند محفل ايمان چو كشته شد

از باد كينه شمع شبستان مصطفي



زينب دريد جامه چو گل چون بچوب كين

كردند خسته غنچه خندان مصطفي



دادند اجر مزد نبي را به تيغ و تير

كردند خوش تلافي احسان مصطفي



داس عناد و تيشه بيداد ناكسان

نگذاشت سرو و گل بگلستان مصطفي


كردند اين معامله با عترت از چه روي

با امت اين نبود چو پيمان مصطفي



ترسم كه دست خلق به يك باره زين گناه

گردد جدا ز گوشه دامان مصطفي



(تا بوده اين جهان به جهان اين بلا نبود )

(درد و غمي چو درد و غم كربلا نبود )



در موقف حساب چو وقت جزا شود

در پيشگاه عدل ندانم چها شود



آه از دمي كه پيش تر از وي عدل و داد

روز نشور عرض صواب و خطا شود



دوزخ شود ز آتش غيرت چو حمله ور

ترسم عنانش از كف مالك رها شود



زهرا چو داد خواه شود تا بپاي عرش

روي زمين چو لجه خون از بكا شود



خيزد ز خاك با تن بيسر چو شاه دين

بر پا دو باره واقعه كربلا شود



ترسم كه روز حشر به يك باره زين گناه

دست جهان ز دامن رحمت جدا شود



محشر بهم بر آيد و از هيبت عتاب

جبريل بهر چاره سوي مصطفي شود



(آيا جواب چيست در آن روز پر بلا )

(پرسند چون ز خون شهيدان كربلا )



گر در زمانه واقعه كربلا نبود

معلوم قدر صبر و عيار رضا نبود



سبطي چنين براي فدا گر نبي نداشت

آسان برو شفاعت روز جزا نبود



بر صابران چو عرض بلا شد به غير او

كس را قبول واقعه كربلا نبود



غير از درون قبه او جائي از شرف

مخصوص از براي قبول دعا نبود



زينب نمي كشيد اگر ناله از جگر

در گنبد سپهر برين اين صدا نبود



حقا كه اين معامله با عترت رسول

از اين و آن ز بعد پيمبر روا نبود



كي بر فلك درخت شقاوت كشيد سر

گر زير خاك تخم جفا ز ابتدا نبود



(آيا كجا ز عهده اين درد و غم برون )

چشم زمانه بارد اگر تا بحشر خون