بازگشت

مرحوم ميرزا تقي علي آبادي صاحب ديوان






ديد اصغر تشنه گفتا خواهرش

شير در پستان ندارد مادرش



گفت خواهر اي برادر چاره كن

گفت چاره نيست اندر امر كن



بر گرفت آن طفل را از بهر شير

كه ز داو ربود در پستان تير



گفت كت شيري گوارا يافتم

زان ز ميدان سوي تو بشتافتم



خشك اگر كامت ز شير مادر است

شير مادر كي چو شير داور است



شير مادر صافي و شيرين بود

شير داور جافي و خونين بود



آن بنوشد طفل و ماند يكد و سال

اين بنوشد مرد گردد لا يزال



طفل در آغوش زي ميدان شتافت

آن چه اندر پرده پنهان بود يافت



ناگهان زان قوم مي شوم عتو

طفل را تيري رسيد اندر گلو



خون بجاي شيرش از لب مي چكيد

جانش از پستان داور مي مكيد



شد شهيد آن طفل در آغوش باب

داوري ها ماند تا يوم الحساب



وان شهيدان دگر از حد فزون

گر نويسم نامه گردد پر ز خون



سر فراز نيزه تن در خون و خاك

لخت لخت و شرحه شرحه چاك چاك



اوفتاده كشته اندر دشت غم

رحمت يزدان بر ايشان دميدم


اين چنين رفتند پيش يارشان

جان فداي يارشان و كارشان



(گر ندانستي بدان اي ذو فنون )

(معني انا اليه راجعون )



و له



گفت با جبريل رب العالمين

بهو امروزت همي خواهم امين



رو ببين اين خيل مستان رما

عندليبان گلستان مرا



سر خوشان نشاه ي صهباي من

مهرشان جلوه ي زيباي من



يكچنين گل در ميان خاك و سنگ

مشك بوي و لعل فام و رنگ رنگ



تا بداني كه خداوند تو چون

اني اعلم گفت مالا تعلمون



باعث ايجاد عالم از چه بود

اين همه اعزاز آدم از كه بود



تخم افشاندم كنون بر ميبرم

غوص عمان كرده گوهر مي برم



عشق از من نشاه ي بود از وجود

گر نبودي نور او عالم نبود



مظهري مي خواست عشق پاك را

رو بپرس آن كشتگان خاك را



جبرئيل آمد در آن ماتمكده

ديد از يك سو رده اندر رده



وز دگر سو خستگان و كشتگان

زينب و كلثوم و ديگر كودكان



گه بسايه اسب شه در مي خزند

گه لبان از تشنگي در مي مزند



يك حسين آنجا ستاده در ميان

از دو سو آن كشتگان و آن زنان



گفت جبريل اين همانا محشر است

ني كه حشر از بهر عدل داور است



هست از و آواره عدل داوري

نيست دروي غير ظلم و كافري



ديد شه جبريل با خيل ملك

بهر تكريمش بگفت النصر لك



اي رسول عقل اي روح الامين

بهر چه از عرش راندي بر زمين



گفت از عرشت سلام آورده ام

وز خداوندت پيام آورده ام



گفت بر گو تا بجان فرمان كنم

جان ديگر نيست تا قربان كنم


گفت فرمودت خداوند و دود

گر نبودي تو خداوندي نبود



بر خداوندان خداوندي تراست

در دو گيتي آن چه بپسندي تر است



اي رموز آموز علم من لدن

اي تو مقصود و مراد از امر كن



اي حسين عشق و اي ايوب صبر

احمد دين حيدر كرار بدر



تو غريب افتاده آن ياران شهيد

آن زنان آن طفلكان نارسيد



هين كه عرش از پا در آمد زين ستم

رخصتي ده تا برين اعدا زنم



بر خود انصاف آر از اين جور و ستم

گفت من ز انصاف خود آنسوترم



گفت با خيل ملايك آمدم

گفت من از بهر آن يك آمدم



گفت بنما تا ببينم لشگرت

گفت بايد بود چشم ديگرت



بجنود لم تروها در سبق

كه به پيغمبر بياوردي ز حق



آن جنود اندر من است اي خوش خبر

كه بر اعدا دارم از ايشان ظفر



جبرئيلا اين نه نار موسي است

جبرئيلا اين نه دار عيسي است



جبرئيلا حال عشق اندر تو نيست

تا بگويم كشتگان را حال چيست



اين حديث ذبح اسمعيل نيست

قصه ي پر غصه هابيل نيست



تو در او بيني همه جور و جفا

من همي بينم صفا اندر صفا



گفت آب آرم ز درياي كرم

گفت من خود اندر آن دريا درم



آب او خود مي برد خاك مرا

سيل او از راه خاشاك مرا



با هوايش در تموزودي خوشيم

ماهي آبيم و مرغ آتشيم



تيغ بر سر هم چو افسر برده ايم

تشنگي چون آب كوثر خورده ايم



گفت من اي تشنگان را آب جوي

تشنه اويم نه تشنه آب جوي



تشنه عشق از دو دريا سير نيست

آب او جز از دم شمشير نيست



(تو دبستان مرا طفل نوي )

(گر چه ملك علم را كيخسروي )


و له ايضا عليه الرحمة



در جهان از آدمي زاد و پري

راويان گويند دو انگشتري



كز سليمان ديو برد اندر نبرد

و ان علي اندر ركوع انفاق كرد



من سوم انگشتري دارم بياد

كه بياد دوست با انگشت داد



تا كدامين زان سه يك افزون بود

آري آري آن كه او پر خون بود



هيچ كس انگشتري پر خون نديد

جز در انگشت شهيد ابن شهيد



آن كه ثار الله و ابن ثاره

بود جار الله و ابن جاره



جور بر جار خدائي كرده اند

خون حق چون آب مطلق كرده اند



في جوار الله جان پاكشان

سر بنيزه تن بخون و خاكشان



داشتند از وي دريغ آن خاك را

كه بپوشاند تن صد چاك را



كوفيان چون خون پاكش ريختند

زان سپس بر جامه اش انگيختند



زان ميان غارتگري بر جسم شاه

ني سري ديد و نه موزه ني كلاه



ديد در انگشت شه انگشتري

حلقه در گوشش هلال و مشتري



آفتابي در نشانده بر هلال

اندر انگشت خداي ذو الجلال



زين سخن انگشت بر دندان نايست

كاينسخن را جاي هيچ انگشت نيست



داني او را بي سخن دست خدا

كي بود انگشت از دستي جدا



دست قدرت او است اندر كن فكان

رو يد الله فوق ايديهم بخوان



كوفي استاده پي انگشتري

قطع بيعي كن الله اشتري



قصه مرد لعين را باز گو

غصه آن نازنين را باز جو



ظلم را اتمام ده بر آن همام

بر تماما نيست ظلم نا تمام



حربه مي جست آن لعين اندر مصاف

حربه اشكسته ديد اندر مطاف



(برده بر انگشت شه ماليد سخت )

(در شكستن ريز ريز و لخت و لخت )