بازگشت

ذكر آمدن حضرت سجاد و اهل بيت رسول به كربلا و ورود به مدينه طيبه


همراهان چنانكه اهل بيت عصمت خواسته بودند ، آهنگ كربلا كرده همي رفتند تا به مشاهد مقدسه رسيدند ، در آن روز جابر بن عبد الله الانصاري با جمعي از بني هاشم كه آنها نيز به قصد زيارت آمده بودند وارد شدند ، چنانكه فريقين را بدان زمين ورود به يكبار اتفاق افتاد ، چون چشم موالي به سادات افتاد ديده دوستان به جمال محبوبان روشن گشت ، آن مصيبت تازه شد ، و به ناله و عويل هم آواز گشتند ، و زنان اطراف نيز گرد آمدند روزي چند به مراسم سوگواري اقامت و ماتم شهيدان بر پاي داشته ، عزيمت حرم رسول كردند ، بشير بن حذلم گويد : بدينسان همي رفتيم تا به حوالي مدينه نزديك آمديم ، حضرت سجاد فرمود تا بار از اشتران برداشتند ، و خيام جلالت برافراشته طاهرات فرود آمدند ، امام مرا بخواند و گفت : خداوند باري تعالي حذلم را رحمت كناد كه شاعري نيك بود ، مگر تو را نيز آن قريحت و بهره باشد ؟ گفتم آري يا ابن رسول الله ، فرمود هم اكنون به مدينه رو ، و شهادت پدر بزرگوار و ورود ما بگوي ، من همي تاختم تا به مسجد رسول اندر آمده بگريستم ، و آواز باين اشعار برداشته گفتم :



يا اهل يثرب لامقام لكم بها

قتل الحسين و ادمعي مدرار



الجسم منه بكربلاء مضرج

و الرأس منه علي القناة يدار



هان اي مردم مدينه شما را سپس امكان اقامت نماند ، كه حسين عليه السلام كشته


شد ، و اينك بر مصيبت او اشك من روان است ، آوخ كه پيكر مطهرش به خاك و خون خويش آغشته در كربلا بگذاشتند و سر منورش بر نيزه كرده از شهري به شهري همي بردند ، حاليا زين العابدين و سيد الساجدين علي بن الحسين صلي الله عليهما با مخدرات به قرب شما فرود آمده ، من كه رسول اويم شما را از مقدم شريف او آگاهي همي دهم ، چون اين سخن بشنيدند به يكبار از مردمان افغان نوحه برخاست هر مستوره و محجوبه كه بود روي شخوده و موي گشاده بيرون دويد ، و من در تمامت عمر خويش روزي چنان غم افزا و محنت اندوز نديده بودم ، در آن ميانه دختركي بدين اشعار حضرت سيد الشهدا را مرثيت و نياحت مي كرد :



نعي سيدي ناع نعاه فاوجعا

و امرضني ناع نعاه فافجعا



فعيني جودا بالد موع و اسكبا

وجودا بدمع بعدد معكما معا



علي من و هي عرش الجليل فزعزعا

فاصبح هذا المجد و الدين اجدعا



علي ابن نبي الله وابن وصيه

و ان كان عنا شاحط الدار اشسعا



پس روي به من كرده گفت : اندوه ما غمزدگان به مصيبت ابي عبد الله بفزودي ، و آن ريش كه بدل اندرمان بود ديگر باره بخراشيدي كه اميد به بهبوديش نماند ، بازگوي كه تا خود تو كه ي ؟ ديگر باره نام خود بگفتم ، و رسالت آشكار ساخته منزل مسافرين عراق بنمودم ، مردم مدينه بر يكديگر مسابقت و مبادرت مي جستند ، و مرا چندانكه مسارعت مي كردم از كثرت ازدحام امكان وصول نبود ، اسب بگذاشتم و پياده همي شتافتم ، تا به سرادقات عصمت فرا رسيدم ، سجاد از خيمه گريه كنان بدر آمده و خرقه به دست گرفته اشك از رخسار مبارك پاك مي كرد و غلامي از پي كرسي آورده بنهاد ، امام عباد فراز آن رفته بنشست ، اولاد مهاجرين و انصار را از مشاهده آن حال شكيبائي نمانده آوازها به گريه برداشته ، امام عليه السلام را تعزيت گفتند چنانكه از گريه مردان و نوحه زنان و مويه كنيزكان مدينه كس را مجال استماع كلام نبود سجاد به دست مبارك اشارت فرمود ، علي النور جملگي خاموش شدند ، بدين گونه خطبه فرمود :