بازگشت

داستان كنيسه حافر و رسول قيصر روم در حضور يزيد حرام زاده


و في عيون اخبار الرضا باسناده عن الهروي ، قالت سمعت الرضا عليه السلام يقول : اول من اتخذله الفقاع في الاسلام بالشام يزيد بن معويه ، فاحضر و هو علي المائده و قد نصبها علي رأس الحسين بن علي ، فجعل يشربه و يسقي اصحابه ، و يقول اشربوا فهذا شراب مبارك و من بركته انا اول ما تناولنا . تناولناه و رأس الحسين بن ايدينا و مائدتنا منصوبة عليه ، و نحن ناكل و نفوسنا ساكنة ، و قلوبنا مطمئنة فمن كان من شيعتنا فليتورع عن شرب الفقاع ، فانه شراب اعدائنا الخبر رضا عليه السلام فرمود نخستين كس كه در شام بهر وي فقاع بساختند يزيد بود ، چه اندر آن روز خوان نهاده و سر مطهر امام در برابر داشت كه آن مشروب بياوردند ، مخذول خود فقاع همي گشاد . وبه ياران پيموده همي گفت : مبارك شرابي كه اين است ، و از فرخجستگي وي آنكه اولين بار همي نوشيم خوان غذا آماده ، و سر حسين در مقابل نهاده اند و ما با خاطري چنين شادان و ايمن همي خوريم ، و همي نوشيم ، الي آخر الحديث .

رسول قيصر كه در آن محضر بود وضعي منكر ديد نام صاحب سر و نسب او بپرسيد گفت ترا از اين پرسش مقصود چيست ؟ گفت چون باز گردم مرا از آنچه ديده ام به قيصر باز مي بايد گفت ، و همي خواهم تا موجب اين سرور بدانم ، و با قيصر باز گويم كه وي نيز انبازي كند ، يزيد گفت سر حسين پسر فاطمه دختر محمد است ، گفت همانا كه اين محمد پيغمبر شما است ؟ يزيد گفت آري ، ديگر باره پرسيد پدر او كي بود ؟ گفت علي بن ابيطالب عمزاده رسول ، گفت هلاكت باد شما را و چنين آئين كه داريد بحق مسيح كه اين كيش به چيزي نيرزد مگر شنيده باشي كه مابين درياي عمان و چين كليسيائيست و گويند سم خريكه عيسي يكبار بر آن سوار شده در آنجاست و نظاري از اقطار عالم هر ساله بدان كنيسه روند و نذور آورند و به خداي تعالي به زيارت آن تقرب جويند چنانچه شما به كعبه ي اسلام ، و شما فرزند پيغمبر خويش همي كشيد كه دختري در ميانه واسطه بيش نيست ، و من هم اكنون شهادت


مي دهم كه شما بر باطليد ، اين بگفت و برخاسته برفت و ديگر باره باز نگشت .

در لهوف آورده كه چون يزيد اين سخنان بشنيد گفت : البته اين نصراني را ببايد كشت ، كه ما را در مملكت خود رسوا كند ، چون رسول قيصر را امارت مرگ مشاهده افتاد گفت : حاليا كه مرا همي كشي اين سخن نيز گوش دار ، دوشينه پيغمبر شما به خواب من اندر آمده ، مژده بهشت مي داد و من بسي به حيرت بودم ، اكنون تأويل آن پديد شد ، و آن بشارت به جاي بود ، شهادتين گفته ، سر مبارك برداشته بر سينه نهاده همي بوسيد و همي گريست ، تا گردنش بزدند ، محمد بن سعد از محمد بن عبد الرحمن روايت كرده كه رأس الجالوت باو گفت : سلسله نسب من بهفتاد پدر به حضرت داود پيغمبر عليه السلام منتهي شود ، و هنوز قوم يهود تعظيم من مي كنند ، و حرمت من واجب مي شمارند ، و شما دختر زاده پيغمبر خويش بنا حق بكشتيد .

منقول است كه آن روز كه اسراي اهل بيت را به شام وارد مي نمودند ، امام عباد به محملي نشسته سر و روي مبارك به جامه پوشيده داشت ، ابراهيم بن طلحة بن عبيد الله التميمي فرا رسيده گفت : يا علي بن الحسين هيچ نگوئي تا كه پيروز شد ؟ فرمود اندكي به شكيب تا هنگام نماز در رسد نخست اذان درده و سپس اقامت بگوي آنگاه بداني تا غلبه كه را بود .

صدوق در امالي خود آورده كه حضرت سجاد عليه السلام را با طاهرات به خانه فرود آوردند كه گوئي به زندان اندرند ؟ در آن فصل خزان از گرماي روز و سرماي شب آرامش و آسايششان نبود ، روزي چند كه بگذشت گونه هاي مباركشان از شدت گرما و سرما پوست بيفكند ، مگر يكي از اسيران گفته بود ما را از آن روي بدين خانه آورده تا ناگهاني بر ما فرود آيد و جمله هلاك شويم غلامان رومي كه محافظت آنها را گماشته بودند با يكديگر بلغت خويش گفتند : اينان از هدم هراس دارند و ندانند كه فردا تمامت را از تيغ بخواهند گذرانيد ، باز تني ديگر از اصحاب گفت : زهي نيكو كه ديوار اين محبس را بر آورده اند ، روميان به حضرت سجاد اشارت كرده گفتند : اگر در اين جمع صاحب مصيبت و طالب خون باشد


خود اين كس است ، امام عباد فرمود در آن ميانه جز من كس نبود كه لغت آنان فهم توانست كرد ، مردي از اصحاب حضرت سيد الشهدا راكه به اسيري گرفته بودند نزد يزيد آوردند ، گفت مگر نه پدر تو آن كس بود كه اين اشعار گفته ؟:



ارجل جمتي و اجر ذيلي

و تحمل شكتي افق كميت



امشي في سراة بني غطيف

اذا ما سامني ضيم ابيت



بيچاره گفت آري گفت تا او را نيز بكشتند

و قال ابو العباس المبردونمي الي ان معوية ولي كثير بن شهاب المذحجي خراسان فاختان مالا كثيرا ثم هرب فاستتر عند هاني بن عروة المرادي ، فبلغ معويه ، فنذردم هاني فخرج هاني ء فكان في جوار معويه ، ثم حضر مجلسه و معويه لايعرفه ، فلما نهض الناس ثبت مكانه فساله معاويه عن امره . فقال انا هاني بن عروة ، يا اميرالمؤمنين ، فقال ان هذا اليوم ليس بيوم يقول فيه ابوك ارجل جمتي الي آخر الشعر ؟ ، فقال هاني انا اليوم اغرمني ذلك اليوم ، فقال له بم ذاك ؟ قال بالاسلام يا اميرالمؤمنين ، قال له اين كثير بن شهاب ؟ قال عندي في عسكرك ، فقال له معوية انظر الي ما اختانه فخذ منه بعضا و سوغه بعضا

سبط ابن جوزي گويد در آن روز يزيد گفت خداوند پسر مرجانه را لعنت كناد كه چندان بر حسين كار سخت كرد تا تن به شهادت در داد چه او همي خواست كه از آن سرزمين باز گردد ، واو نگذاشت تا كشته شد ، و خود مرا نزد هر بد و نيك و دور و نزديك ملوم ساخت تا كين من بدل گرفتند ، زحر بن قيس رااز پيش براند و هيچ جايزه نبخشيد ، و سر سرور انام نزد عاتكه دختر خويش فرستاد تا بشست و معطر و مطيب ساخت [1] .

آورده اند كه يزيد حكم كرد تا سر حسين عليه السلام را از در سراي بياويختند ، و اهلبيت عصمت را گفت تا به خانه او منزل دادند ، چون طاهرات به سراي در آمدند زنان يزيد و دختران معاويه و ابي سفيان حلي و حلل بيفكندند و در سوگواري هم ناله شده سه روز ماتم به پاي داشتند .


ابو الفرج در مقاتل الطالبيين روايت كرده كه يزيد آهنگ قتل سيد سجاد نمود ، مردي از شاميان برخاسته گفت : مرا اجازت ده تا خونش بريزم ، زينب عقيله خود را بروي برادر زاده افكنده ، گفت : اي يزيد مگر ترا ريختن خون ما هنوز بس نيست ؟ سيد سجاد عليه السلام گفت اكنون كه مرا بخواهي كشتن اگر ترا بااين زنان قرابتي است يك نفر امين پرهيزكار با اينان بفرست كه به مدينه شان برساند ، يزيد از اين سخن دل بسوخت وگفت تو خويش آنها را ببري [2] .

به روايت سيد عليه الرحمه در لهوف يزيد خطيبي را گفت تا بر منبر رفته از اميرالمؤمنين علي و سيد الشهدا ذم كند ، و معويه و يزيد را بستايد خطيب به منبر شده سخني چند ناسزا گفت ، و در ستايش يزيد و پدرش مبالغت و اطرا كرد ، سجاد عليه السلام كه اين فصل بشنيد گفت : زشت خطيب كه توئي كه خشم خداي براي خشنودي بنده بر خويش همي خري ، باري جاي خويش در دوزخ آماده دان


پاورقي

[1] تذکره سبط ص 148.

[2] مقاتل الطالبيين ص 121 - 120.