بازگشت

ذكر آنچه بعد از واقعه كربلا از وخامت عاقبت به عمر بن سعد روي داد


چون ابن سعد از كربلا باز گشت ، عبيد الله او را بخواند و گفت : آن نامه كه در قتل حضرت امام تو را داده ام نزد من آر ، گفت از من ياوه شد ، گفت ني باز مي بايد آورد ، عمر گفت مرا به مهمي بفرستادي و فرموده تو به امضا رسانيدم ، اكنون با آن نوشته كه گم شده چه كني ؟ گفت البته ببايدت داد ، گفت لاوالله آن عهد نگاه داشته ام تا بر عجايز قريش در مدينه عرضه دارم ، و عذر خويش بنمايم ، به خداي كه تو را از قتل حسين نصيحت كردم و ممنوع نشدي كه اگر با پدر خويش سعد ابن ابي وقاص گفتمي حق ابوت او گذاشته بودمي ، عثمان بن زياد گفت راست گفته ي كه من همي خواستم تا حسين كشته نشدي و تا بامداد قيامت بر بيني اولاد زياد مهاري بودي ، عبيد الله اين جمله سخنان بشنيد و خاموش بود ، مرجانه پسر را گفت : اي پليدك فرزند رسول صلي الله عليه و آله را بكشتي ، به خداي كه هرگز شميم بهشت نشنوي ، عمر بن سعد از نزد ابن زياد باز گشته عازم خانه شد ، و در راه باخويش گفتي زشت سفري كه من كردم ، و قبيح آمدني كه من باز گشتم ، هيچ كس چون من نبود ، و هرگز كس چون من مباد ، پيوند حسين فرزند رسول ببريدم و پاس قرابت او نداشتم برخداي عاصي شد ، فرمان عبيد الله ظالم ابن الفاجر را اطاعت كردم [1] دعاي امام درباره ي او اجابت يافته ابن زياد از وي آزرده گشت و از ايالت ري محروم ماند ، و هرگاه به محفلي اندر آمدي مردمان برفتندي ، و او خود تنها بماندي


و چون به مسجد شدي هرجا بنشستي مردمان از گردش برخاستندي ، در هر كوي و برزن كه برفتي كودكانش به انگشت به يكديگر نموده بگفتندي : هذا قاتل الحسين عليه السلام از كهان و مهان او را دشنام همي دادند تا مجال آمد شدش نماند ، در خانه بنشست و در بر خود ببست تا مختار بن ابي عبيد امارت كوفه يافته وي را بكشت چنانچه در موضع خود بيايد بمنه و عونه .

با اينكه عمر بن سعد از تابعين بود اهل سنت و جماعت بدين امر عظيم كه مرتكب شد روايت از او را متروك داشتند ، و چون در سنه ي 64 اربع و ستين يزيد راه نيران گرفت و معويه پسرش از خلافت اعتزال جست ، عبيد الله در بصره خلع امويان كرده يزيد را سب نمود ، اشراف بصره چون احنف بن قيس التميمي و قيس ابن الهيثم السلمي و مسمع بن مالك العبدي با او بيعت كردند به عمرو بن حريث كه عامل كوفه بود نامه كرد تا بيعت او از كوفيان نيز بستاند چون فرستادگان ابن زياد بيامدند يزيد بن رويم الشيباني برخاسته گفت : « الحمد لله الذي اراحنا من ابن سميه أنحن نبايعه لا و لا كرامة لا حاجة لنافي بني امية ولا في امارة ابن مرجانه انما البيعة لاهل الحجز » يعني الحجاز كوفيان اين رأي به پسنديدند و يزيد بن رويم بدين سخن شرف يافت ، گروهي خواستند عمر بن سعد را امارت كوفه دهند تا در كار خويش نظري كند كسان ديگر نيز متابعت ورزيدند ، زنان همدان و ربيعه و نخع و كهلان بشنيدند ، گريان و نالان صيحه همي زدند ، و بر حسين صلي الله عليه نوحه و ندبه آغاز كرده به جامع كوفه اندر آمده فرياد بر آوردند ، مگر عمر را كشتن فرزند علي و زهرا بسي نبود كه اكنون همي خواهد تا در كوفه امارت كند مردمان همدان را بدين سخن دل قوي گشته شمشير ها كشيده گرداگرد منبر بگرفتند ، مردمان را آن مصيبت تازه شد بگريستند و از آن قصد در گذشتند ، و در اين جمله سبقت زنان همدان را بود .

مؤلف گويد بدين صدق نيت و خلوص عقيدت كه داشتند همواره حضرت اميرالمؤمنين صلي الله عليه را نظر عاطفت متوجه قبيله همدان بود ، چنانچه درباره


آنها فرموده :



دعوت فلباني من القوم عصبة

فوارس من همدان غير لئام



لهمدان اخلاق و دين يزينهم

و بأس اذا لاقوا وحد حسام [2] .



جزي الله همدان الجنان فانها

سهام العدي في كل يوم زحام



فلو كنت بوابا علي باب جنة

لقلت لهمدان ادخلوا بسلام



و هي اكثر من هذه ، وباز فرموده عبأت همدان و عبوا حميرا الخ چه در جنگ صفين يك تن از اين قبيله با معويه و اهل شام نبود هر چند خارج از سياق كلام است چون ذكر زنان همدان شد اين قصه نيز مرقوم افتاد و الشيي ء بالشيي ء يذكر والحديث ذو شجون .

چون حضرت اميرالمؤمنين صلي الله عليه لقاي خداوند اختيار فرمود ، و معويه استيلا يافت ، سوده بنت عماره همدانيه نزد او رفت معويه گفت آن روز به ياد داري كه قبيله خويش را در صفين بر جنگ من تحريص مي كردي ، و بر من مي آغاليدي ؟ و بسي نكوهش كرده گفت اكنون حاجت خود بگوي ؟ سوده گفت خداوند باري تو را از ما بخواهد پرسيد تا حقوق ما كه بر تست چگونه گذاشتي اي معويه همه روزه عاملي از پس عاملي و ظالمي از پي ظالمي بر ما همي گماري كه به قدرت و سلطنت تو بر ما ستم همي كند ، گوئي خوشه ي را مانيم كه پيوسته مان همي دروند ، يا سپندي كه به زير پاي همي كوبند . بهره ما از اينان نخست خواري و سپس مرگ است و اينك بسر بن ارطاة را امارت بخشيده ي كه مردان ما بناحق همي كشد ، و اموال ما بناروا همي برد ، و اگر نه طاعت بودي دفع و منع او بسي آسان نمودي ، اگر بسر را برداري خشنودي ما خواسته ي ، و گرني كفران را آماده ايم ، معاويه گفت همانا مرا تهديد و تخويف مي كني ، چونست كه تو را بر اشتري صعب بي جهاز بر نشانده جانب بسر واپس فرستم ، تا هر آنچه خود خواهد به امضا رساند ، سوده اندكي چشم بر زمين افكنده سر برداشته گفت :


صلي الاله علي روح تضمنها

قبر فاصبح فيه العدل مدفونا



قد حالف الحق لايبغي به بدلا

فصار بالحق والايمان مقرونا



معويه گفت : تا اين كس خود كيست ؟ گفت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام ، وقتي كسي را والي صدقات ما كرد مگر اندكي از جاده عدل و انصاف بگرديد به خدمت امير آمدم و او نماز همي خواند چون مرا بديد سلام داده با رفق و رأفت و عطوفت موجب آمدن باز جست ، واقعه عرضه داشتم امير گريسته گفت : اللهم انت الشاهد علي و عليهم اني لم آمرهم بظلم خلقك ولا تبرك حقك اي بار خداي من تو خود شاهدي كه اينان را به ترك حقوق تو و ظلم بندگان تو نفرموده ام آنگاه پاره پوست بدر آورده بنوشت : بسم الله الرحمن الرحيم قد جائتكم بينة من ربكم فاوفوا الكيل و الميزان ، ولا تبخسوا الناس اشيائهم ولاتفسدوا في الارض ذلكم خير لكم ان كنتم مؤمنين ، فاذا قرأت كتابي هذا فاحتفظ بما في يدك من عملنا حتي يقدم عليك من يقبضه منك و السلام . آنچه در قبضه تست محفوظ دار تا به هركس كه بفرستيم بسپاري آن رقم مبارك نه پير است ، و نيز بر آن خاتم ننهاده به من داد نامه بدان عامل رسانيدم حالي از عمل كناره جسته باز گشت ، معويه چون اين فصل بشنود گفت : چنانكه او همي خواهد نامه بنويسيد كه خشنود از اين جاي برود ، و ديگر زنان همدان را پس از شهادت امير با معويه بسي مقالات است كه موضع ذكر آنها نيست .


پاورقي

[1] تذکره ص 147.

[2] جد خسام - خ.