بازگشت

مخاصمه زينب با پسر مرجانه عبيدالله بن زياد


محمد بن القاسم گويد كه من در تمامت زندگاني خويش مجمعي چنان منكر نديده بودم كه سر مطهر حضرت امام حسين در مقابل زنا زاده مرجانه بود ، و او با چوب خود بدان اشارت مي كرد ، علي الجمله چون طاهرات مقدسات را به مجلس عبيد الله لعنه الله و اخزاه در آوردند زينب عقيله سلام الله عليها با لباس كهنه كنيزكانش گرداگرد او گرفته متنكرا بيامد ، و در ميان جمع كنيزان كناره مجلس بنشست ، شيخ مفيد گويد : فدخلت متنكرة و عليها ارذل ثيابها

و ابن اثير در كامل آورده : لبست زينب ارذل ثيابها و تنكرت و حقت بها امائها - عبيد الله گفت اين زن كه چنين آمده بنشست تا خود كيست ؟ عقيله سخن نگفت تا سه بار سؤال كرد و جوابي نشنيد ، يكي از جواري گفت اين زينب دختر


فاطمه زهرا بضعه خاتم الانبياست ، ملعون گفت : سپاس خداي را كه شما را بكشت و آن سخنان كه از شما بر زبانها بود به دروغ داشته رسوا ساخت ، عقيله گفت : حمد خداي را كه ما را به محمد مصطفي گرامي فرمود ، و از هرگونه آلايش منزه و مطهر داشت ، اين چنين نيست كه تو همي گوئي ، همانا فاسقان مفتضح شوند ، و فاجران دروغگويند ، و آن خود ديگرانند ، عبيد الله گفت : كار خدائي را در حق اهلبيت خود چگونه ديدي ؟ عقيله گفت : كتب عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم بسي بر نگذرد كه ايزد تبارك و تعالي همگان را جمع آورد ، و در پيشگاه حاكم عدل داوري كنيد ، آن روز بداني تا غلبه كراست مخذول در غضب شد و برافروخت عمرو بن حريث گفت : ايها الامير بر زنان مصيبت زده خورده نتوان گرفت ، و بدانچه گويند مؤاخذه روا نيست باز گفت : از آنچه اندر دل داشتم خداوند شفا داد و خاطر من از سركشان اهلبيت تو بياراميد ، زينب گريه كنان گفت : لعمري لقد قتلت كهلي ، و ابرزت اهلي ، و قطعت فرعي و اجتثثت اصلي ، فان يشك هذا فقد اشتغيت اگر شفاي درد تو بدين بود كه سيد و مولاي من بكشتي ، و مخدرات او به مجمع در آوردي ، و بيخ من بركنده شاخها ببريدي ، آري كه شفا يافته ي ابن زياد گفت : سخن به سجع همي گويد و پدرش نيز سجاع و شاعر بود ، عقيله گفت : زنان را با سجاعت كاري نباشد ، و مرا از گفتن كلام مسجع بسي مشغولي است ، و اينها كه گفتم خود نفثة المصدوري بود ، و از آن همه كه در دل پنهان دارم اندكي برزبان آوردم پس روي شوم به جانب سجاد صلي الله عليه كرده نام مباركش باز جست ، فرمود علي ابن الحسين ، گفت مگر نه علي بن الحسين را خداي كشت ؟سجاد گفت مرا برادري بود كه او را نيز علي گفتندي و كوفيانش بكشتند ، ابن زياد گفت ني خدايش كشت فرمود : الله يتوفي الانفس حين موتها . ملعون خشمگين شده گفت مگر هنوزت ياراي پاسخ گفتن است و به كشتن او اشارت كرد ، زينب عقيله برادر زاده بيمار را در آغوش گرفته بدو بياويخت ، گفت يابن زياد مگر با چندين تن كه از ما بكشتي باز بسنده نداني من از برادر زاده خود دست باز ندارم ، و اگر از اين اراده نگذري باري مرا نيز


با او بكش ، و حضرت سجاد گفت : چون مرا بخواهي كشتن نيكمردي را كه با اينان قراتبي دارد همراه كن تا به حرم جدشان برساند ، گوئي آن ملعون از اين سخن حيا كرده لحظه ي بديشان بنگريست ، و گفت : و اعجبا للرحم به خداي خوش دارد كه او را نيز با علي بكشم بگذاريدش تا با اين جمع زنان برود و من همي پندارم كه او خود نيز از اين مرض نرهد ، رباب امرء القيس در آن محضر سر مطهر را برداشته بر كنار نهاده بسي ببوسيد ، و ناله جانگداز و آهي آتشبار بركشيد ، زار زار بگريسته گفت :



و احسيناه فلست انسي حسينا

اقصدته اسنة الادعياء [1] .



غادروه بكربلاء صريعا

لاسقي الله جانبي كربلاء




پاورقي

[1] الاعداء خ ل.