بازگشت

غارت خيام اهل بيت رسول الله


عمر گفت گواهي مي دهم كه مجنون شده ي ، مگر اين سخن نزد ابن زياد نيز بخواهي گفت ، وي را در خيمه فرا خويش خوانده گفت به خداي اگر ابن زياد اين سخن بشنود گردن تو بزند درين هنگام كنيزكي از خيام حرم بيرون آمده مردي از لشگريان او را گفت يا امة الله ان صاحبك قد قتل . سيد و مولاي تو كشته شد كنيزك باز گشته به اهل بيت عصمت و طهارت خبر داد واسب امام نيز بافش و يالي به خون رنگين به جانب خيمها باز گشت زنان و دختران را تاب نمانده ناله و زاري آغاز كردند ، ام كلثوم دست بر سر نهاده فرياد وامحمداه واجداه وانبياه واابو القاسماه واعلياه واجعفراه واحزناه واحسيناه هذا حسين بالعراء مسلوب العمامة والرداء ، برداشت چندان بگريست تا بيهوش شده بر زمين افتاد لشكريان از هر طرف بقصد نهب و تاراج جانب خيام عصمت و طهارت برفتند و آنچه از فرش و


حلي و زعفران و شتران بود ببردند و ديگر اموال حضرت آنچه يافتند منهوب كردند چنانكه چادر از سر دختران رسول برداشتند و هيچ از بي رحمي و نامردي فرو نگذاشتند وگوش ام كلثوم براي گوشواره بدريدند از فاطمه صغري مرويست كه اوباش لشكر به خيام حرم رو نهادند و مرا خلخالي زر اندر پاي بود مردي پاورنجن بدر آوردي و بگريستي گفتمش اين گريه چيست ؟ گفت از آنكه دختر زاده پيغمبر خويش غارت همي كنم گفتم چون مي داني دست باز دار و بگذر گفت اگر من بگذارم ديگري ببرد زني از بكر بن وائل با شوهر خويش در معسكر عمر بن سعد بود چون اين بيمروتي بديد شمشيري بر كف بر در سرادق عصمت ايستاده گفت لا حكم الا الله اي مردمان بكر بن وائل ، مگر دختر رسول را نيز غارت همي كنند شوهر آمده زن را به خيمه خود باز گردانيد شمر با گروهي بيامدند و طاهرات را به صحرا براندند : فخرجن حواسر مسلبات حافيات باكيات يمشين سبايافي اسر الذلة . و به خيام حرم اندر آتش زدند ، امام عباد حضرت سجاد در آن روز سخت مريض و برنج ذرب گرفتار و بر بستر افتاده بود شمر خواست تا او را نيز شهيد كند حميد بن مسلم و ديگران ملامت و نكوهش كرده گفتند تو را كشتن كودكان نگفته اند و نيز او خود ازين بيماري نرهد چندان الحاح كردند تا ازين قصد در گذشت ، عمر بن سعد خود آمده بر در خيمه طاهرات بايستاد و گفت هيچ كس آهنگ آزار ايشان نكند ، اهل بيت رسول چادرهاي خود از او بخواستند تا بدان خويشتن مستور دارند عمر گفت : هر چه به غارت برده اند باز دهند ، البته هيچ كس باز پس نداد و گروهي به حراست آنها بگذاشت تا كسي نيازاردشان ، و نيز حضرت سجاد و زنان نيم شبي از آنجا نتوانند رفت ، پس عمر لعنه الله تعالي به خيمه خويش آمد نخست عقبة بن سمعان غلام رباب بنت امرؤ القيس را نزد او آوردند گفت : خود بگوي تو كيستي ؟ گفت بنده مملوكم ، گفت تا او را رها كردند ، مرقع بن قمامة الاسدي از اصحاب امام به زانو اندر آمد و تركش فرو ريخت تني چند از اسديان آمده امانش دادند و نزد ابن زيادش بردند ، او را نفي كرده به جانب زاره فرستاد ، آنگاه عمر سر مطهر امام


عليه الصلوة و السلام را با خولي بن يزيد الاصبحي و حميدبن مسلم نزد عبيد الله فرستاد ، خولي چون به كوفه آمد درهاي دار الاماره بسته بودند شبانگاه به خانه خويش رفت و سر مطهر در زير خنوري كه در سراي بود پنهان كرده بخفت به تفاخر زن خويش نوار را گفت : دل خوش دار كه با غنا و ثروت ابدي آمدم ، اينك سر حسين بن علي است كه آورده ام زن گفت مردمان همه سيم و زر به خانه برند و تو سر فرزند رسول بارمغان من آوردي ، به خداي كه هرگز سر خويش بر بالين تو ننهم زن از جاي جسته چون به صحن سراي آمد ديد عمودي از نور از آسمان تا آن طرف پيوسته ومرغان سپيد بسيار تا بامدادان گرد آن پر همي زنند ، مخذول علي الصباح سر را برداشته نزد ابن زياد برد ، عمر ديگر روز رؤس شهدا را كه هفتاد و دو بود با شمر بن ذي الجوشن و عمرو بن الحجاج ، و قيس بن الاشعث بفرستاد .

و در مطالب السئول و كشف الغمه و ديگر كتب معتبره مسطور است كه سر مقدس را مصحوب بشر بن مالك بابن زياد فرستاد چون بشر نزد عبيد الله رسيد گفت :



املا ركابي فضة و ذهبا

اني قتلت السيد المحجبا



و من يصلي القبلتين في الصبا

وخيرهم اذ يذكرون النسبا



قتلت خير الناس اما و ابا



ابن زياد در غضب شده گفت چون اين همه مي دانستي چرا كشتي ، به خداي كه تو را جايزه ندهم و بگفت تا گردنش بزدند.

آورده اند كه چون عمر سر مطهر مي فرستاد سنان گفت : اين سر من بريده ام به من ده تا من ببرم عمر گفت ني و من خود در نامه نوشته ام كه تو كرده ي و آنان كه نوشته اند اين اشعار خولي بن يزيد يا سنان ابن انس بخواندند و ابن زياد او را بكشت صحيح نباشد ، چه خولي را مختار بن ابي عبيده به دلالت عيوف يا نوار زنش بكشت و سنان تا زمان حجاج ببود در امارت حجاج روزي نزد او آمده گفت : اعطني علي بلائي ، قال و ما بلاؤك ؟ قال قتلت الحسين قال فكيف قتلته ؟ قال :


سرته بالرمح دسرا ثم هبرته بالسيف هبرا و ما اشركت في قتله احدا قال ابشر فانك و اياه لا تجتمعان في دار ابدا فاخرجه ولم يعطه شيئا قالوا فما سمع من الحجاج كلمة خيرا منها ديگر باره عمر بن سعد مرد خواست تا اسب بر بدن امام بتازد ، اسحق بن حبوة الحضرمي ، و اخنس بن مرثد ، و حكيم بن طفيل السنبسبي ، و عمرو بن صبيح الصيداوي ، و رجاء بن منقذ العبدي ، وسالم بن خيثمه ، و صالح بن وهب الجعفيان ، واخط بن ناعم ، و هاني بن ثبيت الحضرمي ، و اسيد بن مالك مبادرت كرده اسب بر آن جسد مقدس بتاختند چنانكه استخوانهاي پشت و سينه مباركش خورد درهم شكست ، چون نزد ابن زياد لعنه الله آمدند اسيد بن مالك اين رجز بخواند :



نحن رضضنا الصدر بعد الظهر

بكل بعبوب [1] شديد الحضر




پاورقي

[1] رض کوفتن و خرد و مرد کردن . صدر سينه . و ظهر پشت . يعبوب اسب تيز رفتار.