بازگشت

ورود شمر بن ذي الجوشن به صحراي كربلا و وقايع روز نهم و شب عاشورا


چون شمر به كربلا رسيد، نامه عبيدالله به عمر بن سعد برسانيد، و از مضمون آگاهي داد عمر گفت (لا اهلا ولا سهلا يا ابرص) مالك ويلك لاقرب الله دارك، و قبح الله ما قدمت به علي، خداي تبارك و تعالي ترا دور و زشت كناد، آنچه كه تو بدان بيامدي نامه بنوشتم، و اصلاح كار همي جستم، تو ابن زياد را از قبول مانع آمده كار به سامان شده، برآشفته و پريشان ساختي، به خداي كه حسين بن علي بدانچه كه عبيدالله بن زياد گفته گردن ننهد و همان نفس ابي كه حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام را بود اكنون حسين را است، شمر گفت اين سخن بگذار و بگوي تا چه خواهي كردن، اگر امر امير را بامضا همي رساني بايد تا جنگ را ساز دهي و گرنه لشكر با من بگذار و


خود كناره گزين؟ عمر گفت لا و لا كرامة لك من امارت به تو ندهم و خود كفايت اين مهم كنم بايد كه سرهنگ پيادگان باشي، پس عمر بن سعد آن نامه به خدمت امام انام فرستاد حضرت فرمود: لا و الله لا وضعت يدي في يد ابن مرجانة به خداوند كه به حكم پسر مرجانه تن در ندهم و اين دو شعر ابن مفرع برخواند:



لاذعرت السوام في غلس

الصبح مغيرا ولا دعيت يزيدا



يوم اخشي مخافة الموت ضيما

و المنايا يرصدنني ان احيدا



شمر نزديك خيام جلالت و عظمت رفته بانگ برآورد اين بنو اختنا پسران خواهر ما كجايند؟ حضرت ابوالفضل العباس با نوجوانان حيدر كرار جعفر و عثمان و عبدالله بيرون آمدند شمر ملعون عرض امان كرد، فرمود لعنت خداي بر تو و امام تو و امان تو باد مگر ما را امان همي دهيد و پسر رسول خداي را امان نباشد پسين روز نهم عمر بن سعد كافر از خداوند شرم نكرده گروه مخالفان را به حرب فرزند رسول مختار برانگيخته خود بر اسب برآمده فرياد كرد: يا خيل الله اركبي و بالجنة ابشري سپاه مخالف نيز سوار شده روي به معسكر سعادت اثر نهادند، امام مظلوم غريب صلي الله عليه در آن هنگام در پيشگاه خيام جلالت زانوان برداشته و شمشير بهر دو دست مبارك گرفته سر به زانو نهاده اندكي خوابش درربود، غوغاي سپاه نزديك شد زينب طاهره به خدمت امام آمده گفت اين كافران در رسيدند و ابوالفضل نيز خبر باز گفته امام سر برداشته فرمود هم اكنون جد خويش رسول مختار صلي الله عليه و آله را به خواب ديدم كه به من مي گفت: فردا شب نزد ما باشي، عقيله بني هاشم چون اين سخن بشنيد به روي خويش سيلي زده بانگ يا ويلتاه برداشت امام فرمود ليس لك الويل يا اخية اسكتي رحمك الله و ابوالفضل را گفت تو به ذات شريف نزد اين منافقان رو و موجب آمدن بپرس، عباس سلام الله عليه با حبيب بن مظاهر، و زهير بن القين، و هيجده سوار ديگر نزد آنها رفته سبب باز جست، گفتند امير ما عبيدالله را امر چنين است كه حكم او را گردن نهيد و يا پيكار را آماده شويد، ابوالفضل فرمود باري اندك مشتابيد تا از مصدر امامت جواب باز آرم، عباس به خدمت آمد و منافقان


بايستادند.

حبيب بن مظاهر زهير بن القين را گفت اگر خواهي تو اين قوم را موعظت و نصيحت گوي و اگر گوئي تا من سخن كنم، زهير گفت نخست تو پند ده حبيب گفت: وه چه زشت بندگان خدا كه شمائيد هيچ نينديشيد؟ كه علي الصباح محشر خداوند خويش را ملاقات كنيد كه عترت و اهلبيت پيغمبر او را به شهادت رسانيده متهجدين و اخيار و ابرار و مجتهدين امت را كشته باشيد عروة (عزرة خ) بن قيس ملعون گفت تو تا بتواني هيچ گاه از ستايش و تزكيه خود دست باز نداري؟ زهير گفت او خويش را نمي ستايد خداوندش پسنديده وستوده و شاهراه هدايت بدو باز نموده است، هان از باري تعالي بترس و ياور گمراهان مباش به ريختن خون پاك اين نفوس زكيه معاونت مكن، و نصيحت من بپذير، عزره گفت اي زهير تو را همواره عثماني مي دانستم و در شمار شيعيان اهلبيت نبودي؟ گفت مگر از موقف من اين مسئله نتواني دانست ايزد عزاسمه گواه است كه من بدو نامه نكردم و وعده نصرت ندادم و بيش ازين نبود كه در راه اجتماع افتاد، چون عزيمت او بدانستم و غدر ومكر شما نيز نيكو مي شناختم جد اطهرش رسول الله را به ياد آوردم و حق او را پاس داشتم تا جان خويش وقايه ذات مقدس او كنم تا آنچه را كه از حق خدا ورسول ضايع خواسته آيد محفوظ دارم، و ديگر اصحاب نيز گروه شقاوت اثر را پند داده از قتال باز مي داشتند ابوالفضل پيغام بگذارد امام فرمود اي برادر اگر بتواني بگويشان تا يك امشب ما را مهلت دهند و كار جنگ به فردا گذارند چه باري تعالي خود مي داند كه من پيوسته نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار دوست مي داشتم تا امشبي نيز به وظايف طاعت و عبادت قيام شود ابوالفضل باز گشته فرمان امام برساند عمر از شمر راي جست، شمر گفت امير توئي و حكم تراست، ابن سعد گفت اگر اختيار مرا بودي من خواستمي كه تا در اين موقف نيامدمي از ديگر مردمان مشورت كرد، قيس بن اشعث گفت اكنون اين خواهش را اجابت نماي به خداي كه بامدادان محاربت را آماده باشند، عمر گفت اگر به يقين


دانم كار از امشب به فردا نگذارم، عمرو بن حجاج بن سلمة الزبيدي گفت: سبحان الله اگر ديلميان اين مسئلت كردندي و بدين قدر مهلت خشنود بودندي پذيرفتن واجب آمدي، عمر باز گشت و رسولي در خدمت ابوالفضل بسده سنيه امامت فرستاد كه امشب مهلت است، اگر صبحگاهان بحكم ابن زياد سر اندر آريد شما را به كوفه فرستيم، و اگر امتناع ورزيد دست باز نداريم.

از امام همام علي بن الحسين عليهماالسلام روايت است كه چون عمر سعد و لشكر باز گشتند و شام عاشورا نزديك شد حضرت سيد الشهدا عليه السلام اصحاب گرام را بخواند من چون مريض بودم اندك فراتر شدم كه بشنوم تا چه مي فرمايد، خطبه بدين گونه آغاز كرد: اثني علي الله احسن الثناء و احمده علي السراء و الضراء اللهم اني احمدك علي ان اكرمتنا بالنبوة و علمتنا القرآن و فقهتنا في الدين، و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئدة فاجعلنا من الشاكرين اما بعد فاني لا اعلم اصحابا اوفي و لا خيرا من اصحابي ولا اهلبيت ابر و لا اوصل من اهلبيتي، فجزاكم الله جميعا عني خيرا (فقد ابررتم و عاونتم) والقوم لايريدون غيري الاواني لا ظن يومنا من هؤلاء الاعداء غدا (يوما لنا من هؤلاء) الاواني قد اذنت لكم فانطلقوا جميعا في حل ليس عليكم مني ذمام (حرج مني و لاذمام) هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا و في رواية فان القوم يطلبوني ولو اصابوني لهوا عن طلب غيري [1] .

من نيكوتر و باوفاتر از ياران و اهلبيت خويش كس ندانم خدايتان پاداش خير دهاد كه نيكوئي كرديد و شرايط معاونت به جاي آورديد، اين كافران جز من ديگري (را) نطلبند، وغير از ريختن خون من مظلوم مقصودي ندارند، مرا با اينان روزي سخت در پيش است، اكنون كه سياهي شب عالم را فرا گرفته در ستر ظلمت و ضمان سلامت از اين ورطه هولناك سر خويش گرفته جان به در بريد، تا بامداد بسي برويد، از من بحليد كه از جمله بيعت خويش برداشتم كه باز جست اينان منم، و از من به ديگري نپردازند، نخست برادران و پسران و برادر زادگان و پسران عبدالله جعفر


برخواسته گفتند مگر اين كار از آن مي بايدمان كرد كه پس از حضرت تو زنده مانيم هرگز آن روز مباد، بار ديگر به فرزندان عقيل توجه فرموده گفت مصيبت مسلم شما را كفايت باشد باري شما از اين صحراي خونخوار به جانب ديگر رويد گفتند معاذ الله والشهر الحرام مردمان چه گويند كه هنوز در ركاب تو شمشيري نزده و نيزه ي بكار نبرده سيد و مولا و پناه خويش را آماج تير و هدف سنان گذاشته برفتيم و زندگاني دنيا بر سعادت عقبي بگزيديم، و باز ندانسته باشيم كه معامله بني اميه با حضرت تو چون باشد اي خوش آن زندگي كه با بقاي تو باشد، و فرخنده مردني كه در قدم تو جان سپاريم، نه به خداي جان و مال و عيال خويش وقاية ذات مقدس تو كنيم، تا آن شربت كه ترا چشيدني است ما نيز دركشيم زشت و ناخوش حياتي كه پس از تو باشد، امام بگريست و هاشميان نيز به گريه اندر شدند و جمله بر اين سخنان سبقت ابوالفضل را بود.

پس ابوحجل مسلم بن عوسجه اسدي گفت ما را نزد خداوند چه عذر باشد كه ترا با اين دشمنان گذاريم و سر خويش گيريم والله دست از ياري تو باز ندارم تا اين نيزه در سينه دشمنان فرو شكنم، و اين تيغ بكار زنم، و اگر مرا هيچ سلاح نباشد بدين سنگها جنگ كنم تا در راه تو خون من بريزند و خداوند بداند كه حفظ پيغمبر در فرزند او كرده و حق تو گذارده باشم، به خداي اگر مرا بكشند پس بر انگيزند باز بسوزانند ديگر باره زنده كنند و نيز به قتل رسانند باز سوخته خاك من بر باد دهند، تا هفتاد بار باز، از جناب رفيع تو مفارقت نكنم، تا مرگ بازپسين من نيز در مقدم تو باشد. و من به يقين مي دانم كه يك مردن بيش نباشد و سپس كرامت و سعادت بي منتهاست.

پس زهير بن القين بر پاي ايستاده گفت:من همي خواهم تا مرا هزار بار بكشند و زندگاني بخشند و خداوند باري تعالي از حضرت تو و اين جوانان هاشمي قتل و آسيب دشمنان بگرداند. سعيد بن عبدالله الحنفي و ديگر اصحاب نيز قريب باين كلمات به عرض رسانيدند امام ايشان را دعاي خير گفته فرود آمده به سراپرده خويش


معاودت فرمود.

امام همام علي بن الحسين عليهما الصلوة و السلام فرمود مرا آن شب بيماري سخت بود و زينب طاهره پرستاري مي نمود پدر بزرگوارم كناره فرموده به خيمه خويش اندر رفت و جون بن ابي جون (ابي حوي - خ ل) مولي ابوذر غفاري كه در آلات حرب بصيرتي داشت درخدمت امام اصلاح سلاح او همي كرد و امام اين اشعار همي خواند.



يا دهراف لك من خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل



من صاحب و طالب قتيل

و الدهر لايقنع بالبديل



و انما الامر الي الجليل

و كل حي سالك سبيلي [2] .



امام اين اشعار دو بار يا سه بار تكرار فرمود، مرا گريه در گلو گره شده خويشتن نگاه داشتم، و يقين كردم كه بلا فرود آمده: و اما عمتي زينب فانها سمعت وهي امرأة و من شان النساء الجزع و الرقه. زينب عقيله كه اين بشنيد زياده تابش نماند از جاي جسته با سر برهنه دامن همي كشيد تا به خدمت امام آمد، بانگ واثكلاه برآورده ليت الموت اعدمني الحياة [3] كاش مرگ من در رسد و اين زندگاني ناگوار بستاندهم امروز گوئي كه جدم خاتم انبيا و مادرم زهرا و پدرم سيد اوصياء و برادرم حسن مجتبي بدرود اين جهان كردند، كه خليفت رفتگان و پناه زندگان توئي، از اين سخن امام را گريه گرفته اشك در چشمان مبارك بگردانيد، خواهر را گفت زينهار كه فضيلت حلم نگذاري لو ترك القطا ليلا لنام اگر بني اميه قصد من نكردندي از حرم خدا و حرم جد خويش بيرون نيامدمي، زينب گفت همانا كه دشمنان را چيره وخويشتن مظلوم ديده تن به كشته شدن در دادي مرا اين مصيبت سخت تر و جراحت اين دل زار تمامتر است، آنگاه سيلي به صورت خود زده دست فرا برده گريبان چاك كرد و بيهوش شد بيفتاد، وامام بر روي خواهر آب همي فشاند تا به خويش باز آمد فرمود: ايها يا اختاه اتقي الله وتعزي بعزاء الله و اعلمي ان اهل الارض يموتون و اهل السماء لايبقون و ان كل شيي ء هالك الا وجه الله الذي خلق


بقدرته، و يبعث الخلق ويعيدهم و هو فرد و حده، جدي خير مني وابي خير مني و اخي خير مني ولي و لكل مسلم برسول الله صلي الله عليه و آله اسوة [4] خواهرا اين گريه و زاري بس كن و صبر و شكيبائي پيش گير، و به يقين بدان كه اهل زمين بميرند، واهل آسمان باقي نمانند، و بقاي ابد خداوند احد راست كه به قدرت خود مردمان بيافريند، وباز برانگيزاند جد و پدر و مادر و برادر همه از من نيكوتر بودند همي بايد تا صبر پيشه كنيم، و برسول الله تأسي نمائيم، بحق من بر تو كه چون شهيد شوم روي نخراشي و گريبان ندري و وايلاه و واثبوراه نگوئي، آنگاه خواهر را آورده بر بالين حضرت سجاد بنشاند و بيرون آمده اصحاب را بفرمود تا خيمه ها نزديك يكديگر زدند. و طنابها بهم پيوستند تا خيام حرم عصمت و طهارت در پشت وقتال از يكسو باشد، و بفرمود تا گرداگرد خيام جلالت خندقي مانند جوئي كنده از ني و چوب انباشته و آماده داشتند كه لشكر مخالف از پشت خيام حمله نتوانند نمود. و خود وياران به وظايف طاعت و نماز و استغفار و تلاوت مشغول شدند، چنانكه آواز آنهابه گوش سپاه مخالفان همي رسيد.

آورده اند كه عمر بن سعد گروهي فرستاده بود تا در آن شب امام و اصحاب راپاس دارند مردي به نام عبدالله بن سمير از كوفيان كه بسي شريف وهزال و شجاع و بي پروا بود بشنيد كه امام اين آيت قرائت مي كرد:

و لا تحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب [5] .

مخذول گفت بخداي كعبه آن پاكان مائيم كه از شما امتياز يافته ايم، برير بن خضير گفت اي فاسق مگر خداوند ترا نيز از پاكان آفريده است؟ آن ملعون نام برير بپرسيد، و يكديگر را دشنام داده باز گشت، از آن جمله سي و دو نفر از سپاه ابن


سعد چون تلاوت امام بشنيدند سعادت ازلي سائق و قائد ايشان شده به معسكر همايون پيوستند، تا چون ديگر اصحاب شهادت يافتند.

و ابن عبدربه در عقد الفريد آورده: در آن وقت كه حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام به عمر بن سعد مي فرمود كه بگذاريدم تا به حرم خدا وحرم جد خويش باز گردم و يا در بيابانها عمر بسربرم، و از آن جناب نمي پذيرفتند آن جماعت از سپاه كفار روي گردان شده در سلك اصحاب امام در آمدند.

در لهوف منقول است در آن شب مردي نزد محمد بن بشير الحضرمي آمده گفت پسر تو را در حدود ري ديلميان به اسيري برده اند گفت من در حساب نداشتم كه او را اسير كنند و زنده مانم اجر از خداوند همي طلبم، امام عليه السلام بشيند فرمود خدايت رحمت كناد من عهد و بيعت خود از تو برگرفتم هم از اينجاي برو در استخلاص پسر خويش تدبيري كن، محمد بن بشير گفت مرا سباع بدرند اگر از حضرت تو مفارقت كنم و بروم وباز حال تو از كاروانيان و سواران جويم، امام پنج ثوب جامه كه قيمت آن هزار دينار بود بوي عطا فرموده گفت اين جامه ها بدين پسر ديگر ده تا رفته در رهائي برادر حيلتي كند [6] .

صاحب مقاتل الطالبيين اين حكايت را در ضمن وقايع روز عاشورا ايراد كرده مي گويد: فقال هيهات ان افارقك ثم اسئل الركبان عن خبرك لايكون [7] و الله هذا ابدا ولاافارقك ثم حمل علي القوم فقاتل حتي قتل رحمة الله عليه و رضوانه [8] و در آن شب حضرت امام از اول شب تا سحرگاه نياسوده مشغول ركوع و سجود و قيام و قعود بود و امام را پيوسته درشدت و رخا روزگار بدين گونه مي گذشت. چنانكه ابن عبدربه در كتاب العقد مي گويد: قيل لعلي بن الحسين ما (كار) اقل ولد ابيك؟ قال العجب كيف ولدت له كان يصلي في اليوم و الليلة الف ركعة، فمتي كان يتفرغ


للنساء.

در خرايج از حضرت امام زين العابدين عليه السلام مرويست كه چون امام عليه السلام در شب عاشورا بيعت خود از اصحاب برگرفت، و آنها را بحل فرمود، تا هركه خواهد برود، گفتند به خداي هرگز اين نتواند بود كه از دامن تو دست باز داريم فرمود چون فردا شود هيچ كس از شما به سلامت نرهد واين كافران جملگي رابه شهادت رسانند گفتند زهي شرف و سعادت كه خون ما در راه تو ريخته شود، فرمود اينك سر بلند كنيد و منازل خويش در بهشت عدن بنگريد، آن سرافرازان سر برداشتند و جايهاي خويش برأي العين مشاهده كردند، اين را مي گفت كه اين قصر تراست و آن را كه اين خانه بهر تو مهيا است از اين بود كه چون هنگامه قتال و جدال گرم شد بر يكديگر در مقاتلت مسابقت مي نمودند، و تير و سنان دشمنان را به سينه و تن مقابلت كرده زخم شمشير بجان مي خريدند.

صدوق در امالي خويش آورده كه امام عليه السلام در اين شب نورديده خويش علي اكبر را فرمود تا با سي سوار و بيست پياده به شريعه رفته آب آوردند و اصحاب را فرمود تا جامه ها پاكيزه كنند و تنها بشويند و وضو نمايند ونيز امر كرد خيمه بزدند و كاسه بزرگ پر از مشك سوده با نوره بياميختند وخويشتن به خيمه اندر رفت كه اطلا كند، عبدالرحمن بن عبدربه و يزيد بن الحصين الهمداني [9] در خيمه منتظر بودند تا امام بدر آيد وايشان استعمال نوره كنند يزيد مضاحكت همي كرد عبدالرحمن گفت مگر اين ساعت و در اين حالت كه مائيم وقت مزاح نيز باشد؟ يزيد گفت به خداي سوگند و قبيله ي من گواهند كه در جواني و پيري هرگز طالب لهو و لعب نبوده ام و اكنون اين طيبت و بشاشت و استبشار از آنست كه اندكي بيش نمانده كه ما را با اين منافقان ملاقات افتد و كشته شويم و حوران بهشتي در كنارمان گيرند [10] .


قال الكشي و لقد مزح حبيب بن مظاهر (مظهر - خ) الاسدي فقال له يزيد بن الحصين الهمداني و كان يقال له سيد القراء: يا اخي ليس هذه بساعة ضحك، قال فاي موضع احق من هذا بالسرور و الله ما هو الا ان تميل علينا هذه الطغام بسيوفهم فنعانق الحور العين، قال الكشي هذه الكلمة مستخرجة من كتاب مفاخرة الكوفة والبصرة.سحرگاهان حضرت امام را خواب اندر ربود، چون بيدار شد فرمود بواقعه ديدم كه سگي چند روي آورده تا مرا بدرند و در آن ميانه سگي ابلق بود كه جرات بيشتر مي كرد و حمله زياده مي آورد، همانا قاتل من مرديست كه بناخوشي برص مبتلا باشد، و نيز جد خويش خاتم الانبيا صلي الله عليه و آله را بخواب ديدم كه مرا فرمود: اي پسرك من اي شهيد آل محمد سكان سماوات و اهل ملكوت اعلي قدوم تو را منتظر و مستبشرند بشتاب كه فردا شب روزه نزد ما بگشائي و خداوند عزاسمه فرشته فرستاده تا خون پاك تودر شيشه سبز نگاهدارد، من اينها بخواب اندر ديدم، حاليا وقت نزديك شد و هنگام رحيل از اين دار محنت و سراي غرور فرا رسيد.

ابن قولويه در كامل الزياره باسناد خود روايت كرده كه حضرت امام عليه السلام به محمد بن الحنفيه از كربلا بدين گونه نامه نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن علي الي محمد بن علي و من قبله من بني هاشم اما بعد فكان الدنيا لم تكن و الاخرة لم تزل


پاورقي

[1] بحار الانوار مجلد دهم ص 191 طبع کمپاني.

[2] بحار 10 ص 192 نقلا عن المفيد في الارشاد.

[3] بحار 10 ص 192 نقلا عن المفيد في الارشاد.

[4] بحار 10 ص 192 عن المفيد في الارشاد.

[5] سوره آل عمران آيه 172.

[6] بحار 10 ص 192 نقلا عن السيد (ره).

[7] لايکن - خ.

[8] مقاتل الطالبيين ص 126.

[9] برير بن خضير الهمداني - خ.

[10] امالي صدوق ص 95 و اين حديث را در مجلس سي ام از امالي از علي بن الحسين (ع) روايت کرده است هر که خواهد بدانجا مراجعه کند.