بازگشت

ذكر ورود حضرت امام حسين به صحراي محنت افزاي كربلا و آمدن عمر بن سعد


حضرت امام مظلوم صلي الله عليه چون به زمين كربلا رسيد نام آن بپرسيد، گفتند كربلا فرمودند: «هذا موضع كرب و بلا ههنا مناخ ركابنا، ومحط رحالنا، و مقتل رجالنا و مسفك دمائنا، اين زمين محنت و بلاست كه جوانان رشيد ما بكشند، وخون پاك ما بناحق بريزند: «وقال الدميري في حيوة الحيوان: ان الحسين عليه السلام لما وصل الي كربلا سئل عن اسم المكان؟ فقيل له كربلاء فقال كرب و بلاء لقد مرابي بهذا المكان عند مسيره الي صفين، و انا معه فوقف و سئل عن هذا المكان، وقال هيهنا محط ركابهم، و هيهنا مهراق دمائهم فسئل عن ذلك فقال نفر من آل محمد صلي الله عليه و آله يقتلون هيهنا، ثم امر باثقاله فحطت في ذلك المكان.

و في كشف الغمه فنزل القوم و حطوا الاثقال و نزل الحر بنفسه و جيشه قبالة الحسين عليه السلام ثم كتب الي عبيدالله زياد بنزول الحسين عليه السلام بارض كربلا» آورده اند در آن اثنا كه حربن يزيد كار بر حضرت امام تنگ گرفته بود نافع بن هلال بجلي (جملي) عرض كرد يابن رسول الله تو مي داني كه جد تو محمد مصطفي تمامت مردمان را بر دوستي خويش نتوانست داشت، و از آنچه امر مي فرمود سرباز مي زدند، آن منافقان كه در اصحاب آن حضرت بودند به ظاهر اظهار نصرت و معاونت مي نمودند، و باطن آنها مشحون از غدر ومكر بود، رفتار آنها چنان بود كه گوئي انگبيني به زهر آلوده اند تا جوار رحمت حق بگزيد، ونيز با پدر تو علي مرتضي كه نفس رسول بود همين معاملت كردند مگر گروهي كه در ركاب مباركش جان دادند و با مخالفان شرايط مجاهدت بجاي آوردند تا او نيز باعلي درجات فردوس خراميد،


و اكنون حضرت تو را بر ما آن مثابت و منزلت است كه سيد المرسلين و اميرالمؤمنين را بود، آنكس كه بيعت تو بشكند و عهد نپايد ترا بدو نياز نباشد و او زيان خود خواسته ما را از قضا و قدر خداوند كراهتي نيست، و آن نيت و بصيرت كه ما را بود بجاست، خواهي به جانب مشرق بر يامغرب، برير بن خضير همداني گفت: اف برين گروه كه حفظ قرابت و حرمت رسول الله نكردند فردا كه روز قيامت شود تا مكافات خود چه خواهند ديد، چه بسا كه استغاثه نمايند، و فرياد رس نيابند، آنگاه حضرت اهل بيت و فرزندان خويش را جمع آورده بسي بر آنها اظهار نظر فرموده بگريست و گفت بار خدايا ما ذريت و عترت طاهره پيغمبر توايم كه بني اميه بر ما ظلم كردند: و از حرم جد بزرگوار بيرون نمودند، خداوندا حق ما از اين ستمكاران بستان و برين ظالمان نصرت بخشاي، چون خبر ورود حضرت سيد الشهدا به عبيدالله بن زياد رسيد نامه ي بدين مضمون به خدمت امام انام بفرستاد:

اما بعد فقد بلغني يا حسين نزولك بكربلاء، وقد كتب الي يزيد بن معوية ان لا اتوسد الوثير، ولا اشبع من الخمير؛ او الحقك باللطيف الخبير، او ترجع الي حكمي و حكم يزيد بن معويه و السلام.

و نور الدين مالكي در فصول المهمه بدين گونه ايراد نموده:

«اما بعد فان يزيد بن معويه كتب الي ان لاتغمض جفنك من المنام، ولاتشبع بطنك من الطعام، او يرجع الحسين الي حكمي او تقتله و الاول هو الاصح»

يزيد بن معويه عليه اللعنة و العذاب چنين نبشته است: سر بر بالين نرم ننهم، وطعام نيكو نخورم، تا ترا به قتل آرم يا به حكم من ويزيد ملعون تن دردهي، حضرت آن نامه از دست مبارك بيفكند فرمود رستگار مباد آنكس كه خشم خداوند براي خشنودي بنده بر تن خويش خرد فرستاده گفت يا اباعبدالله جواب نامه بازده، فرمود ما عندي جواب فقد حقت عليه كلمة العذاب» اين مكتوب را جوابي نباشد عبيدالله چون اين بشنيد در غضب شده تجهيز عساكر نموده و عمر بن سعد بن ابي وقاص را سرداري سپاه داد، ارباب حديث و سير متفقند كه يك روز بعد از نزول امام كه


روز سيم محرم سنه شصت ويك هجري بود عمر بن سعد با چهار هزار منافق وارد صحراي كربلا شد و آنچنان بود كه در آن هنگام ديلميان خروج كرده بر دشتبي قزوين استيلا يافته بودند، ابن زياد عمر سعد را عهد حكومت ري داده بدفع آنها مامور نموده و ابن سعد نيز از كوفه بيرون شده در حمام اعين معسكر ساخت چون حضرت سيد الشهدا به كربلا نزول فرمود ابن زيادگفت نخست مي بايد ترا به كربلا روي و مهم جگر گوشه حضرت صديقه طاهره سلام الله عليها يكسو نمائي آنگاه بصوب مقصد بشتابي، ابن سعد گفت چه باشد كه مرا معاف داري و ديگري رافرستي؟ گفت آري كه عهد حكومت ري نيز باز دهي، گفت يك امشب مهلت ده تا انديشه بسزا كرده شود، عمر باز گشته با هريك از دوستان و ناصحان خود كه مشورت نمود او را نهي و منع كرده از وخامت عاقبت و عذاب آخرت تحذير فرمود حمزة بن مغيره بن شعبه خواهر زاده عمر گفت اگر سلطنت همه زمين تو را دهند واز آنچه داري بگذري بسي نيكوتر تا به حرب اين بزرگوار روي و خون او برگردن تو باشد به خداي تا قطع رحم نكني و پيرامون اين امر نگردي، عمر گفت آري چنين كنم عمار بن عبدالله بن يسار الجهني از پدر خويش روايت كند كه آن روز نزد عمر رفتم گفت امير مرا به جنگ حسين بن علي عليهماالسلام مامور نموده و من ابا كرده ام من او را براصابت رأي دعا كرده گفتم زينهار تا اين كار نكني چون به خانه آمدم مرا گفتند اينك ابن سعد عرض سپاه همي دهد تا به قتال حضرت سيد الشهدا رود، ديگر باره نزد او شدم چون مرا بديد روي بگردانيد دانستم آن بدبخت را حطام دنيوي ديده بصيرت گرفته و دين خويش به دنياي يزيد فروخته، سخن نگفته بازگشتم آورده اندكه عمر بن سعد در آن شب در تحير بوده اين اشعار همي خواند:



دعاني عبيدالله من دون قومه

الي خطة فيها خرجت لحيني



فوالله ما ادري و اني لحائر

افكر في امري علي خطر ين



أاترك ملك الري والري منيتي

ام اصبح ماثوما بقتل حسين



حسين ابن عمي و الحوادث جمة

لعمري ولي في الري قرة عين






و في قتله نار التي ليس دونها

حجاب ولي في الري قرة عين



يقولون ان الله خالق جنة

ونارو تعذيب و غل يدين



قان صدقوا فيما يقولون انني

اتوب الي الرحمن من سنتين



و ان اله العرش يغفر زلتي

و ان كنت فيها اعظم الثقلين



و ان كذبوا فزنا بري عظيمة

و ما عاقل باع الوجود بدين



لعنه الله واخزاه بامدادان نيز نزد عبيدالله آمده گفت ايها الامير مرا عهد ولايت ري دادي و مردمان بشنيدند و بدان تهنيت گفتند اكنون همي گوئي تا به كربلا روم، و اين نيكو نباشد در ميان رؤسا و اشراف اين شهر كسان هستند كه از مهم حسين بن علي تفصي توانند كرد، كه مرا در اصابت و تدبير و اقتحام در مهالك بر آنها مزيت نيست، تا آنها را بدين امر بگماري و مرا بدان صوب كه گفته ي بفرستي، ابن زياد گفت در فرستادن اشراف كوفه مرا از تو مصلحت نبايد خواست، باري اگر به كربلا نروي مثال حكومت ري نيز باز پس ده، مخذول را دل نداده عار و نار بر خويش بپسنديد و برين امر عظيم اقدام كرد آخر چنان شد كه بمفاد كريمه والقينا بينهم العداوة و البغضا [1] ابن زياد از او برنجيد و از حكومت ري محروم ماند مردمان كوفه نيز با او دل بد كردند، چنانكه زنان و كودكانش لعنت مي نمودند، و او را در هيچ مجمع و مسجد جاي نشستن نبود تا خداوند جلت عظمته مختار را تأييد فرمودكه او و پسرش را با قبح وجهي بكشت چنانكه ذكر او در موضع خود بيايد انشاء الله (فاخذه الله نكال الاخرة و الاولي [2] و لعذاب الاخرة اشد و ابقي) و مصداق كلام معجز نظام حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بظهور پيوست: في تذكرة الخواص للسبط ابن جوزي، قال محمد بن سيرين و قد ظهرت كرامات علي بن ابيطالب عليه السلام في هذا، فانه لقي عمر بن سعد يوما و هو شاب فقال: ويحك يا ابن سعد كيف بك اذا قمت يوما مقاما تخير فيه بين الجنة و النار فتختا النار

چون عمر بن سعد وارد به صحراي كربلا شد نخست عرزة (عروة خ ل) بن قيس


الاحمسي را گفت تا به خدمت امام رفته موجب تجشم باز پرسد، چون عروه از آن اشخاص بود كه خود عريضه نوشته بود شرم نموده امتناع ورزيد رؤساي ديگر نيز بهمين سبب تجافي كردند، كثير بن عبدالله الشعبي كه مردي شجاع و دلير و به غايت وقيح و سخت روي بود چنانكه از هيچ چيز روي باز پس نكردي، گفت حالي كه هيچكس نرود من خود بروم و اگر نيز بخواهي امام را بكشم عمر گفت ني اين نخواهم بلكه بپرسي تا آمدن حضرت او را سبب چه بود كثير چون نزديك شد ابوثمامه صائدي گفت يابن رسول الله بيباكتر و جسورتر و بدترين روي زمين مي آيد، خود برخاسته پيش باز او رفت گفت اگر به خدمت امام روي بايد كه شمشير خود بگذاري، گفت هرگز اين نكنم ابوثمامه گفت باري من قبضه شمشير تو به دست دارم و تو سخن خويش بگوئي گفت ني اين نيز نشود من فرستاده بيش نيستم، اگر بگذاريد اندر آيم وگرني بازگردم؛ ابوثمامه گفت تو مردكي فاجر و نابكاري هرگز ترا راه ندهم، رسالت باز نماي تا به عرض رسانيده جواب بستانم، هم نپذرفت كثير و ابوثمامه به يكديگر سب كردند وآن ملعون باز گشت، عمر بن سعد قرة بن قيس الحنظلي را بفرستاد چون قريب خيام جلالت رسيد امام از اصحاب نام او بپرسيد، حبيب بن مظاهر گفت اين مردي نيكراي و پسنديده سيرت است، و من گمان نداشتم كه به چنين موقف اندر آيد، قره چون نزديك آمد سلام داد و پيغام بگذاشت، امام فرمود بگوي كوفيان نامه ها نوشتند و مرا بدين شهر دعوت كردند من نيز بيامدم، حاليا اگر كراهتي باشد باز گردم، قره آهنگ مراجعت كرد حبيب بن مظاهر گفت: ويحك ياقره مگر ديگر باره نزد اين ستمكاران خواهي رفت؟ دست از ياري اين امام غريب بر مدار كه خداوند به وجود مبارك پدران او ما و شما را بدين خويش گرامي داشت و هدايت فرمود، قره گفت تبليغ جواب كنم، سپس آنچه صلاح باشد به ظهور رسد، قره آمده پيام بگذاشت عمر گفت اميد مي دارم كه خداوند از محاربت و مجادلت آن جناب عافيت روزي كند، حسان بن قائد بن بكر العبسي گفت نزد زاده مرجانه بودم كه مكتوب ابن سعد بدين مضمون بياوردند:


اما بعد فاني حيث نزلت بالحسين بعثت اليه رسول فسألت عما لقدمه و ماذا يطلب و يسئل؟ فقال كتب الي اهل هذه البلاد و اتتني رسلهم فسألوني القدوم ففعلت فاما اذا كرهوني (كرهتموني - خ) و بدالهم غير ماتتني به رسلهم فانا منصرف عنهم.

چون به زمين كربلا رسيدم كس فرستادم و از حضرت حسين موجب آمدن بپرسيدم؟ فرمود مردمان كوفه مرا بخواندند و نامها و رسولان بفرستادند من نيز مسؤل آنها پذيرفته اكنون كه كرهي باشد و نيت دگرگون ساخته اند باز گردم ابن زياد چون بر مضمون واقف شد گفت



الان اذ علقت مخالبنا به

يرجو الخلاص و لات حين مناص



اكنون كه چنگال هاي ما بدوفرو شده خلاصي همي طلبد او را هرگز رهائي نخواهد بود آنگاه جواب نامه ابن سعد بدين گونه نوشت بايد كه بيعت يزيد بن معويه بر حسين واصحاب او عرضه داري وچون بيعت كنند بنويسي باز آنچه مصلحت باشد در كارها ديده شود ابن سعد نامه بخواند گفت من خويش همي دانستم كه ابن زياد عافيت نجويد و مضمون نامه نيز به حضرت امام آشكار نكرد چه مي دانست فرزندرسول خدا سر به بيعت فرزند زنا در نيارد، پس ابن زياد در كوفه بر منبر رفته شرحي مستوفي از سخا و جود يزيد بر مردم خوانده بر عطاياي هر كس صددرصد بيفزود، و آنرا نيز معجل ادا نموده هر روز اميري در پي اميري و سرهنگي درعقب سرهنگي به معاونت عمر بن سعد فرستاد، چنانكه عدد لشكريان به بيست و دو و به قولي به سي هزار فاسق رسيد، و خود از كوفه بيرون شده در نخيله فرود آمد.

آورده اند كه شبث بن ربعي ملعون در آن وقت تمارض نموده به دار الاماره نمي رفت باشد كه ابن زياد اورا معاف دارد، ابن زياد كراهت او بدانست بدو پيغام فرستاد زنهار از آنان مباش كه خداي فرموده و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤن [3] اگر بر منهج اطاعت مستقيم باشي بايد نزد ما آئي، شبث شبانگاه نزد عبيدالله آمد تا رنگ گونه


او را نيك نتواند تميز داد، ابن زياد او را مرحبا گفته نزد خويش بنشانده گفت همي بايد تا به كربلا روي، شبث قبول نموده علي الصباح با هزار سوار روانه شد از آن پس ابن زياد نامه ديگر به عمر بن سعد نوشت كه:

اما بعد حل بين الحسين و اصحابه و بين الماء فلايذوقوا منه قطرة كما صنع بالتقي الزكي عثمان بن عفان

بايد حسين بن علي و اصحاب او را با لب تشنه شهيد نمائي چنانكه عثمان بن عفان رابكشتند، عمر بن سعد سه روز قبل از شهادت آن جناب عمرو بن حجاج زبيدي را با پانصد سوار بر شريعه فرات بگماشت.

در روضة الصفا مسطور است كه مردم كوفه حرب حضرت ابوعبدالله الحسين را مكروه مي داشتند، چه هر كس را به جنگ حضرت سيد الشهدا روانه مي نمود باز مي گشت سعد بن عبدالرحمن را گفت تا تفحص كند و از متخلفان هر كس ببيند نزد او برد سعد يك نفر شامي را كه به مهمي از لشكر گاه به كوفه آمده بود گرفته نزد عبيدالله برد، گفت تا او را گردن زدند ديگر كسي را جرات تخلف نماند پيوسته لشكر همي فرستاد آنگاه بابن سعد نوشت كه ترا از بابت قلت سپاه بهانه نماند، مي بايد كه در اين كار بجد تمام اقدام نمائي، و هر بامدادان و شبانگاه خبر آنجا نزد من فرستي، چون منع كوفيان و عطش اصحاب به نهايت رسيد حضرت امام تبري برگرفته از آنسوي خيمه اهل بيت عصمت و طهارت نوزده گام از طرف قبله فرا رفته تبر بر زمين زد چشمه آبي صافي و گوارا بجوشيد، امام و اهل بيت و اصحاب بنوشيدند و اواني و مشكها نيز پر آب كردند، باز آن چشمه فرو شد كه ديگر كس نديد، ابن زياد اين واقعه بشنيد به عمربن سعد نوشت شنيدم كه حسين چاه مي كند و او و اصحاب همي نوشند، البته تا ديگر نگذاري چاه فرو برند و بايد با لب تشنه شهيد نمائي، در آن وقت بي حيائي كه عبدالله بن ابي الحصين الازدي نام داشت ودر شماره قبيله بجيله بود نزديك آمده گفت: يا حسين مگر آب فرات را نبيني كه چگونه موج همي زند پنداري كه در صفا و زرقت آسمان كبود است، بخداي كه قطره از آن نچشي تا با


لب تشنه شهيد شوي حضرت گفت: اللهم اقتله عطشا ولاتغفر له ابدا، اي بار خداي من او را تشنه بميران و هرگزش ميامرز. حميدبن مسلم گويد چون آن پليد بيمار شد به عيادتش رفتم ديدم كه از تشنگي مي سوخت دمادم كوزه بزرگ آب بر دهان گرفته چندان بخوردي كه آن كوزه تهي شدي، و آب از گلوي او برآمدي، پس قي كردي باز بخوردي باز فرو ريختي بدين گونه بود تا جان ناپاك بمالكان دوزخ سپرد

حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام چون شدت تشنگي اهلبيت طاهره و اصحاب و موالي بديد برادر نامدار خويش ابوالفضل العباس را فرمود تا با سي سواره و بيست پياده بيست مشك برگيرند، شايد كه تشنه كامان را آبي آورند، اصحاب شبانه برفتند و نافع بن هلال البجلي (الجملي - خ) علم گرفته از پيش همي رفت، عمرو بن ا لحجاج بانگ برداشت كه كيست و اين آمدن را سبب چيست؟ نافع نام و نسب خود آشكار ساخته، گفت آمده ايم تا از اين آب بنوشيم كه از ما دريغ داريد، عمرو گفت بخور كه نوش باد، نافع گفت لاوالله من خود يك قطره آب ننوشم كه حسين فرزند رسول و اهلبيت طاهره و آن اطفال ضعيف تشنه باشند، هرگز اين آب گوارا مباد، عمرو بن الحجاج نيك نظر كرده اصحاب را با مشكها ديد كه آمده بودند آب برگيرند گفت راست مي گوئي ولكن ما را بر شريعه بدان گماشته اند كه جرعه ي از اين آب به حسين و اهل بيت ندهيم ابن هلال بدين سخن التفات نكرده پيادگان را گفت تا به فرات اندر شده آب بردارند، و خود با سواران به مدافعت مشغول گشتند تا آنها مشكها پر كردند عمرو بن الحجاج با اصحاب منع ياران را حمله آوردند، ابوالفضل و نافع مخاذيل را دفع كردند، در آن واقعه نافع بن هلال بدست خويش مردي از صداء ازكسان عمرو بن الحجاج را نيزه بزد، مرد زخم را به چيزي نشمرد وليكن پيوسته همي فزود و خون مي رفت تا راه دوزخ گرفت، و اصحاب امام را آسيبي نرسيده در ضمان عافيت آب به حريم حرم بياوردند، و از آن وقت حضرت ابوالفضل سقا لقب يافت، چون ششم محرم شد كار بر حضرت ابوعبدالله الحسين صلواة الله و سلامه عليه سخت


كردند چه اين زياد پيوسته عمر را بر حرب و قتل امام تحريض كرد، حبيب بن مظاهر (مظهر - خ) اسدي به خدمت آمده گفت يابن رسول الله طايفه ي از بني اسد بدين نزديكي فرود آمده اند، اگر اجازت باشد تا رفته آنها را به نصرت حضرت تودعوت كنم باشد كه خداوند شر دشمنان از تو كفايت كند، امام رخصت فرموده حبيب از بيم مخالفان نيم شبي متنكرا نزد اسديان رفت بشناختند و حاجت بپرسيدند، گفت آمده ام شمارا بدان نيكبختي دلالت كنم كه تاكنون هيچكس اين چنين نيكوئي قبيله خويش را نخواسته اينك دختر زاده خاتم النبيين صلي الله عليه و آله بامعدودي از مؤمنين بدين زمين فرودآمده اندو بخداي واحد يك تن از ايشان از هزار كس بهتر باشد و تا جان در بدن دارند از ياري او دست ندارند و به دشمنانش نسپارند، اينك عمر بن سعد با لشكر بسيار او را از هر طرف فرا گرفته اند، و من اكنون شرايط نصيحت به جاي آورده شما را به ياري آن مظلوم همي خوانم يك امروز پند من بپذيريد و ازين پس شرف دنيا و سعادت آخرت شما راست به خداي آن كس كه در ركاب او شهيد شود، در اعلي عليين بهشت با خاتم الانبياء رفيق باشد، چون اين سخن گفت حالي عبدالله بن بشر الاسدي از جا برخاسته گفت نخستين كسي كه اين دعوت را اجابت كند منم و اين رجز بخواند:



قد علم القوم اذا تواكلوا

و احجم الفرسان اذ تثاقلوا



اني شجاع بطل مقاتل

كانني ليث عرين باسل



پس ديگر مردمان متابعت كردند تا نود مرد مهيا وروانه شدند، بوالفضولي ابن سعد را آگاه كرد عمر ازرق نامي را با چهار صد سوار بفرستاد تاسر راه بر آنها بگرفتند، و نيم شب بر كنار فرات تلاقي فريقين دست داده كار بمناوشت كشيد حبيب ازرق را گفت تو باري از ما دست باز دار و اين شقاوت به ديگري بگذار مخذول از قبول سر باز زد و در محاربت و ممانعت سخت بايستاد اسديان كه در خويشتن تاب مقاومت نديدند، بهزيمت شدند و همان شب از بيم عمر بن سعد باحي بني اسد از آن زمين رحيل كردند، حبيب بن مظاهر به خدمت آمده واقعه عرض كرد، حضرت


فرمود لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم آورده اند كه چون عطش بر آن جناب و اهلبيت طاهره واطفال و اصحاب به نهايت رسيد برير بن خضير همداني (يزيد بن حصين الهمداني - خ - ل) به خدمت آمده گفت اگر اجازت دهي نزد عمر بن سعد شوم در منع آب با وي سخن گويم باشد كه اين سنگ دلي بركنار نهد، فرمود آنچه داني همي كن برير نزد عمر آمده سلام نداد، عمر گفت يا اخا همدان مگر مرا مسلمان نداني چون است كه سلام ندادي؟ برير گفت اگر بزعم خويش ترا بهره از مسلماني بود به جنگ اين امام مظلوم غريب بيرون نمي آمدي و از آب فرات كه دد و دام از آن همي نوشند زنان و كودكان او را منع نمي نمودي كه حاليا از تشنگي جان همي دهند و با اين همه باز خويشتن را مسلمان و امت پيغمبر مي داني؟ عمر سر به زير افكنده بعد از لحظه گفت يا اخا همدان اينها كه تو گفتي من خود نيك دانم ولكن



دعاني عبيدالله من دون قومه

الي خطة فيها خرجت لحيني



فو الله ماادري و اني لواقف

علي خطر لا ارتضيه و مين



أاترك ملك الري و الري منيتي

ام اصبح ماثوما بقتل حسين



وفي قتله نار التي ليس دونها

حجاب وملك الري قرة عيني



من در نفس خويش نمي بينم كه از ايالت ري بگذرد وبه ديگري واگذارد برير باز گشته گفت يابن رسول الله عمر به اميد امارت ري خون پاك تو خواهد ريخت و بدان خشنود است، در آن هنگام عمرو بن الحجاج بانگ برآورد يا حسين بدين آب بنگر كه درندگان و وحشيان از آن همي نوشند، و به خداي كه قطره از آن آب نچشي تا با لب تشنه جان بسپاري، و اين كلام بر آن حضرت بسي سخت تر و ناگوارتر از عطش بود، چون لشكر كوفه در صحراي كربلا گرد آمدند و قتال و جدال راآماده شدند، حضرت ابوعبدالله الحسين صلي الله عليه عمرو بن كعب بن قرظه انصاري را نزد عمر بن سعد بفرستاد، كه شبانگاه بين العسكرين مي بايد تا مرا ملاقات نمائي چون شب فرا رسيد، عمر بن سعد با بيست سوار از معسكر بيرون آمده و حضرت نيز با بيست نفر از اصحاب از خيام حرم بيرون خراميد به قولي با امام عباس و علي


اكبر و با عمر حفص و غلام او بود وديگران را دور ترك داشتند، حضرت فرمود: يابن سعد باز گشت تو به خداي عزاسمه خواهد بود مگر از خداوند انديشه نداري؟ و چون مي داني كه فرزند كيستم با من قتال و جدال مي كني، اين كافران را بگذر و با من باش كه با طاعت من بخداي تقرب توان جست، عمر گفت همي ترسم تا خانه من ويران كنند، فرمود نيكوتر از آن بسازم باز گفت بيم دارم تا ضياع و عقار من بستانند، فرمود از خالصه خويش كه در حجاز دارم ترا بهتر عوض دهم، گفت بر عيال خود هراسناكم امام خاموش شده باز گشت و همي فرمود اميدوارم از گندم عراق نخوري، و ترا چون گوسپندان سر ببرند، و خداوندت هرگز ميامرزاد، عمر گفت اگر گندم نباشد، در جو نيز كفايت است.

به روايت مفيد عليه الرحمه چون حضرت را با عمر ملاقات اتفاق افتاد قدري نجوي كرده باز گشتند، و هر كس به گمان و حدس خويش سخني مي گفت كه خود مقالات آنها نشنيده بودند و كس بديشان نيز نگفته بود و همي پنداشتند كه حضرت فرمود بگذاريد تا بدان جاي كه آمده ام باز گردم يا خود به شام نزد يزيد بن معويه شوم يا مانند ديگر مسلمانان به يكي از ثغور اسلام روم، چنانكه ابن اثير و سبط ابن جوزي و ديگر مورخين بعد از ايراد اين خبر از عقبة بن سمعان روايت كرده اند كه از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلا در خدمت آن جناب بودم و جميع مخاطبات آن حضرت همي شنيدم تا آنگاه كه به درجه رفيعه شهادت رسيد، هيچ وقت نگفت كه نزديك يزيد روم، يابه يكي از ثغور مسلمانان شوم، بلكه آن حضرت را سخن اين بود از من دست باز دارند تا بدان جاي كه بوده ام مراجعت كنم يا با مشتي عيال و اطفال خود سر در اين بيابانها گذارم

سبط ابن جوزي در تذكره آورده است كه عمر بن سعد را از قتال با آن حضرت كراهتي بود، خود سبقت در استدعاي ملاقات نمود و امام در طي مقالات فرمود: دعوني ارجع فاقيم بمكة او المدينة او اذهب الي بعض الثغور فاقيم به كبعض اهله؛ عمر از خدمت امام باز گشت نامه بدين مضمون به عبيدالله بن زياد نوشت


فان الله قد اطفاء النايرة و جمع الكلمة و اصلح امر الامة هذا حسين قد اعطاني (عهدا) ان يرجع الي المكان الذي هو منه اتي او ان يسير الي ثغر من الثغور فيكون رجلا من المسلمين له مالهم، و عليه ما عليهم، او يأتي اميرالمؤمنين يزيد فضتع يده في يده فيري فيما بينه و بينه رأيه و في هذا لك رضي وللامة صلاح خداوند آتش فتنه بنشاند و امر امت بصلاح آورده پراكندگيها جمع كرد اينك حسين بن علي پيمان داده كه به حرم خدا و رسول برگردد يا به يكي از ثغور مسلمانان رود يا نزد يزيد بن معويه شود تاراي خويش درباره حسين بنگرد و در آنچه اين امام انام همي گويد رضاي تو و صلاح امت است. چون ابن زياد نامه بخواندگفت اين نامه را از روي شفقت بر قوم خود و نصيحت امير خويش نوشته است آري از او قبول كردم، شمر بن ذي الجوشن چون اين سخن بشنيد از جاي برخاست گفت مگر از او بپذرفتي اكنون كه به ولايت و مملكت توفرود آمده همي گذاري تا برود، به خداوند سوگند اگر بيعت نكرده برود پيوسته قدرت و قوت او و ضعف و عجز توافزونتر شود، زينهار تا اين مسئلت عمر را به سمع قبول تلقي نمائي كه سستي وسوء تدبير را دليل باشد، وظيفه آنكه بگوئي تا حسين بن علي و اصحاب او بحكم تو فرود آيند اگر عقوبت ياعفو نمائي اختيار تراست، ابن زياد اين سخن بشنيد و اين رأي پسنديده گفت تا مكتوبي بابن سعد نوشتند:

اما بعد اني لم ابعثك الي الحسين (و اصحابه) لتكف عنه و لا لتطاوله، ولا لتمنيه السلامة و البقاء، و لالتعذر عنه، و لالتكون له عندي شافعا انظر فان نزل ا لحسين و اصحابه علي حكمي و استسلموا فابعث بهم الي سلما و ان ابوا فازحف اليهم حتي تقتلهم و تمثل بهم، فانهم لذلك مستحقون فان قتل الحسين فاوطئي الخيل صدره و ظهره، فانه عات ظلوم عاق شاق (قاطع ظلوم) و لست اري ان هذا يضر بعد الموت شيئا و لكن علي قول قد قلته لوقد قتلته لفعلت هذا به، فان انت مضيت لامرنا فيه جزيناك جزاء السامع المطيع


ابيت فاعتزل عملنا و جندنا و خل بين شمر بن ذي الجوشن و بين العسكر فانا قد امرناه بامرنا و السلام

نفرستادمت كه با حسين مدارا كني، و كار را به درازا كشي، و نويد سلامت و بقايش داده عذر او بجوئي و شفاعت كني، اگر آن جناب با اصحاب حكم مرا گردن نهند آن جمله رانزد من فرست و اگر امتناع كنند مقاتلت و محاربت او را مهيا باش، و چون آن امام مظلوم رابه درجه شهادت رساني البته بر پيكر مطهر او اسب بتازي، چنانكه سينه و پشت مبارك او خورد شود، ونيك بدانم كه اين بعد از شهادت آن جناب را آزاري نرساند، ولكن چون از پيش سخني گفته ام البته ببايد كردن، حاليا تا آنچه گفته ام بامضا رساني كه جزاي سامع مطيع يابي و اگر تجافي نمائي بركنار باش ولشكر با شمر بن ذي الجوشن بگذار كه گفتني با او گفته ام.

ابوالفرج در مقاتل مي گويد: فوجه اليه ابن زياد: طمعت يابن سعد في الراحة و ركنت الي دعة ناجز الرجل و قاتله، ولاترض منه الا ان ينزل علي حكمي، فقال الحسين عليه السلام معاذ الله ان انزل علي حكم ابن مرجانة ابدا فوجه ابن زياد شمر بن ذي الجوشن الضبامي اخزاه الله الي ابن سعد يستحثه بمناجزة [4] الحسين عليه السلام [5] آنگاه شمر را گفت با اين نامه به جانب كربلا شو، و مضمون آن به عمر بن سعد تكليف كن اگر آنچه نبشته ام بپذيرد در فرمان او باش، واگر عصيان ورزد سر او نزد من فرست و امارت لشكر ترامسلم است، دراين هنگام عبدالله بن ابي المحل بن حزام الكلابي كه عمه ي او ام البنين و از حضرت اميرالمؤمنين صلي الله عليه فرزندان داشت از جاي برخاسته به جهت حضرت ابوالفضل العباس و عبدالله و جعفر وعثمان نامه ي امان خواست، عبيدالله گفت: نعم و نعمة عين. بگفت تا نامه امان بنوشتند، و به عبدالله بن ابي المحل داد او آن مكتوب با غلام خويش كزمان به كربلا فرستاد، چون اين نامه به ابي الفضل و برادران


رسيد گفتند خال را از ما سلام برسان و بگوي ما را بدين زينهار احتياج نيست كه امان باري تعالي نيكوتر، تا امان زنا زاده سميه.

منقول است كه عبيدالله از مطاولت عمر بن سعد با حضرت سيد الشهدا عليه السلام رنجه شد، جويرية بن بدر التميمي را كه يكي از سرهنگان بود به كربلا روانه كرد، و گفت اگر ابن سعد را ببيني كه در كار حرب اهمال همي كند بايد تا او را بند كني كه اميري ديگر لشكر را بفرستم، چون جويرية به راه افتاد عبيدالله بيم كرد كه او عمر را حبس كند و لشكر ضايع ماند شمر را با آن نامه از پس اوروانه نمود سعد بن عبيده گويد از حرارت هوا با عمر بن سعد به آب اندر آمده بوديم، مردي آمده به گوش او گفت كه ابن زياد جويرية بن بدر را فرستاده كه اگر در كار جنگ اهمال ورزي ترا گردن زند، چون اين بشنيد برجسته سلاح جنگ بر خويش راست كرد و بر اسب بر آمده صلاي كار زار در داد، علي الجمله شمر بن ذي الجوشن لعنه الله تعالي آن صحيفه مشؤمه بستد و همي آمدتا روز پنجشنبه نهم محرم وارد صحراي كربلا شد.


پاورقي

[1] سوره ي مائده آيه 69.

[2] سوره نازعات آيه 25.

[3] سوره بقره آيه 13.

[4] لمناجزة الحسين - خ.

[5] انظر مقاتل الطالبين ص 114 و عقد الفريد ج 4 ص 479 و شرح شافية ابي فراس 137.