بازگشت

ذكر وصول حر بن يزيد التميمي اليربوعي به خدمت امام


)حر بن يزيد الرياحي و الرياح بطن من تميم و لهذا قال التميمي و يربوع ابوحي من تميم.(حضرت ابوعبدا لله الحسين عليه السلام بدين گونه سير همي فرمود، چون نيمه روز شد


مردي تكبير گفت امام سبب بپرسيد؟ گفت نخلستان پديدار آمد، عبدالله بن سليم و مذري (منذر) بن المشمعل الاسدي گفتند هرگز در اين مكان نخلستاني نديده ايم، حضرت فرمودكه چيست؟ گفتند سواران باشند كه همي آيند فرمود من نيز چنين همي بينم مگر جائي باشد تا پناه سازيم كه با اينان از يكسو ملاقات افتد گفتند اينك ذوحسم نزديك باشد حضرت از دست چپ بدان طرف ميل فرمود حر وسپاه چون اين بديدند به آن جانب عدول كردند بسي برنگذشته بود كه نزديك شدند شقه رايات باجنحه مرغان صف برزده و نوك نيزه نيش زنبوران را همي مانست، حضرت سبقت فرموده بذو حسم (حسمي - خ) فرود آمده فرمود تا سراپرده و خيمه برافراشتند حر بن يزيد باسپاه نيز رسيده در مقابل بايستادند، و آن چنان بود كه عبيدالله بن زياد حصين بن نمير را كه بر شرطه كوفه بود بفرستاد تا راهها مضبوط نمايد و حصين حر بن يزيد تميمي يربوعي را از قادسيه باهزار سوار به استقبال امام روانه ساخت: قال ابن قتيبه في كتابه المسمي بالامامة و السياسة فلقيهم علي خيولهم بوادي السباع.

از حر مرويست كه چون از منزل خويش بدر آمدم هاتفي سه بار مرا بشارت جنت همي داد با خويش گفتم ثكلت الحرامه حاليا من به جنگ جگر گوشه رسول مختار مي روم اين مژده را معني چه باشد؟ در آن گرمگاه روز كه فرا رسيدند آن درياي رحمت و عطا را نظر مبارك برحر و اصحاب او بيفتاد كه به غايت تشنه بودند، جوانان را بفرمود تا بديشان و اسبان آب دهند برحسب فرموده مردان و مركبان را سيراب كردند، و زياده بر قوائم و شكم چارپايان بپاشيدند، علي بن طعان المحاربي گويد كه واپس تر كس كه آمد من بودم، آن بحر مكرمت و نور ديده ساقي كوثر كه مرا بدان حال بديد به زبان مبارك با نهايت لطف ومرحمت بلغت حجاز فرمود: يابن اخي انخ الرواية برادر زاده شتر بخوابان من معني كلام امام ندانستم، چه راويه مشك مي پنداشتم، امام بدانست كه فهم نكردم فرمود انخ الجمل من اشتر بخوابانيدم فرمود اخنث السقا دهان مشك برگردان و بنوش، هم نتوانستم امام پيش آمده دهان مشك به دست مطهر بپيچيد تا خود بنوشيدم، و بارگير سيراب كردم، بدين گونه حر


و سپاه در مقابل ايستاده بودند تا ظهر شد حضرت حجاج بن مسروق الجعفي و به قولي علي اكبر را فرمودتا بانگ اذان در داد، چون موقع اقامت در رسيد شفيع روز قيامت نعلين پوشيده و ردا برافكنده بيرون آمد خداوند را سپاس و ستايش گفته اين خطبه بخواند: ايها الناس (انها معذرة الي الله و اليكم) اني لم آتكم حتي اتثني كتبكم (و قدمت علي) رسلكم ان اقدم علينا فليس لنا امام لعل الله ان يجمعنا بك علي الهدي و الحق فان كنتم علي ذلك فقد جئتكم فان تعطوني ما اطمئن اليه من عهودكم و مواثيقكم اقدم مصركم و ان لم تفعلوا او كنتم لقدومي كارهين انصرفت عنكم الي المكان الذي اقبلت منه (و جئت منه اليكم).

اين كه همي گويم معذرت خويش نزد خداوند و شما آشكار همي كنم من بدين زمين نيامدم تا رسل شما متواتر و رسايل متوالي شد كه امام و پيشوائي نداريم و بدينصوب بگراي تا به وجود مبارك تو باري تعالي تفرقه ما بر حق جمع كند استدعاي شما را قبول و با مشتي عيال و اطفال بيكس خود كه ذريه و اهلبيت رسول اند بيامدم حالي اگر خاطر مرا اطمينان همي دهيد و بدان عقيدت كه نوشته بوديد راسخيد به شهر شما درآيم، و اگر نيت دگرگون ساخته ايد و از مقدم من كراهت داريد بگذاريد تا هم از اين راه كه آمده ام بدان جاي كه بوده ام باز گردم، كوفيان اين فصل كه نخستين اتمام حجت بود بشنيدند خاموش بايستادند، فرمود اقامت نماز بگفتند و حر را گفت اگر همي خواهي با متابعان خويش نماز بگذار، حر گفت ني كه مقتداي خلايق توئي نماز با تو اوليتر، پس فريقين اداي فريضه كردند، اصحاب به خدمت امام جمع آمدند و حر با سواران باز گشته به خيمه اندر شد سپاهيان به صف خود رفته هر كس لگام در دست گرفته در سايه اسب خويش بنشست چون نماز عصر در آمد حضرت خطبه ديگر ادا فرمود:

اما بعد ايها لناس فانكم ان تتقوا الله و تعرفوا الحق لاهله تكن ارضي لله عنكم و نحن اهل بيت محمد و اولي بولاية هذا الامر عليكم من هؤلاء المدعين، ما ليس لهم و السائرين فيكم بالجور و العدوان، و ان ابيتم الا كراهية لنا والجهل يحقنا (كرهتمونا


و جهلتم حقنا) و كان رأيكم الان غير ما اتتني به كتبكم و قدمت به علي رسلكم انصرفت عنكم.

هان اي مردمان از خداوند بترسيد و حق را به اهل آن بگذاريد كه مزيد خشنودي باري تعالي اندر آن است چه اين گروه آن همي طلبند كه در آن بهره و نصيب ندارند، معهذا جانب عدل و انصاف گذاشته با شما به ظلم و جور معاملت مي نمايند ديگر باره همي گويم اكنون برخلاف نامه و عهود و مواثيق خود رفتار مي كنيد راه بر من مگيريد تا باز گردم حر گفت اين نامها مراهيچ خبر نيست، فرمود تا خرجين آكنده از مكاتيب بياوردند در برابر آنها بپراكنيد حر گفت باري من اين گروه نيستم و مرا گفته اند از حضرت تو جدا نشوم تا نزد عبيدالله برم، فرمود مرگ به تو نزديك تر ازين است اصحاب را گفت تا سوار شدند و حرم جلالت را نيز سوار نمودند حر منع كرد امام گفت ثكلتك امك ماتريد. مادر تو بر تو بگرياد از من چه خواهي؟ حر گفت در چنين حالت كه توئي اگر ديگري از عرب نام مادر من بردي من نيز ساكت نبودمي وليكن نام صديقه طاهره مادر تو جز بدانچه نيكوتر نتوانم بردن، فرمود يا حر مراد خويش بگوي؟ گفت تا به كوفه نزد ابن زياد آئي، فرمود به خداي هرگز بدين تن در ندهم گفت به خداي من نيز ترا رها نكنم، چندانكه سه بار اين كلمات مكرر شد چون سخن به درازا كشيد حر گفت يابن رسول الله من به محاربه تو مأمور نيستم و دست از تو نيز ندارم، وليكن راه ديگر پيش گير كه نه به كوفه رود و نه ترا به مدينه رساند، و من مراتب بابن زياد انهاء كنم باشد كه باري تعالي عافيت بخشد، و چون مني به خون پاك تو مؤاخذ و معاقب نگردم پس حضرت از جانب چپ راه عذيب و قادسيه گرفت، حر نيز چون سايه ملازم آفتاب بوده همي رفت، چون به قادسيه رسيد حارث بن يزيد التميمي به خدمت آمده گفت يابن رسول الله باز گرد كه حضرت ترا از كوفيان خيري نيست.

آورده اند كه آن حضرت در بيضه اين خطبه بر اصحاب كرام خويش و ا صحاب حر ادا فرمود: فحمد الله و اثني عليه ثم قال ايها الناس ان رسول الله صلي الله عليه و آله قال:


من رأي سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله ناكثا لعهد الله مخالفا لسنة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يعمل في عباد الله بالاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا علي الله ان يدخله مدخله، الاوان هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان، و تركوا طاعة الرحمن، و اظهر وا الفساد، وعطلوا لحدود، واستأئروا بالفيئي، و احلوا حرام الله، و حرموا حلاله، و انا احق من غيسر وقد اتتني كتبكم و قدمت علي رسلكم ببيعتكم انكم لاتسلموني ولاتخذلوني وان تممتم علي بيعتكم تصيبوا رشدكم فانا الحسين بن علي، و ابن فاطمة بنت رسول الله، نفسي مع انفسكم و اهلي مع اهلكم فلكم في اسوة، وان لم تفعلوا و نقضتم عهدكم و خلعتم بيعتي من اعناقكم فلعمري ما هي لكم بنكير لقد فعلمتموها بابي و اخي و ابن عمي مسلم، و المغرور من اغتربكم فحظكم اخطأتم و نصيبكم ضيعتم، و من نكث فانما ينكث علي نفسه وسيغنيني الله عنكم و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته

حر اين خطبه شنيده همي گفت يابن رسول الله زنهار تابه كوفه نروي كه حضرت ترا شهيد كنند، فرمود (مرا) از مرگ مي ترساني؟ و من به تو آن گويم كه آن اوسي چون اراده خدمت رسول مختار كرد با پسر عم خويش گفت و منع او نپذرفت



سامضي و ما بالموت [1] عار علي الفتي

اذا مانوي حقا و جاهد مسلما



(و) و آسي الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا وخالف مجرما



فان عشت لم اندم وان مت لم الم

كفي بك ذلا ان تعيش وترغما



آن كس را كه مقصود اعلان كلمه حق باشد و در راه خداي مجاهدت ورزد از مردن باك ندارد اگر زنده مانم پشيمان نيم و اگر بميرم ملامتي نرود اي بسا خواري و ذلت كه جوانمردان زنده و دشمن كام باشند، حر چون اين ابيات شنيد از راه گرديده دور شد و با متابعان خويش سير مي نمود ونيز اين خطبه ديگر از آن جناب مرويست كه در ذي حسم بخواند: اما بعد انه قد نزل من الامر ما قد ترون، و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت و ادبر معروفها واستمرت جدا فلم يبق منها الاصبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل الا ترون ان الحق لايعمل به و ان الباطل لايتنا هي عنه ليرغب


المؤمن في لقاء الله محقا فاني لا اري الموت الا شهادة و لا الحياة مع الظالمين الا يرما

اكنون آن كار فرا رسيده كه همي بينيد و اين جهان آئين دگرگونه ساخت اقامت او امر الهي و اتباع سنت رسول سخت از ميان برفت ازين زندگاني چيزي به جاي نمانده مگر اندك آبي ناگوار نيم خورده كه در كاسه باشد، عيشي ناخوش كه در مرتعي وخيم كنند مگر نبينيد كه مردمان متابعت حق نكنند و از باطل باز نايستند وظيفه آنكه مومن ملاقات خالق خويش بگزيند چه اين مردن شهادت باشد و اين زندگي ملالت افزايد، چون اين فصل ادا فرمود زهير بن القين ديگر اصحاب را گفت شما سخن همي گوئيد يامن بگويم؟ گفتند تو بگوي زهير گفت: آنچه فرمودي شنيديم اگر ما را زندگاني جاويداني دهند و مرگي نباشد مگر شهادت در ركاب تو ما آن مرگ برين حيات مخلد بگزينيم و جان در مقدم تو نثار كنيم، هلال بن نافع الجملي (البجلي - خ) گفت آن نيت و بصيرت كه ما را در حق حضرت تو بود بجاي است با دوستان تو دوست و با دشمنان تو دشمنيم، برير بن خضير گفت يابن رسول الله خداي تعالي و تقدس را به وجود مسعود تو بر ما منتهاست تا در برابر تو مارا بكشند و اعضاي ما پاره نمايند و سيد بن طاووس اين خطبه را بعد از وصول نامه ي عبيدالله بن زياد لعنهما الله تعالي به حر ايراد نموده است چنانكه شرح آن بيايد بعونه و كرمه بدين گونه امام به اصحاب از جانبي وحر با سپاه از طرفي ديگر برفتند تا

بعذيب الهجانات رسيدند درين وقت چهار نفر از كوفه به خدمت امام آمدند كه طرماح بن عدي ونافع بن هلال و مجمع بن عبيدالله (عبدالله - خ ل) العائذي ويك كس ديگر بودند طرماح را چون ديده بر جمال مبارك افتاد اين رجز بخواند



يا ناقتي لاتذعري من زجري

و امضي بنا قبل طلوع الفجر



بخير ركبان و خير سفر

حتي تحلي بكريم النجر



الماجد الحر رحيب الصدر

اتي به الله لخير امر



ثمة ابقاء بقاء الدهر

آل رسول الله آل الفخر



السادة البيض الوجوه الزهر

الطاعنين بالرماح السمر






الضاربين بالسيوف البتر

يا مالك النفع معا و الضر



ايد حسينا سيدي بالنصر

علي الطغاة من بقايا الكفر



علي اللعينين سليلي صخر

يزيد لازال حليف الخمر



و ابن زياد عهر بن العهر

چون اين رجز بخواند امام فرمود از خداوند اميد مي دارم در همه حال خير ما را باشد، چه ما را بكشند و چه بر آنها منصور شويم، حر نزديك آمده گفت اينان از كوفه آمده اند و از زمره اصحاب نباشند، يا حبسشان كنم و يا به كوفه باز فرستم، فرمود ني ايشان انصار و اعوان منند، اگر دست باز نداري و برين اصرار مستمر ماني منع و دفع ترا لازم افتد، حر خاموش شد امام از حال كوفيان بپرسيد، مجمع عائذي گفت جوالهاي اشراف كوفه از زر وسيم آگنده كرده و رشوتهاي بزرگ دادند تا دلها مستمال شد، و نصيحت خالص كردند اكنون گوئي بر دشمني حضرت تو حكم شخص واحد دارند، وديگر مردمان را هر چند امروز دل با تو باشد فردا شمشير بر تو كشند باز واقعه قيس بن مسهر تحقيق فرمود، قصه براندند حضرت را اشك در چشم بگرديده اين آيت بخواند.



و منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و مابدلو تبديلا [2] اللهم اجعل لنا ولهم الجنة نزلا و اجمع بيننا و بينهم في مستقر من رحمتك و رغائب مذخور ثوابك انك علي كلشئي قدير

طرماح نزديك آمده گفت يابن رسول الله من اكنون انصار و اعواني با تو نبينم و آنگاه كه از كوفه بيرون آمدم در خارج كوفه چندان سپاه به محاربت تو مهيا شده بود كه هرگز نديده بودم اين عزيمت اگر بتواني فسخ كن و به جاي ديگر نهضت فرماي تا روي كار پديد آيد و خداوند از شر دشمنان حفظ فرمايد و اگر اجازت رود من خود ملازم حضرت بوده بيايم تا بمناع و كوه اجاء و سلمي فرود آئي بخداي كه ملوك غسان و حمير و نعمان بن منذر و هيچ اسود و احمر بر ما غلبه نتوانستند نمود و هيچ ذلت


نديديم، و از آنجا به قريه [3] رويم و مردمان را به خدمت تو دعوت كنم ده روز بيش برنگذرد كه سواران و پيادگان به حضرت پيوندند، و چندانكه خواهي در آنجا اقامت فرماي و من كفيلم كه اگر ترا دشمني پديد آيد بيست هزار طائي در خدمت تو شمشير زنند و تا تني زنده باشد به جناب رفيع تو مكروهي نرسد، حضرت فرمود خداوند ترا و طائيان را جزاي خير دهاد ما را با اين قوم عهدي است كه اكنون گذشتن از آن روا نيست، طرماح گفت گندمي از كوفه آورده ام به خانه برده بگذارم و به خدمت باز آيم حضرت اجازت فرمود برفت در باز آمدن كه بعذيب الهجانات رسيد سماعة بن بدر خبر شهادت آن حضرت بدو گفته با دلي غمگين مراجعت كرد

چون قصر بني مقاتل جايگاه صدر نشين بزم شهادت آمد عمرو بن قيس المشرقي و پسر عم او شرف تقبيل آستان امامت دريافت كردند موي مبارك سخت سياه بود عمزاده قيس گفت: يا اباعبدالله خضاب فرموده يا خود موي مطهر چنين سياه است؟ فرمود ني خضاب باشد و ما هاشميان را موي زود سفيد شود مگر آمده ايد تا مرا نصرت و ياري نمائيد؟ عمرو گفت: من پيري سالخورده و وام دارم و مردمان را نزد من بسي امانت است، و نيز انجام كار پديدار نيست همي ترسم بضاعت مردم ضايع شود عمزاده وي نيز ازين جنس سخنها گفت، فرمود باري برويد تا استغاثه من مظلوم نشنويد و مرا در ميانه سپاه دشمن تنها و غريب نبينيد، چه هر كس ناله من بشنود و ياري نكند خداوندش بروي اندر آتش اندازد.

هم در اينجا نظر امام بر خيمه بزرگ افتاده از صاحب آن بپرسيد؟ گفتند عبيدالله بن الحر الجعفي راست. حجاج بن مسروق را فرمود تا رفته او را بخواند عبيدالله كه پيام امام شنيد گفت انا لله و انا اليه راجعون من از آن روي از كوفه بيرون آمدم كه چون آن جناب آنجا در آيد من نباشم حجاج گفته ي عبيدالله انها نمود امام مظلوم بنفس نفيس به خيمه او تشريف برده به نصرت خويشش دعوت فرمود عبيدالله همان عذرها را آورده استعفا نمود حضرت فرمود چون ياري ما نكني باري با دشمنان ما نيز مباش چه هر كس ناله مظلومي و غريبي ما بشنود و ياري ندهد هلاك شود عبيدالله گفت اين نيز هرگز مباد


و صاحب در النظيم گويد چون حجاج رسالت امام بگذاشت عبيدالله گفت من آن روز كه خبر توجه امام بشنيدم از كوفه بدر آمدم كه امام را در كوفه كم و بيش ياور و معين نبود با خويشتن بينديشيدم كه اگر بر قتل امام مظاهرت كنم گناهي عظيم كرده ام و اگر به معاونت وي برخيزم دشمنان را پيروزي خواهد بود وتضييع خون خويش روا نداشتم.

و هم در آن كتاب مرويست از يزيد بن مره از عبيدالله بن الحر كه چون حجاج اين سخنان با حضرت بگفت حضرت امام با جبه گلگون كلاهي برسر و نعلين اندر پا نزد من تشريف آورد محاسن مبارك چنان سياه كه گفتي پر غراب است، و من در عمر خود هيچكس بدان حسن و جمال نديده بودم مرا به غايت دل بسوخت كه امام همي آيد و كودكان خورد سال و دختران كوچك گرد او گرفته بودند مرا به نصرت خويش خواند گفتم يابن رسول الله اگر سر آن داشتمي كه با يكي از فرقين باشم البته حضرت تو اولي بودي، و شدت نكايت من بر دشمنان مشاهدت مي فرمودي وليكن سر اين هر دو ندارم، مسئول اينكه عفو نمائي اين اسب كه ملحقه نام دارد با اين شمشير كه سخت گرانبهاست قبول فرمائي، بر اين اسب برنشين و من تني چند از ياران خود در خدمت بگمارم تا به مامن خويش رسي و نيز ضمان عيالات بر من است كه به سلامت و عافيت بحضرت تو رسانم و يا خود و اصحاب سر در اين كار كنيم، امام فرمود همانا ترا زين كلمات غرض اخلاص نصيحت بود گفت نعم و الله الذي لافوقه شيئي فرمود حالي من نيز ترا پندي دهم: ان استطعت ان لا تسمع صراخنا ولاتشهد وقعتنا فافعل فوالله لايسمع واعيتنا (داعيتنا) احد لا ينصرنا الاكبه الله في نار جهنم حضرت اين بگفت و دامن افشانده برخواست، عبيدالله ديگر باره بر محاسن همايونش اعاده نظر كرده گفت اسواد ما اري ام خضاب: فقال عجل المشيب يابن الحر فعلمت انه خضاب اكنون مختصري از احوال عبيدالله بن الحر نگاشته آيد تا ناظرين را بصيرتي حاصل شود.

اين عبيدالله عثماني الرأي و از شجعان و فرسان ورؤساي عرب و در جنگ صفين نظر به محبتي كه با عثمان داشت در لشكر معويه بود چون حضرت سيد الاوصياء


اميرالمؤمنين صلي الله عليه را به درجه شهادت رسانيدند به كوفه آمد و در واقعه كربلا تعمدا از كوفه بيرون شد تا در آنجا نباشد؛ بعد از شهادت آن مظلوم ابن زياد اشراف كوفه را تفقد و جستجو مي نمود، ابن الحر را در كوفه نديد، روزي چند كه بگذشت نزد ابن زياد آمد گفت يابن الحر كجا بودي؟ گفت رنجور بودم گفت ترا تن مريض بود يا دل؟ گفت دل را بيماري نيست و خداوند را بر عافيت وسلامت بدن بر من منتهاست، گفت همانا با دشمنان ما بودي؟ گفت اگر با آنان بودمي اثر آن پديدار آمدي، ابن زياد بكار ديگر مشغول شد ابن الحر براسب خودسوار شده برفت ساعتي ديگر او را خواسته نديد شرطي در پي او بفرستاد گفت امير خود را بگوي چشم اطاعت از من مدار كه من به اختيار نزد تو نيايم، پس اصحاب خويش گرد كرده به كربلا رفت و بر مصارع شهدا بنگريست وبگريست اين اشعار گفته اظهار حسرت كرده از آنجا به مداين رفت.



يقول امير غادر و ابن (اي خ) غادر

الا كنت قاتلت الحسين بن فاطمه



و نفسي علي خذلانه و اعتزاله

و بيعة هذا الناكث العهد لائمه



فياندمي الا اكون نصرته

الاكل نفس لا تسدد نادمة



واني لاني لم اكن حماته

لذو حسرة ان لاتفارق لازمة



سقي الله ارواح الذين تبادروا

الي نصره سحا من الغيث دايمه



وقفت علي اجداثهم ومحالهم

فكاد الحشي ينقض و العين ساجمة



لعمري لقد كانوا مصاليت في الوغي

سراعا الي الهيجا حماة خضارمه



تاسوا علي نصر ابن بنت نبيهم

باسيافهم آساد غيل ضراغمه



فان يقتلوا في كل نفس بقية

علي الارض قد اضحت لذلك ذاحمة



و ما ان راي الراؤن افضل منهم

لدي الموت سادات و زهر قماقمه



يقتلهم ظلما و يرجو ودادنا

فدع خطة ليست لنا بملايمه



لعمري لقد راغمتمونا بقتلهم

فكم ناقم منا عليكم و ناقمة






اهم مرارا ان اسير بجحفل

الي فئة زالت عن الحق ظالمة



فكفوا والا زرتكم في كتائب

اشد عليكم من زحوف الديالمه



اين اشعار نيز در اين معني او راست



فيالك حسرة مادمت حيا

تردد بين حلقي والتراقي



حسين حين يطلب بذل نصري

علي اهل الضلالة والنفاق



غداة يقول لي بالقصر قولا

اتتركنا وتزمع بالفراق



ولو اني او اسيه بنفسي

لنلت كرامة يوم التلاق



مع ابن المصطفي نفسي فداه

تولي ثم ودع بانطلاق



فلو فلق التلهف قلب حي

لهم اليوم قلبي بانفلاق



فقد فازالا ولي نصر واحسينا

وخاب الاخرون الي نفاق



باقي حالات عبيدالله بن الحر در كتب تواريخ مسطور است و در اين كتاب مستطاب اين قدر كافيست.


پاورقي

[1] في الموت - خ ل.

[2] سوره احزاب (33) آيه 23.

[3] قريه بضم قاف و فتح راء و فتح ياء و تشديد آن مصغرا -.