بازگشت

ذكر عزيمت امام حسين از مكه به كوفه و عرايض محمد بن الحنفيه و ابن عباس


في در النظيم باسناده عن ابي عبدالله عليه السلام قال: ان الله تبارك و تعالي انزل علي نبيه صلي الله عليه و آله كتابا قبل ان ياتيه الموت، فقال يا محمد هذا الكتاب وصيتك الي النجيب من اهلك، قال و من النجيب من اهلي يا جبرئيل؟ فقال علي بن ابيطالب و كان علي الكتاب خواتيم من ذهب، فدفعه


النبي «ص» الي علي «ع» و امره ان يفك خاتما و يعمل بمافيه ففك خاتما و عمل بما فيه ثم دفعه الي ابنه الحسن ففك خاتماو عمل بما فيه، ثم دفعه الي اخيه الحسين ففك خاتمافوجد فيه ان اخرج بقوم الي الشهادة، فلا شهادة لهم الا معك، و اشر [1] نفسك لله تعالي ذكره، ففعل ثم دفعه الي علي بن الحسين الي آخر الحديث [2] .

في الكافي باب العمرة عن معوية؛ قال قلت لابي عبدالله عليه السلام من اين افترق المتمتع والمعمتر؟ فقال ان المتمتع مرتبط بالحج و المعتمر اذا فرغ منها ذهب حيث شاء، وقد اعتمر الحسين عليه السلام في ذي الحجة ثم راح يوم التروية الي العراق، و الناس يروحون الي مني فلاباس بالعمره في ذي الحجة لمن لايريد الحج.

و فيه ايضا عن الي عبدالله انه سئل عن رجل خرج في اشهر الحج معتمرا ثم رجع الي بلاده؟ قال لاباس وان حج من عامه ذلك وافرد الحج فليس عليه دم، فان الحسين بن علي عليهماالسلام خرج قبل التروية بيوم الي العراق و قد كان دخل معتمرا.

و قال المفيدرحمه الله تعالي في الارشاد: وكان خروج مسلم بن عقيل بالكوفة يوم الثلثا لثمان مضين من ذي الحجة سنة ستين، و قتله يوم الاربعاء لتسع خلون منه يوم عرفه، و كان توجه الحسين صلواة الله عليه من مكة الي العراق في يوم خروج مسلم بالكوفة، و هو يوم الترويه بعد مقامه بمكة بقية شعبان و شهر رمضان و شوالا و ذا القعده و ثمان ليال خلون من ذي الحجة سنةستين، و كان اجتمع اليه عليه السلام مدة مقامه بمكة نفر من اهل الحجاز و نفر من اهل البصرة انضافوا الي اهل بيته و مواليه و لما اراد الحسين عليه السلام التوجه الي العراق طاف بالبيت و سعي بين الصفا و المروة و احل من


احرامه و جعلها عمرة لانه لم يتمكن من تمام الحج مخافة ان يقبض عليه بمكة فينفذ به الي يزيد بن معويه، فخرج عليه السلام مبادرا باهله و ولده و من انضم اليه من شيعته، و لم يكن خبر مسلم قد بلغه لخروجه في يوم خروجه

و سيد ابن طاوس را در لهوف وصاحب روضة الصفا را عقيده چنين است كه خروج حضرت روز سيم ذي الحجه بوده كه مسلم نيز در آن روز شهيد شد و الاول هو الا شهر و الاصح. جگر گوشه رسول مختار از بيم اشرار سعي صفا و مروه به جاي آورده احرام حج را به عمره عدول نموده محل شد؛ چه مي دانست كه بنو اميه او را در حرم خداي نيز ايمن نگذارند، وباشد كه هم درآن ارض مقدسه گرفته نزد يزيد بن معويه عليه اللعنة فرستند و چون آن حضرت سفر عراق را تصميم عزيمت نمود خطبه بليغ بدين مضمون ادا فرمود.

الحمد لله وما شاء الله و لا قوة الا با لله و صلي الله علي رسول خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد الفتاة، وما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف، و خير [3] الي مصرع انا الا قيه كاني باوصالي تتقطعها عسلان [4] الفلواة بين النواويس [5] وكربلاء، فيملان مني اكراشا جوفا و


اجربة سغبا لامحيص عن يوم خط بالقلم، رضا الله رضا نااهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجور الصابرين، لن تشذ عن رسول الله لحمته، و هي مجموعة له في حظيرة القدس، تقربهم عينه و ينجزبهم وعده، من كان باذلافينا مهجتة و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحا انشاء الله تعالي اين خطبه يكي از كرامات ظاهرات و معجزات باهرات آن حضرت است كه شهادت خويش و ياران و ظلمهايي كه بدو رود باز نموده مي فرمايد: فرزندان آدم را از مرگ گزير نيست كه بسان قلاده بر گردن آدميان محيط است، و من به ملاقات اسلاف طاهره خويش همان اشتياق دارم كه حضرت يعقوب رابه يوسف صديق بود، باري تعالي عزاسمه براي مشهد مقدس من زميني اختيار فرموده كه مرا از آن ناگزير است، پنداري كه همي بينم در زمين كربلا گرگان بدن شريف و پيونداعضاي پاك مرا از يكديگر بگسلند تا شكمهاي خويش بدان انباشته كنند، و ما اهل بيت عصمت و طهارت به رضاي خداوندي خشنوديم، و بر بلاي او شكيبا تا بما اجر صابران عطا فرمايد، هرگز پاره تن حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم از او جدا نيفتد، و در بهشت برين با آن حضرت در يك جاي گرد آيد، و باري جلت كلمته البته وعده خود وفا فرمايد، و چشم پيغمبر خود را درباره اولاد او روشن نمايد، آنكه آرزومند بهشت جاويدان باشد و سر و جان در راه محبت ما همي دهد بسيج سفر كند تا چون سعادت ملازم ركاب من باشد كه من نيز بامدادان نهضت خواهم فرمود انشاء الله تعالي.

سيد بن طاوس در لهوف از دلايل الامامه ابوجعفر محمد بن جرير الطبري از زرارة بن صالح (اجلح - خ) روايت كند كه قبل از آنكه سيد الشهدا از مكه به جانب عراق روانه شود به خدمت آن حضرت مشرف شده از ضعف كوفيان فصلي عرض كردم، كه هر چند دلهاي ايشان با شماست ولكن در اطاعت بني اميه شمشير همي زنند، آن حضرت بادست مبارك به جانب آسمان اشارت فرمود، ناگاه درهاي آسمان گشاده شد، و چندان ملائكه


به زير آمدندكه شماره آنها جز خداوند ديگري نتواند، پس فرمود اگر نه مقصود شوق شهادت و طلب مزيد اجر بود با انها با چنين لشگر محاربه مي كردم ولكن به علم يقين مي دانم كه من و برادران وياوران من در آن زمين شهيد شويم، و جز امام زين العابدين ديگري نرهد، چون محمد بن الحنفيه خبر توجه حضرت امام عليه الصلوة و السلام بشنيد طشتي براي وضو در پيش نهاده بود، چندان بگريست كه آواز طشت از اشك به گوش همي رسيد و در آن شب كه بامدادان حضرت متوجه بود به خدمت امام آمده گفت اي برادر بزرگوار بيوفائي كه عادت كوفيان است نيكو مي داني، كه با پدرت علي مرتضي و برادرت حسن مجتبي چگونه غدر كردند، و از آن همي ترسم كه با جناب تو نيز همان معاملت كنند باري درحرم خداي اقامت فرماي كه دشمنان را به جناب منيع و ساحت رفيع تو دسترس نباشد فرمود اي برادر از آن بيم دارم كه يزيد بن معويه هم در مكه معظمه قصد كشتن من كند و پاس حرمت حرم ندارد وقتال با چون مني را در خانه چنين شريف مباح شمارد و به خداوند قسم است كه اگر در سوراخ جانوران باشم مرا بيرون آورده به درجه رفيعه شهادت رسانند، محمد بن الحنفيه گفت: باري به ولايت يمن رو يا در بيابانها تشريف قدوم ارزاني دار كه شاميان به تو نتوانند رسيد، حضرت فرمود تا در كارها نگريسته شود صبحگاهان كه خبر ارتحال آن جناب بشنيد به خدمت آمده زمام ناقه آن حضرت گرفته گفت: مگر نه مرا وعده فرمودي كه درين مهم نظر فرمائي چون است كه چنين شتابان همي روي؟ فرمود بلي ولكن سيد المرسلين صلي الله عليه و آله نزد من آمده فرمود اي فزرند به جانب كوفه رو كه خداي ترا شهيد همي خواهد، ابن الحنفيه گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» حالي اهل بيت عصمت و طهارت را بگذار و باخويش مبر، فرمود باري تعالي اينان را نيز اسير خواسته است، باين بگفت وبا برادر بدرود فرموده برفت.

آورده اند كه چون خبر نهضت امام به جانب عراق شهرت كرد عبدالله بن عباس آمده عرض كرد اين چيست كه همي شنوم؟ فرمود آري امروز وفردا بدان طرف توجه خواهم فرمود، گفت: «اعيذك بالله من هذا» اگر كوفيان در راه محبت تو والي


خويش را كشته و ولايت را ضبط و دشمنان تو را اخراج كرده اند بدان صوب بشتاب و اگر همان حاكم نخستين مقتدر است و خراج همي ستاند زنهار تا بدان جانب نروي كه ترا به حرب خويش همي خوانند و چون بدانجا رسي ياري نكنند و جانب تو فرو گذارند و از شاميان بر تو سخت تر باشند، چه اين كوفيان جماعت غدارند و پدر بزرگوارت اميرالمؤمنين را در محراب عبادت شهيد نمودند، و نصرت برادر بزرگوارت حسن مجتبي نكرده، بطعن سنان پاي مباركش مجروح ساخته، مال او به غارت برده. به دشمن سپردند، و ديگر بيوفائيهاي آنها تو خود نيكوتر همي داني، حضرت فرمود تا بنگريم، ابن عباس برفت و عبدالله الزبير اندر آمده عرض كرد همي ندانم از چه روي ما كه اولاد مهاجرين، و اولي بدين امر باشيم خلافت بديشان گذاريم، و از تعرض آل ابوسفيان دست باز داريم، حالي بفرماي تا اراده عليه بر چه علاقه يافته است؟ فرمود اشراف كوفه و شيعيان قدوم مرا استدعا نموده اند، و من مسؤل آنها را اجابت و تصميم عزيمت نموده ام، ابن الزبير گفت آري اگر مرا نيز مانند تو دوستان و شيعيان بودي، ازين سفر نگذشتمي، باز انديشيد كه مبادا حضرت ابوعبدالله او را درين سخنان نفاق آميز متهم داند عرض كرد:اگر هم در حجاز متوقف شوي و اراده خلافت فرمائي مخالفت نورزيم و شرايط مساعدت و معاونت و بيعت بجاي آريم، فرمود اميرالمؤمنين علي مرا حديث كرد كه رئيسي در حرم خداي كشته شود، و من نيكو نمي دارم آن كس باشم و به سبب من حرامي حلال دارند، و اين سخن اشاره به واقعه حجاج و قتل عبدالله بن زبير بود، باز گفت وظيفه آنكه در خانه خداي مقيم باشي و مرا متولي اين امر فرمائي كه به هيچ روي عصيان تو نكنم، فرمود بدين قضيه نيز همداستان نيستم، پس ابن الزبير سخني چند پنهان گفت حضرت به ياران فرمود مي دانيد كه چه گويد؟ گفتند ني جعلنا الله فداك فرمود مرا همي گويد در مسجد مقيم باش، و من مردمان را به بيعت تو بخواهم خواند، و به خداي سوگند كه اگر در سوراخ جانوري اندر خزم بني اميه مرا بيرون كشند تا مقصود خويش بامضا رسانند، و باز به خداي قسم بني اميه در كشتن من از حد گذرند، چنانچه جهودان در روز شنبه اگر بدستي خارج از حرم شهيد شوم، خوش تر دارم كه


داخل آن باشم، پس عبدالله بن الزبير رفت، حضرت فرمود او همي خواهد كه تا من به عراق روم و صفحه حجاز او را مخلي گردد، چه مي داند هيچ كس او را با من برابر ندارد و با وجود من سر به طاعت او در نياورد، باز شبانگاه يا بامداد ديگر ابن عباس شرف اندرز حضور سيد ابرار شده گفت: يابن رسول الله من درين حادثه جانگاه هر چند كه شكيبائي باز نمايم، به هيچ روي شكيب نتوانم، و از اين سفر بسي بر تو هراس دارم كه عراقيان گروهي غدارند، البته فسخ اين عزيمت فرمائي كه امروز مقتدا و سيد و مولاي مسلمانان توئي اگر كوفيان چنانچه نوشته اند در متابعت حضرت تو صادق العقيده و ثابت الجنان باشند، بنويس تا حاكم خويش اخراج و دشمنان تو ازعاج كنند، آنگاه تشريف قدوم ارزاني دار، و اگر از اقامت مكه امتناع داري باري جانب يمن اوليتر كه مملكت وسيع است و حصون منيع مشحون از شيعيان اميرالمؤمنين دارد، و نيز از دشمنان دورتر و بر كناره تر از آنجا دعاة باقطار بفرست و مردمان به مبايعت خويش بخوان اميد است كه چهره مقصود ظاهر گردد، حضرت فرمود اي پسر عم من همي دانم كه اين نصيحت از روي كمال مهرباني مي كني، ولكن من حالي بدين سفر مصمم شده ام، گفت پس اين زنان و كودكان با خويش مبر بخداي كه ديدگان عبدالله بن زبير را بدين سفر روشن كردي كه با وجود مسعود تو هيچ كس بدو ننگرد، و او را قدري نباشد به روايتي حضرت فرمود اگر به مكان ديگر شهادت يابم مرا خوشتر كه حرمت حرم ندارند «فقال ابن عباس فكان هذا الذي سلي نفسي عنه» و به روايتي گفت مرا حضرت رسول امري فرموده كه بايد بامضا رسد، ابن عباس بيرون آمده واحسيناه همي گفت، گذارش بر عبدالله بن زبير افتاد، بر منكب او دستي زده گفت: چشم تو روشن كه ابوعبدالله به طرف عراق همي رود تا حجاز ترا مصفا گردد آنگاه اين شعر طرفه بخواند:



يا لك من قنبرة بمعمر

خلالك الجو فبيضي واصفري



ونقري ما شئت ان تنقري

قد رفع الفخ فماذا تحذري



هذا الحسين ساير فابشر




ابن الزبير گفت شما را مظنون چنين است كه خلافت سيد المرسلين صلي الله عليه و آله مخصوص شماست و ديگري را حقي نباشد؟ ابن عباس گفت اين گمان آن كند كه در شك باشد و ما خود بر يقينيم باري نگوئي كه تا تو به كدام روي خلافت مي طلبي؟ گفت بدان شرافت كه مراست، ابن عباس گفت هر شرف كه يافته به سبب انتساب به خاندان نبوت و رسالت باشد، و چون اين معني ثابت شد ما از تو اشرف و اولي باشيم، غلامي از ابن الزبير گفت يابن عباس اين سخنان بگذار كه شما را با ما محبت نباشد و ما نيز شما را دوست نداريم، ابن الزبير سيلي به غلام زد كه با حضور من تو سخن مي گوئي؟ ابن عباس گفت از اين كار چه خيزد سزاوار آن كس باشد كه سخنان نسنجيده گويد، واز دين بدر رود، گفت آن كه باشد؟ گفت تو پس مشايخ قريش به ميان آمده آنها را تسكين نمودند.

و به روايت در النظيم ابن عباس گفت: يابن رسول الله از سفر عراق صرف نظر فرماي فرمود يابن عباس مگر نداني كه بايد از آن خاك برانگيخته شوم و اصحاب من در آن زمين به درجه شهادت رسند، ابن عباس گفت اين از چه روي همي گوئي؟ گفت بدان سر كه به من باز گفته اند.

و نيز عمرو بن عبدالرحمن بن الحارث بن هشام المخزومي به خدمت آمده عرض كرد دواعي قرابت و رحم بر آن مي دارد كه اگر اجازت رود آنچه در خاطر باشد به عرض سده سنيه امامت برسانم، فرمود يا ابابكر ترا متهم ندانم آنچه مي داني باز مي بايد گفت، عرض كرد يابن رسول الله صولت اميرالمؤمنين علي عليه السلام معلوم بود و كوفيان بدو اميدوار تر و اوامر او را مطيع تر بودند، با وجود مناعت جانب و كثرت انصار و عوانان و اجماع مسلمانان چون به جانب صفين در حركت آمد ترك ياري و معاونت او كردند، و حطام دنيا بر ثواب آخرت بگزيدند و مخالفت آشكارا نمودند، تا آخر او را به درجه شهادت رسانيدند و به جوار رحمت و كرامت ايزدي پيوست، و معامله آنها را با برادر خويش امام حسن سلام الله عليه خود مشاهده فرمودي، و اكنون با اين جماعت كه نفاق و خلاف آنها را با پدر بزرگوار و برادر نامدار ديده آهنگ


جهد و قتال با شاميان مي فرمائي و خود مي داني كه امروز عدت و عدت يزيد بيشتر و قوت او از نو افزون تر است، و مردمان عبيد دينار و درهمند، و نيز از او هراسناك ترند تا از تو، آنگاه كه نهضت حضرت ترا بدان سمت بشنوند آنها را به زر و سيم خويش بفريبند، و به ريخت خون پاك تو برانگيزند چنانكه آن كس كه ترا وعده نصرت از تن و جان خويش بيش داده، در قتال تو سخت تر باشد، و آنكه ترا بيشتر دوست دارد ياري تو فرو گذارد، به خداي كه بر جان خويش ببخشائي، حضرت فرمود جزاك الله يا بن عم خيرا آنچه خداي خواسته البته بخواهد شد، ابوبكر گفت يا اباعبدالله در مصيبت تو از خداوند اجر همي طلبم، و از خدمت آن سيد انام نزد حارث بن خالد بن عاص بن هشام مخزومي والي مكه آمده واقعه باز نمود، عبدالله بن عمر بن الخطاب نيز به شرف خدمت مستسعد شده به ترك قتال و سلح اهل كفر و ضلال اشارت كرد. حضرت فرمود يا اباعبدالرحمن مگر ندانسته كه از خواري و بيقدري دنيا نزد باري تعالي بود كه سر مبارك يحيي بن زكريا علي نبينا و عليهماالسلام را به هديه نزد زني فاحشه بردند، و بني اسرائيل از دميدن صبح صادق تا طلوع آفتاب هفتاد تن از پيغمبران شهيد كردند باز چنان در بازارها ببيع و شري نشستند كه گوئي خود عصياني نورزيده اند، قهار منتقم در عقوبت ايشان تعجيل فرمود تا بدان گاه كه سخت بگرفت و بشدايد عقوبات دنيا و عذاب عقبي مبتلا كرد: «فاخذهم اخذ عزيز مقتدر» هان اي اباعبدالرحمن از خداوند بپرهيز و نصرت من فرو مگذار عبدالله گفت بوسه گاه حضرت رسول صلي الله عليه و آله بگشاي حضرت ناف مبارك بنمود، عبدالله سه بار بوسيده بگريست و گفت ترا به خداي همي سپارم كه درين سفر شهيد خواهي شد.

در در النظيم از امالي سمعاني آورده در آن هنگام ابن عمر در يكي از مزارع خويش بود چون توجه حضرت به جانب عراق بشنيد سوار شده سه روز راه بسپرد، تا به شرف خدمت رسيد گفت يابن رسول الله اراده كجا فرموده اي؟ گفت اينك مكاتيب كوفيان است كه اظهار بيعت و انقياد نموده اند و اكنون عزيمت عراق دارم، عبدالله گفت زنهار تا نروي كه جبرئيل حضرت خاتم النبيين را در ميان دنيا و آخرت مختار


كرد و جد بزرگوارت نعيم باقي و بهشت جاوداني اختيار فرمود، شما را كه اولاد و پاره ي تن حضرت خير البشر هستيد از دنيا بهره و نصيب نباشد و آنچه خداوند در آن جهان براي شما مهيا داشته بزرگتر و نيكوتر است، پس حضرت را در برگرفته گفت اي شهيد غريب در هر حال باري تعالي و تقدس ترا حافظ و ناصر باد و كان الحسين عليه الصلوة و السلام يقول: و الله لايدعوني حتي يستخر جواهذه العلقة من جوفي، فاذا فعلوا سلط الله عليهم من يذلهم حتي يكونوا اذل من فرام الامة. قال الفرام خرقة تجعلها المراة في قبلها اذا حاضت [6] .


پاورقي

[1] واشر بسکون شين وکسر راء يعني خريداري کن.

[2] وفي الکافي مثله - منه.

[3] خير علي وزن قيل مجهول خار.

[4] عسلان پويه دويدن گرگ و عسل وعسس بمعني گرگ است وعسلان بفتح عين وسين است و بضم عين و سکون سين غلط است کما هو المشهور (مراجعه شود بصراح و لسان العرب وساير کتب لغت).

[5] و در حديث است که نواويس بخداي متعال شکوه کرد ازشدت حرارت خود، پروردگار فرمود آرام باش که جايگاه قاضيان (و مفتيان) حرارتش بيش از حرارت تست. نواويس موضعيست در جهنم. در مغرب اللغة گفته که ناوس بروزن فاعول گورستان ترسايانست وناووسيه کساني هستند که در امامت جعفر بن محمد الصادق (ع) متوقف شده وآنها پيرو مردي شده اند که او را ناووس مي گفته اند و بعضي گفته اند از اين جهت آنها راناووسيه گفته اند که در قريه ناووساء مي زيسته اند و ياء براي نسبت است. ناووسيه معتقدندکه حضرت صادق نمرده و هرگز نخواهد مرد تا آنکه روزي ظاهر شود و او مهدي قائم است و دنيا راپر کند از عدل و داد. مجمع.

[6] در فارسي آن را لته حيض گويند.