بازگشت

ذكر قتل رشيد هجري


رشيد بضم راء و فتح شين مصغرا و هجري بفتح هاء و جيم.

قنواء دختر رشيد از پدر خويش از اميرالمؤمنين چنين روايت كرد كه امير بدو گفت: يا رشيد شكيب تو چون باشد آن روز كه آن كس كه خويش را به پسري بني اميه بربسته باشد بخواندت و به بيزاري از محبت من بدارد و دست و پاي و زبان تو بريده بردارت زند؟ رشيد گفت مگر نه پايان كار بهشت باشد؟ فرمود آري و خوش باش كه در هر دو جهان از حضرت من جدانه، چون عبيدالله بن زياد به كوفه آمد او را بگرفت و به برائت از امير دعوت كرد، البته نپذرفت، ابن زياد گفت همانا امير ترا گفته كه


مردنت برچسان باشد؟ گفت آري كه دست و پاي من ببري و بردار كني، ابن زياد گفت به خداي كه حديث او به دروغ كنم دست بداريد تا بهر جاي كه خواهد برود، رشيد اندكي برفت مخذول گفت او را هيچ از آن بتر نباشد كه امير او را گفته.

و بروايت كشي گفت دست و پايش ببريد و زبانش بگذاريد تا دروغ امير پيدا شود، عوانان چنين كردند، و جثه اش با اطراف برداشته به خارج دار الاماره بنهادند دختر او آمده گفت يا ابه با اين خستگي و الم چوني؟ گفت بسي اندك چندانكه كسي در ميان ازدحام مردمان باشد و رنجه شود، حالي مردمان از هر كرانه فرا رسيدند و او همي گفت كاغذ و دوات برداريد و آنچه گويم بنگاريد:

ايها الناس سلوني فان للقوم عندي طلبة لم يقضوها

مردي ابن زياد را گفت اين چه بودكه تو كردي زبانش بگذاشتي تا مردمان را بامور عظيمه حديث همي كند، مخذول حجامي بفرستاد تا زبانش ببريد و او شبانگاه راه جنان گرفت.

و هم كشي آورده كه روزي امير و ياران به نخلستاني رفته به زير خرمابني بنشستند رطبي چند فرو ريختند. امير و اصحاب همي خوردند رشيد گفت:

يا اميرالمؤمنين ما اطيب هذا الرطب

امير فرمود يارشيد اگر امروز تو چنين گوئي هم فرداست كه بر پاره از آنت بياويزند رشيد از آن روز باز تعهد آن درخت همي كرد، و هر بامدادان وشبان گاهان آبش همي داد تا عبيدالله بامارت كوفه آمد نخله را افكنده يافت، گفت مرگ من فراز آمده روز ديگر عريف قوم آمده اورا نزد عبيدالله برد چون به قصر اندر آمد نخله را ديد كه پاره ها ببريده اند پائي بر يكي از آنها زده گفت: «لك غذيت ولي انبتت» مخذول را كه چشم بدو افتاد گفت يا رشيد بيار تا از اكاذيب امير خود چه داري؟ گفت ني كه نه من دروغ زنم و نه او كذاب بود الي آخر الحديث.