بازگشت

ذكر خروج مسلم بن عقيل و شهادت آن بزرگوار و هاني بن عروه مذحجي


عبدالله بن حازم گويد: حضرت مسلم بن عقيل مرا بدار الاماره فرستاده بود تا معامله ابن زياد با هاني بدانم چون او را حبس كردند من بر است خويش سوار شده به خدمت آنجناب شتافتم، زنان بني مراد را ديدم گرد آمده يا عبرتاه يا ثكلاه همي گفتند، نخست من اين واقعه به عرض رسانيدم، فرمود كه اصحاب ومتابعان من بخوان، و منادي خويش را گفت كه شعار آشكار كن، منادي بانگ يا منصور امت برداشت اصحاب آن حضرت كه چهار هزار نفر بودند گرد آمدند، واهل كوفه نيز شنيده اجتماع كردند، چنانچه مسجد و خانه ها و بازار از مردمان مشحون شد، آنگاه رايت ربع كنده به عبدالله بن عزير الكندي داده فرمود با سواران در مقدمه باش، ورايت ربع مذحج و اسد به مسلم بن عوسجه داده امارت پيادگان بخشيد، ابوثمامه صائدي را بر ربع تميم و همدان، و عباس بن جعده جدلي بر ربع مدينه امير ساخته به جانب دار الاماره توجه فرمود، پيوسته بر جمعيت كوفيان همي افزود تا كار بر عبيدالله به غايت سخت شد، و همگي همت او مصروف بستن ابواب قصر بود چه زياده از بيست نفر از اشراف كوفه و خواص ابن زياد و سي نفر از شرطيان با او نبودند سپس ديگر رؤساي شهر از جانب دار الروميين بدو پيوستند از شرفات قصر بر كوفيان همي نگريستند و آنها به زياد و عبيدالله دشنام مي دادند، آنگاه كثير بن شهاب را گفت كه با مذحجيان بيرون رفته و در كوفه بگردند و مردمان را از ياري مسلم باز دارند، واز شآمت حرب و عقوبت يزيد بترساند، و


محمد بن اشعث را به شهر فرستاد كه با حضرموتيان رفته و رايت امان نصب نمايد تا هر كس بزير آن علم آيد ايمن باشد، و از اين قبيل سخنان بقعقاع بن شور الذهلي، و شبث بن ربعي، و حجار بن ابجر، وشمر بن ذي الجوشن گفته، ديگر وجوه كوفه را از غايت وحشت و دهشت با خويش نگاهداشت، كثير بن شهاب مردمان را بنقض بيعت تحرض مي نمود، و محمد بن اشعث نيز بخارج دار الاماره قريب به خانه هاي بني عماره بايستاد، در خلال اين احوال كثير بن شهاب عبدالاعلي بن يزيد كلبي را ديد كه سلاح بسته اراده خدمت مسلم دارد گرفته نزد ابن زياد آورد، عبدالاعلي گفت نزد تو مي آمدم، ملعون گفت مگر مرا از خويش وعده نصرت داده بودي، و او را به زندان اندر كرد. نيز محمد بن اشعث عمارة بن صلخب ازدي را ديد كه آلات رزم برگرفته به معاونت مسلم روانه است، وي را نزد عبيدالله فرستاد او را نيز محبوس ساخت، مسلم بن عقيل عبدالرحمن بن شريح الشبامي (الشيباني) را از مسجد به مدافعت محمد فرستاد، ابن اشعث چون كثرت و ازدحام آنها بديد پس تر رفت و پيوسته كثير بن شهاب و محمد بن اشعث و قعقاع و شبث كوفيان را تهديد و تخويف نموده از ياري آن حضرت مانع بودند، تا اجماعي گرد آنها فراهم شد، كثير و ياران نزد عبيدالله رفته گفتند: اكنون از اشراف كوفه و شرطيان و موالي و قبايل گروهي حاضرند به دفع اينان مي بايد رفت، ابن زياد امتناع نموده شبث را بيرون فرستاده گفت تا اشراف كوفه از شرفات دار الاماره بر كوفيان مشرف شده،دنيا پرستان را به مال و جاه تطميع و مخالفان را از سوء عاقبت بيم دهد، كثير بن شهاب به مردمان مي گفت: امير سوگند ياد كرده كه اگر بر مخالفت اصرار نمائيد و هم امروز ترك مخاصمت نگوئيد شما و اولاد شما را عطا ندهد. نزديكان را به گناه دوران و بري را بجرم سقيم مؤاخذت نمايد، و هر كس كه خلاف ورزد عقوبت كند، اولي تر آنكه تا شبانگاه نشده به خانه هاي خويش رويد به هلاكت خويش اعانت نكنيد، كه لشكر شام عن قريب برسند، كوفيان چون اين بشنيدند اندك اندك آغاز بي وفائي كردند، مردكي پسر يا پدر خويش را گفتي فردا


است كه شاميان بيانيد ترا كه تاب مقاومت نباشد با حرب چه كار است، و زني برادر و شوهر خود را بردي كه تو در ميانه چه پديدائي تكليف آنكه در خانه بياسائي و آن ديگري مي گفت ما را چه افتاده اوليتر اينها را به خود گذاريم تا مآل حال چگونه خواهد شد، و آن يك دوست خود را پند مي داد كه اين همه مردمان كفايت اين مهم بكنند تو خود را در مخاطره ميفكن، پس طمع دنيا و خوف اولاد زنا و دواعي راحت و تن آسائي و بواعث جبن و بد دلي، موجب غدر و نكث عهد شد، و خود بيوفائي شيوه ي قديمه و شيمه ذميمه كوفيان بود كه گفته اند:

الكوفي لايوفي حال پراكنده و متفرق شدند چنانچه چون حضرت مسلم فريضه مغرب ادا فرمود، زياده از سي تن در خدمت نبودند، چون حال بدين منوال ديد از مسجد برون آمده به جانب ابواب كنده روي نهاد، و هنوز بدان جايگاه نرسيده آنها نيز برفتند، آن مظلوم غريب و بيكس حيران و سرگردان در شهري چنين پر آشوب وخصمي چنان قوي نه آشنائي نه ياري نه دوستي نه غمخواري نه كسي كه او را به خانه دلالت كند، و نه ياوري كه پناهش دهد، متحير در كوچه هاي شهر همي گشت و خود نمي دانست به كجا رود، تا بر در خانه زني طوعه نام بايستاد و اين طوعه كنيزك ام ولد اشعث بن قيس بود كه آزاد شده اسيد حضرمي او را به زني گرفته از اسيد پسري بلال نام بياورد، كه در آن هنگام با مردمان كوفه بيرون رفته بود، و طوعه بانتظار پسر بر در سراي بود، مسلم بر طوعه سلام داد جرعه آب طلبيد، زن آب آورده مسلم بنوشيد، و هم آنجا بنشست، زن باز گشته مسلم را ديد كه در آنجاست گفت مگر نه آب خوردي هر چه زودتر از اينجا مي بايد رفت كه نشستن تو برين در، من خود حلال نكنم و ترا نيز سزاوار نيست، مسلم گفت: كجا روم كه درين شهر خانه و عشيرتي ندارم، چه شود با من نيكوئي نمائي و پناه دهي و اجر از باري تعالي بستاني، طوعه كيفيت حال بپرسيد، مسلم نقض عهد كوفيان بگفت و نام و نسب آشكار ساخت، آن نيك زن منزلي مهيا كرده فرش بگسترد و غذا پيش آورد، مسلم ميل نفرمود، ناگاه بلال اندر آمد و اندكي


بياراميد سپس مادر را گفت چندين آمد وشد بدان خانه چيست؟ و البته اين كار را سببي باشد باز بايد گفت هر چند او رادفع مي داد بر الحاح مي افزود، ناچار با ايمان و پيمان او را از قضيه بياگاهانيد، پسر خاموش شده بخفت، چون پاسي از شب بگذشت عبيدالله آواز اصحاب مسلم نمي شنيد ياران خود را گفت تا واقعه معلوم كندشايد در صفه هاي مسجدكمين كرده باشند، ياوران ملعون پوشش مسجد برداشتند و آتش در پشتهاي ني زده فرو آويختند به روشنائي آن به احتياط همي نگريستند چون هيچ كس نديدند با ابن زياد بگفتند، در حال با اصحاب خود به مسجد اندر آمده به منبر بر شد عمرو بن نافع را گفت تا منادي كرد كه از رؤسا وسرهنگان و شرطيان هر كه باشد درمسجد حاضر آيد، هنوز ساعتي نرفته مسجداز مردم مشحون شد، زاده ي مرجانه خواست تا نماز شام در مسجد گذارد حصين بن نمير گفت: اوليتر آنكه ديگري را گوئي تا با مردمان به وظايف صلوة قيام كند و تو خود در قصر نماز گذاري كه مرااز دشمنان بر تو بسي بيم است، گفت حالي كه چنين گفتي البته هم اندر ين مسجد اداي فريضه كنم، آنگاه تني چند از عوانان بحراست از پس پشت خويش باز داشت و نماز عشا بگذاشت وبه منبر رفته خطبه بدين مضمون بخواند: كوفيان مسلم بن عقيل را بفريفتند و بديديد تا چگونه خلاف آشكارا كرد، ايها الناس بر هلاك خود سعي مكنيد، وبر جاده طاعت و بيعت ثابت باشيد، هر كس مسلم را نزد من آورد ديت مسلم بانعام و صلت بدهم، و آنكه پنهان كند جان و مال او هدر باشد، پس حصين بن نمير التميمي را كه بر شرطه كوفه امير بود مخاطب ساخته گفت: يا حصين بن نمير مادر بر توبگرياد، زنهار تا مسلم از كوفه بدر نرود، امشب كويها وبرزنها راپاس دار صبحگاه خانهاي كوفه را يكان يكان نيك بكار و بجوي، تا اورا بيابي و بياري، باز به قصر رفته عمرو بن حريث را امارت و لوا بخشيد، وعلي الصباح مردمان را بار عام داد، چون محمد بن اشعث داخل شد نزديك خود نشانيده بر اخلاص نصيحت و ثبات بر جاده طاعت و خدمت بسي بستود، بامدادان بلال پسر طوعه نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث آمده از حادثه شبانه خبر داد، عبدالرحمن با پدر باز گفت، ابن زياد


ملعون نجوي آنها بدانست، با آن چوب كه در دست داشت به پهلوي محمد زد كه خويشتن هم اكنون برخيز ومسلم رانزد من آور، و بقولي محمد اشعث گفت ايها الامير بشارتي است، ابن زياد گفت آن مژده چيست كه پيوسته از زبان تو بشارت مي شنوم؟ محمد واقعه باز گفت از آنكه عبيدالله مي دانست قبايل كوفه ناخوش دارندكه مسلم را آسيبي رسد، ابن اشعث رابا گروهي از قبيله او بفرستاد و نيز (عمرو) بن عبيدالله بن عباس را با هفتاد نفر از قيس روانه نمود، واين عباس بن مرداس السلمي است كه يكي از مؤلفه ي قلوب بوده است، چون آن مخاذيل نزديك خانه رسيدند مسلم از آوازه سم ستوران و همهمه ي رجال تفرس احوال فرموده گفت: «أكلما اري من الاجلاب لقتل ابن عقيل يا نفس اخرجي الي الموت الذي ليس منه محيص» چندين اجماع و غوغا ريختن خون ابن عقيل راست، چون از مرگ گزير نيست باري مبادرت باستقبال اوليتر، حالي شمشير برداشته بر آن گروه حمله آورده آنها را از خانه بيرون كرد، بار ديگر هجوم كردند، باز بدوانيد بروايتي هشتادنفر از آنهابدوزخ فرستاد، محمد بن اشعث از عبيدالله بن زياد مدد طلبيد، ابن زياد جمعي ديگر روانه داشته گفت اگر ازمسلم كه يك تن بيش نيست بدين گونه عاجز آئي اگر به حرب ديگري فرستيم پيداست كه حال تو بر چه منوال باشد، و اين سخن اشاره به قتال با حضرت امام ابوعبدالله الحسين عليه السلام بود، ابن اشعث گفت همانا پنداشته كه مرا به جنگ بقالي از بقالان كوفه فرستاده است پس بكر بن حمران الاحمري شمشيري برآن جناب زد كه لب بالا و دودندان او بينداخت، آن حضرت هم در آن گرمي ضربتي بر سر بكر زد كه زخمي سخت برداشت و باز شمشيري بر كتف او فرود آورد كه نزديك بود سينه آن ملعون بشكافد، كوفيان از آن ضربت و شجاعت خائف شده بر بامها بر آمده آتش درني زده بر سر مباركش مي ريختند، و سنگباران مي نمودند، حضرت همچنان باشمشير آتش بار دشمنان را دفع مي كرد محمد بن اشعث گفت اي مسلم خويشتن را به مهلكه مينداز، و بر جان خويش ببخشاي كه در اماني، حضرت فرمود بر امان شما اعتماد و بر ايمان شما اعتقاد نتوان كرد كه بسي غدار و مكار مردمانيد، و همچنان گرم قتال و جدال بوده اين رجز


كه حمران بن مالك خثعمي راست مي خواند.



اقسمت لا اقتل الاحرا

اني رأيت الموت شيئا نكرا



كل امرء يوما ملاق شرا

و يجعل [1] البارد سخنا مرا



رد [2] شعاع الشمس فاستقرا

اخاف ان اكذب او اغرا



وكل ذي غدر سيلقي ضرا

ايضا و يصلي في المعاد جمرا



محمد بن اشعث گفت ترا فريب ندهم و دروغ نگفتم، هراس مكن كه اينان با تو پسر عمند وآسيبي نرسانند، و مسلم همچنان مشغول جدال بود چندانكه از تعب حملات متواتره و كثرت جراحات شمشير و سنگ كه بر بدن آن جناب رسيده بود ضعف خستگي غالب شده پشت بر ديواري داده بنشست، محمدبن اشعث پيش آمده عرض امان كرد و ديگر رؤسا نيز بدين قول همداستان شدند عمرو بن عبيدالله بن عباس السلمي گفت: (لاناقة لي في هذا ولا جمل) مرا بدين امان دادن كار نيست مسلم گفت اگر نه اين تأمين بود خويشتن تسليم نمي كردم.

در لهوف آورده كه مسلم قبول امان نفرموده با وجود جراحات كثيره جنگ مي كرد، مخذولي از پشت سر نيزه زد چنانكه آن جناب بروي در افتاد، آنگاه او را بگرفتند و استري آوردند تا سوار شده اطراف او گرفته شمشير او بكشيدند، و بقولي محمد بن اشعث خود آن شمشير بگرفت و عبدالله بن الزبير الاسدي بدين معني اشارت مي نمايد.



اتركت مسلم لاتقاتل دونه

حذر المنية ان تكون صريعا



وقتلت وافد آل بيت محمد

و سلبت اسيافا لهم و دروعا



لو كنت من اسد عرفت مكانه

و رجوت احمد في المعاد شفيعا



و تركت عمك لاتقاتل دونه

فشلا ولو لا انت كان منيعا [3] .



مسلم بن عقيل امارات مكر و خديعت مشاهده نموده فرمود: انا لله و انا اليه راجعون هذا اول الغدر و بگريست محمد گفت كه بر تو بيمي نباشد (عمرو بن) عبيدالله


ابن عباس گفت آنكس كه بكاري بزرگ اقدام كند، آن چنان كه تو كردي چون گرفتار محنتي شود گريه نكند، اين چنين كه همي گرئي، مسلم گفت بر خويشتن نمي گريم و از كشتن باك ندارم، وليكن اين گريستن برغريبي ومظلومي حضرت ابوعبدالله الحسين است آنگاه روي به محمد بن اشعث آورده فرمود: چنين مي بينم كه از عهده امان تفصي نتواني نمود، و حضرت امام امروز يا فردا از مكه معظمه بدين طرف توجه خواهد فرمود، باري كسي بفرست تا از زبان من اين حالت عرضه دارد كه پسر عم تو اسير و ساعتي ديگر شهيد باشد حالي با اهل بيت عصمت و طهارت مراجعت فرماي و تمويهات كوفيان مپذير كه حضرت اميرالمؤمنين صلي الله عليه دوري ايشان را به قتل و موت خويش آرزو مي فرمود: ان اهل الكوفة قد كذبوك و كذبوني وليس لمكذوب رأي محمد بن اشعث گفت اين پيغام بسده امامت تبليغ كنم، و عبيدالله را ازين امان كه داده ام بگويم، آنگاه سبقت كرده نزد عبيدالله رفت و داستان بكربن حمران و امان باز راند، عبيدالله گفت ترا با امان چكار بود.

آورده اند كه محمد بن اشعث اياس بن عثل الطائي را با عريضه به خدمت آن حضرت فرستاد، و اياس در زباله به خدمت امام ناس مشرف شده مراتب باز گفت، حضرت فرمود: كل ما قدر نازل و عند الله نحتسب انفسنا و فساد امتنا آنچه خداوند مقدر فرموده البته خواهد شد و من بر شهادت خويشتن و فساد امت از خداي اجر مي طلبم، چون مسلم بن عقيل را بدر الاماره آورده انتظار اذن مي بردند، بر آن جناب تشنگي غلبه كرده كوزه آبي نهاده ديد شربتي آب طلبيد مسلم بن عمرو باهلي نزديك آمده گفت نيكو آب گوارائي است ولكن تا طعم مرگ نچشي اين آب ننوشي، حضرت فرموده وه چه ستيزه روي و ناخوش سخن و سخت دل مردي كه توئي باز گوي كه تا خود كه ي؟ باهلي ملعون گفت من آن كسم كه حق بشناختم و تو انكار داشتي، و امام خويشتن نصيحت كردم ترا نيت صافي نبود و اطاعت نمودم و تو عصيان ورزيدي. حضرت فرمود: لامك الثكل يابن الباهله بخلود جحيم و شرب حميم تو خود اولي تري، عمرو بن حريث غلام خود را گفت تا


كوزه آب و قدحي آورد هر بار كه قدح نزديك دهان بردي پر از خون شدي، سومين بار دندانهايش در قدح فرو ريخت، تشنه كام كاسه را گذاشته گفت اگر مقدر بودي اين آب بخوردمي، در آنحال ابن زياد مسلم را باندرون قصر طلبيد و مسلم بر آن ملعون سلام نكرد يكي از عوانان گفت چون است كه بر امير سلام ندادي؟ مسلم گفت او را بر من امارتي نيست، و نيز چون مرا بخواهد كشتن اين سلام را چه روي باشد، و اگر زنده گذارد بسي سلام بدهم ابن زياد گفت باك مدار كه در هيچ حال ترا خلاصي نباشد، مسلم گفت اي بسا شرير تر از تو كه نيكوتر از مرا كشته است، باري بگذار تا وصيت كنم، عبيدالله اجازه داد، مسلم از تمامت قرشيان عمر بن سعد بن ابي وقاص را ديد كه نشسته است روي بدو آورده گفت مرا با تو قرابت و نسبت است و حاجتي پنهان دارم كه انجاح آن فريضه تو باشد ابن سعد از استماع آن امتناع ورزيده ابن زياد گفت ببين تا چه مي گويد، مسلم گفت در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم و زره و شمشير من بفروش، و وام من بگذار، و نيز چون مرا بكشتند بدن من بستان و بخاك بسپار و ديگر اينكه من از بيعت و اطاعت كوفيان به خدمت امام عريضه كردم، و بدين صوب نهضت فرموده است، مي بايد كسي بفرستي تا فسخ عزيمت فرمايد، آنگاه ابن سعد نزد عبيدالله آمده آنچه شنيده بود باز گفت ابن زياد گفت وصيت او پنهان كن امين هرگز خيانت نكند، و باشد كه خانيان را امين شمارند و به قولي گفت: ولكن قد ائتمن الخائن

و در عقد الفريد آورده كه چون مسلم اين وصايا بگذاشت عمرو بن سعيد خواست تا بابن زياد آشكارا بگويد آن ملعون گفت اسرار عم زاده خويش كتمان نماي، گفت كار از آن عظيم تر است كه بتوان پنهان داشت، چه حضرت امام حسين با نود نفر به جانب كوفه مي آيد و او مرا وصيت كرده تا بنويسم هم از راه مراجعت فرمايد، ابن زياد گفت حالي كه اين خبر فاش ساختي محاربت آن جناب را نيز آماده باش.

و عجب اينست كه ابن قتيبه در كتاب الامامة والسياسة و علي بن احمد مالكي


در فصول المهمة و ابن عبدربه در عقد الفريد بجاي عمر بن سعد عمرو بن سعيد نوشته اند: و همانا اين اشتباه از كاتب بوده، چه عمرو بن سعيد در آن وقت از حكومت مكه معزول و از جانب يزيد بجاي وليد به امارت مدينه منصوب بود، چنانچه سابقا نگارش رفت، پس ابن زياد گفت در مال او هر چه خواهي بكن و چون او را بكشيم ما را با چثه او كاري نيست. و بروايتي گفت شفاعت ترا در بدن او نپذيرم كه مخالفت ورزيد و قصد هلاك من داشت، و امام حسين بن علي اگر اراده ما نكند قصد او نكنيم، و اگر عزيمت اين طرف نمايد به ترك او نگوئيم، باز روي به مسلم كرده گفت يا عاق يا شاق بر امام خروج كردي و جمع مسلمانان بپراكندي و فتنه خفته بيدار ساختي بدين شهر آمدي و تفريق كلمه مسلمانان نموده آنها را بر يكديگر بشورانيدي؟ مسلم گفت يا ابن زياد دروغ مي گوئي كه شق عصاي مسلمانان معاويه و يزيد كردند و درخت فتنه را تو و پدر ملعونت زياد عبد بني علاج بارور ساختيد، و من اميدوارم كه از دست بدترين مردمان به سعادت شهادت فايز شوم؛ و نيز بدان آمدم كه پدر تو زياد نيكان اين شهر را بكشت و اعمال كسري و قيصر بامسلمانان پيش گرفت كوفيان مارا بخواندند، تا عدل و داد شايع كنيم، و باحكام كتاب الله مردم را بخوانيم؛ ابن زياد چون اين بشنيد سخنان زشت گفتن آغاز كرد، مسلم گفت شايسته آنچه مي گوئي آنانند كه بغير حق خون مؤمنان مي ريزند، و برگمان و تهمت عقوبت مي نمايند،وباز چنان خوش مي خورند و مي چرند گوئي كه هيچ معصيتي نكرده اند، گفت خداوند ترا اهل اين مهم خطير نديد، و بدان آرزو نرسانيد، مسلم گفت اگر ما را اهليت نباشد كه را استحقاق خواهد بود؟ گفت يزيد بن معاويه را، مسلم فرمود: «الحمد لله علي كل حال» بدانچه حكم خداي است خشنودم گفت خداوند مرا بكشد اگر ترا نكشم مسلم گفت پيوسته اعمال قبيحه از تو در اسلام پيدا وناشي شد و نيز تو هيچ از پليدي سرشت و كشتن بدو قبح مثله از خويش بديگري نگذاري، ابن سميه حضرت اميرالمؤمنين و سيد الشهدا عليه السلام و مسلم و عقيل را بسي بناسزا برشمرد، مسلم گفت


بدينها كه گفتي تو خود سزاوارتري، پس بكر بن حمران احمري را بخواست و گفت تا آن مظلوم غريب را ببام قصر برده به درجه شهادت رساند، مسلم گفت اگر ترا با من قرابتي بود به قتل من حكم نمي كردي، حضرن در آن حال پيوسته مشغول تكبير و استغفار و صلوات بر رسول مختار صلي الله عليه و آله بود تا گردت او بزد، چنانكه سر مبارك از فراز بام به زير افتاد، سپس جسم پاكش از پي بر زمين افكند، ابن زياد بكر بن حمران را بخواند و پرسيد مسلم را درآن حال سخن چه بود؟ گفت به تسبيح و تهليل و استغفار تر زبان بود و چون خواستم او را شهيد كنم گفت بار خدايا ميان ما و اين گروه حكم فرماي كه به دروغ بفريفتند و ما را ياري نكردند و بكشتند من گفتم الحمد لله كه قدرت بر قصاص يافتم مسلم گفت ايها العبد خراشي كه بر تن من رسد مگر با خون تو مساوي نباشد، پس ضربتي زدم و مؤثر نيفتاد ناگاه شخصي مهيب گريه منظر ديدم كه انگشت به دندان گرفته در من مي نگريست از مشاهده او سخت بترسيدم پس ضربت ديگر زده او را شهيد كردم. آن ملعون گفت همانا كه دهشت بر تو غالب آمد محمد بن اشعث گفت: ايها الامير تو عشيرت و منزلت هاني در اين شهر مي داني و بر همگان پيدا است كه ما او را نزد تو بياورديم، و من عداوت قبيله او را ناخوش دارم، مطموع آنكه از قتل او درگذري نخست وعده داده باز پشيمان شد، به غلامي ترك كه رشيد نام داشت گفت تا او را به بازار گوسفندان فروشان برده گردن زند هاني را بازوان بسته به بازار بردند و او همي گفت: وا مذحجاه و يا آل مراد. مذحجيان كجايند كه مرا به دشمن سپرده اند؟ چون ديد هيچكس نصرت نمي كند دستهاي خود بگشود و گفت هيچ عصا و سنگ و حربه نباشد كه دفع خصمان توانم كرد باز هجوم آورده بازوان او ببستند، و گفتند گردن بكش گفت من بر قتل خويش اعانت نكنم، و بر هلاكت خود جوان مردي نورزم رشيد شمشير براند كارگر نيامد، هاني گفت:

الي الله المعاد اللهم الي رحمتك و رضوانك

بار ديگر تيغ فرود آورده اورا به جنت عدن فرستاد، عبدالرحمن بن حصين


المرادي آن واقعه مشاهده مي نمود و فرصت نگاه مي داشت تا رشيد رادر خازر كه با عبيدالله بود بديد نيزه خويش برداشته گفت: قتلني الله ان لم اقتلك بدو حمله آورده بطعن سنانش بكشت عبدالله بن الزبير الاسدي درين باب مي گويد و بعضي گويند فرزدق شاعر يا سليمان حنفي راست



فان كنت لاتدرين مالموت فانظري

الي هاني في السوق و ابن عقيل



الي بطل قد هشم السيف وجهه

و آخر يهوي من طمار قتيل



اصابهما امر الامير فاصبحا

احاديث من يسري بكل سبيل



تري جسدا قد غير الموت لونه

ونضح دم قد سال كل مسيل



فتي كان احيي من فتاة حيية

واقطع من ذي شفرتين صقيل



ايركب اسماء الهماليج آمنا

وقد طلبته مذحج بذحول



يطوف حفا فيه [4] مرادو كلهم

علي رقبة من سائل و مسول



فان انتم لم تثأروا [5] باخيكم

فكونوا بغايا ارضيت بقليل



چون مسلم وهاني شهادت يافتند سر آنها رابه جانب يزيد فرستاد و بدن شريف مسلم را بدار آويخت واين نخستين سري از هاشميان بودكه به دمشق فرستادند، و اول جثه از بني هاشم كه بر دار كردند مختار بن ابي عبيده ثقفي و عبدالله بن حارث بن نفل نيز بامسلم خروج كردند، اندر ان واقعه مختار علمي سبز در دست گرفته و عبدالله بن الحارث بن نوفل نيز رايتي سرخ برداشته جامه گلگون پوشيده بود، مختار علم خويش بر در خانه عمرو بن حريث نصب كرده بهانه ساخته گفت بحراست او آمده ام بعد از شهادت مسلم عبيدالله نويد صلت داد تا هر دو را بگرفتند به قولي بدر خواست عمرو بن حريث از قتل آنها گذشته به زندان كرد، چنانكه شرح آن در موضع خود بيايد انشاء الله. و عبد لا علي الكندي را خوانده از او حال بپرسيد، گفت كه از آنروي بيرون آمدم تا بدانم مردمان در چه كارند، عبيدالله او را به طلاق و عتاق تكليف كرد كه بدين قصد بيرون آمده بيچاره ابا نمود امر كرد تا بجبانة السبيع برده گردن زدند


و عمارة بن صلخب ازدي را نيز گفت ميان قبيله ازد برده بكشتند، پس عمرو بن نافع كاتب خود را گفت تا نامه به يزيد كرده كماهي حالات درج كند، عمرو نامه بسي طولاني نوشت و او اول كسي بودكه در مكاتيب اطناب مي كرد ابن زياد نپسنديده، گفت اين فضولي و تطويل چيست بدين گونه بنويس:

اما بعد فالحمد لله الذي اخذ لاميرالمؤمنين بحقه و كفاه مؤنة عدوه، اخبر اميرالمؤمنين اكرمه الله ان مسلم بن عقيل لجأ الي دارهاني بن عروة المرادي واني جعلت عليهما العين [6] و دسست اليهما الرجال و كدتهما حتي استخرجتهما و امكن الله منهما فقد متهما فضربت اعناقهما و قد بعثت اليك برؤسهما مع هاني بن ابي حية الهمداني، الوادعي [7] و الزبير بن الاروح التميمي، و هما من اهل السمع و الطاعة و النصيحة فليسئلهما اميرالمؤمنين عما احب من امر فان عندهما علما و صدقا و فهما و ورعا و السلام.

فكتب اليه يزيد لعنهما الله تعالي: اما بعد فانك لم تعد ان كنت كما احب علمت عمل الحازم و صلت صولة الشجاع الرابط الجاش فقد اغنيت و كفيت و صدقت ظني بك و رأيي فيك و قد دعوت رسوليك فسالتهما و ناجيتهما فوجدتهما في رأيهما و فضلهما كما ذكرت، فاستوص بهما خيرا وانه قد بلغني ان حسينا [8] قد توجه نحو العراق فضع المناظر و المسالح و احترس و احبس علي الظنه و اقتل علي التهمة و اكتب الي في كل يوم ما يحدث من خير انشاء الله تعالي. و في نسخة و احترس علي الظن و خذ علي التهمة غير ان لاتقتل الا من قاتلك. و في رواية ابن نما: كتب يزيد الي ابن زياد قد بلغني ان حسينا عليه السلام سار الي الكوفة و قد ابتلي به زمانك بين الا زمان و بلدك من بين البلدان و ابتليت به من بين العمال.



و عندها تعتق او تعودا

عبدا كما تعبد العبيدا



و به روايت ابي محنف بني مذحج اجماع كرده جسد مسلم و هاني بستدند و كفن كرده نماز گذاشته به خاك سپردند.


ظهور مسلم روز سه شنبه هشتم ذي الحجه بودكه حضرت سيد الشهدا عليه السلام نيز در همان روز از مكه به جانب عراق نهضت فرمود وروز چهار شنبه نهم ذي الحجه سنة ستين مسلم به درجه شهادت رسيد.


پاورقي

[1] و تخلط - خ.

[2] غار - خ.

[3] اشاره بواقعه حجر بن عدي است.

[4] تطيف حواليه - خ ل.

[5] لا - خ ل.

[6] العيون - خ ل.

[7] الوداعي خ ل.

[8] ان الحسين بن علي - خ ل.