بازگشت

ورود عبيدالله بن زياد به كوفه و بعضي وقايع


چون عبيدالله ملعون داخل كوفه شد، زني از اهل كوفه بانگ كرد: الله اكبر ابن رسول الله و رب الكعبة، مردمان ديگر شنيده فرياد بر آوردند يابن رسول الله زياده از چهل هزار كس در ركاب تو حاضريم و ازدحام كوفيان پيوسته زياد مي شد تا اينكه دم استر ابن زياد بگرفتند چه گمان حضرت سيد الشهدا عليه السلام مي نمودند چون ملعون اين اجماع بديد نقاب برداشته خويشتن بشناسانيد، مردمان بر يكديگر ريخته او را بگذاشتند و ابن زياد به قصر اندر آمد و به روايت اكثر كوفيان كه منتظر مقدم شريف حضرت امام بودند، چون ابن زياد را بديدند بغايت مستبشر شده گروه گروه سلام داده مي گفتند: مرحبا بك يابن رسول الله قدمت خير مقدم» ابن زياد سخت خشمگين شده مسلم بن عمرو كه با او همراه بود گفت كه اين امير عبيدالله است بيكسو شويد، مخذول همچنان همي رفت تا بدار الاماره نزديك شد، نعمان بن بشير انصاري امير كوفه با خواص خود در قصر ببستند، همراهان ابن زياد بانگ برآوردند در بگشائيد، نعمان از بام مشرف شده گفت يابن رسول الله مرا با تو چه كار چونست كه از همه بلاد قصد ولايت من كردي، ترا به خداي كه صرف عنان فرمائي چه سپرده خويش باختيار ندهم، و با حضرت تو نيز محاربت و مقاتلت نكنم، نعمان از اين گونه كلمات مي گفت ابن زياد فرياد كرد: افتح لافتحت فقد طال


ليلك اوطال يومك (نومك - خ) يا نعيم. نعمان شناخته در بگشاد مردي آواز او شنيده گفت به خداي يگانه پسر مرجانه است كوفيان او را سنگباران كردند، او گريخته به قصر اندر شد، ومردمان باز پس رفتند چون روز ديگر شد عبيدالله مردمان را به جامع خوانده خود به منبر برآمده گفت:

«اما بعد فان اميرالمؤمنين يزيد و لاني مصركم وثغركم، و فيئكم، و امرني بانصاف مظلومكم و اعطاء محرومكم، وبالاحسان الي مطيعكم و سامعكم و بالشدة علي مريبكم و عاصيكم، وانا متبع فيكم امره و منفذ فيكم عهده، فانا لمحسنكم و مطيعكم كالوالد البر، و سوطي وسيفي علي من ترك امري، وخالف عهدي، فليتق الله امرء علي نفسه، الصدق ينبي عنك لا الوعيد. وفي رواية فابلغوا هذا الرجل الهاشمي مقالتي ليتق غضبي، يعني بالهاشمي مسلم بن عقيل»

يزيد بن معويه مرا امارت كوفه داده است، تا بر آنكس كه اطاعت نمايد چون پدر مهربان باشم، و آن كس كه مخالفت ورزد سزاي او به شمشير و تازيانه بدهم، ومن البته فرموده او در حق هر كس ازنيك و بد امضا كنم، بايد تا هر كس برجان خويش بپرهيزد، و اين سخنان به مسلم به عقيل برسانيد تا خويشتن را از غضب من پاس دارد چون از منبر به زير آمد رؤساي قبايل وطوايف كوفه را خوانده برايشان بسي سخت بگرفت، وگفت ببايد تا نامهاي كارگذاران هر قوم و هر كس از خوارج واهل خلاف در ميان شما باشد بنويسيد، هر كه آنها را نزد من آورد ذمت او بري باشد، واگر اسامي آنها ننويسيد ضامن شويد كه هيچ كس مخالفت نورزد وآنها را كه پنهانشان كنند بردار زنم واز عطا محروم كنم و جان و مالشان مرا حلال گردد و چون حضرت مسلم از حالات مستحضر شد از سراي مختار بن ابي عبيده بيرون آمده جانب خانه هاني بن عروه كه از زعماي كوفه بود گرفت هاني را خوانده گفت كه بايد شرايط حمايت از من بجاي آري و به مهماني بپذيري، هاني گفت تكليفي سخت بزرگ فرمودي واگر نه به منزل من آمده بودي همي گفتم كه تا مرا معاف فرمائي ولكن چون تو


بزرگواري را چون مني رد نكند به سلامت اندر آي، مسلم در خانه هاني پنهان شده شيعيان كوفه به خدمت او آمد و شد داشتند در آن وقت بيست و پنج هزار كس از كوفيان با او بيعت كرده بودند مسلم اراده خروج نمود، هاني گفت شتاب بگذار كه در اين امر تأمل اولي باشد چون روزي چند بگذشت ابن زياد غلام خويش معقل را طلبيده گفت: اين سه هزار درهم بستان و از مسلم و اصحاب او تفحص كن، چندانكه يكي از آنها بيابي اظهار تشيع نماي، اين مال بدو ده و بگو كه بدين محقر بر حرب دشمنان استعانت جوئيد چون چنين كني هيچ مطلب از تو پوشيده ندارند و تو شبانه و روز همي كوش تا منزل مسلم بداني، و اصحاب او بشناسي، معقل به مسجد آمده مسلم بن عوسجه را ديد كه مشغول نماز است، نزد او بنشست و مي شنيد كه كوفيان به يكديگر مي گفتند اين مرد براي حضرت سيد الشهدا عليه السلام بيعت مي ستاند، چون از نماز فارغ شد به مسلم گفت من مردي شامي و از موالي ذوالكلاع حميري و دوستان اهل بيت طاهره هستم، و آنچه عبيدالله ملعون بدو تلقين كرده بود باز گفته راز بنمود كه مردي غريبم چه شود كه مرا نزد آن كس بري كه از براي حضرت امام بيعت مي ستاند، چه از مردمان شنيدم كه ترا با او سابقه آشنائي ومعرفت است، اكنون اگر خواهي خود اين مال بردار و از من بيعت گير و اگر نه مرا به خدمت او برسان، و آغاز گريه كرد مسلم بن عوسجه گفت: باري تعالي را به ملاقات تو شكر مي كنم و از آنكه به مطلوب خويشتن مي رسي مسرور و از بيم اين طاغي كه قبل از اتمام امر بدين صفت مشهور شدم غمگينم اميد كه خداوند اهل بيت رسول خويش را به تو نصرت دهد، معقل او را مطمئن ساخت و مسلم هم اندر آن مسجد بيعت ازو گرفته به كتمان امر و اخلاص نصيحت امر فرمود و گفت چند روزي نزد من بيا تا از آن حضرت اذن دخول بخواهم معقل سوگندهاي مغلظه بركتمان سر خورده با ديگر مردمان روزها به خانه مسلم بن عوسجه مي رفت، بروايتي هاني بن عروه در آن هنگام مريض شده ابن زياد به عيادت او آمد، عمارة بن عبيد السلولي بهاني گفت تدبير آنكه اين طاغي ملعون را بكشيم و فرصت از دست ندهيم، هاني گفت كشتن او را در خانه خويش روا ندارم،


و بقول اكثر شريك بن اعور كه با عبيدالله از بصره آمده بود در خانه هاني منزل كرده بيمار گشت، واو خود نزد ابن زياد و ديگر امرا بس گرامي بود، عبيدالله بدو پيغام فرستاد كه شبانگاه نزد تو بيايم، شريك مسلم بن عقيل را گفت چون بيايد او را بكش و بدار الاماره بنشين كه هيچ كس ترا ممانعت نتواندكرد، و اگر من از بستر برخيزم به بصره روم، و مهم آنجا نيز كفايت كنم، و نشانه ما آن باشد كه آب خواهم، چون عبيدالله بيامد شريك با او سخن گفتن آغاز كرد وپيوسته قي مي كرد و به روايتي از پيش مغره [1] خورده بود چنانچه هر كس بديدي پنداشتي كه مگر خون قي همي كند، و در آن اثنا آب مي طلبيد تا مسلم بيرون آمده آن ملعون را بكشد، چون مسلم دير كرد شريك گفت چونست كه آبم نمي دهيد، باري جرعه ي آب آريد چند كه موجب هلاك من شود و چند بار بر سبيل كنايه اين شعر بخواند:



ما الا نتظار بسلمي ان تحيوها

حيوا سليمي و حيوا من يحييها



ابن زياد گفت اين چيست مگر هذيان مي گويد؟! هاني گفت آري از صبحگاه تاكنون حالت او چنين است، ازين سخنها سخت بدگمان ومتوهم شده برخواست، شريك گفت بنشين تا وصاياي خود بگويم، ملعون گفت ديگر باره بيايم و بروايتي مهران غلام ابن زياد بدو اشاره كرد كه مي بايد رفت، از آن روي برخاسته بدار الاماره شد مهران با وي گفت كه شريك اراده قتل تو داشت، ابن زياد گفت ني كه زياد را در حق او نيكوئيها است ومن خود هيچ دقيقه از اكرام او فرونگذاشته ام. و آنگاه در خانه هاني بن عروه هرگز اين نتواند بود، مهران گفت سخن اينست كه گفتم، پس از رفتن ابن زياد شريك مسلم را گفت وقت از دست بدادي وديگر چنين فرصت نيابي، مسلم گفت از اين كار دو چيز مرا مانع آمد نخست كراهت هاني كه در خانه او بود، و ديگر حديث نبوي صلي الله عليه و آله: ان الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤمن شريك گفت باري فاسق فاجري را كشته بودي و به قولي مسلم گفت زني در من آويخته بگريست و سوگندها داد كه در خانه ما مكش من شمشير بينداختم، هاني گفت


خدايش بكشد كه خويش ومرا بكشت، و تو از آنچه مي گريختي بدان درافتادي پس از سه روز ديگر شريك به جوار رحمت حق پيوست وابن زياد بر جنازه او نماز بگذاشت، بعد از شهادت مسلم و هاني ابن زياد را گفتند آنچه آن روز شريك مي خواند تحريض مسلم بن عقيل بركشتن تو بود، عبيدالله گفت ديگر بر جنازه هيچ عراقي نماز نگذارم، و اگر نه حرمت قبر زياد بن ابيه بود كه در ميان ايشان است نبش قبر شريك مي كردم.

و به روايت ابن شهر آشوب و ابن اعثم مالك بن يربوع تميمي درين وقت عبدالله بن بقطر (يقطر - خ) برادر رضاعي حضرت سيد الشهدا صلي الله عليه را كه نامه مسلم بن عقيل به حضرت مي برد در خارج كوفه ديده بگريخت نزد عبيدالله آورد:

«اما بعد فاني اخبرك انه قد بايعك من اهل الكوفة كذا فاذا اتاك كتابي هذا فالعجل العجل فان الناس كلهم معك و ليس لهم في يزيد راي و لاهوي» عبيدالله گفت اين نامه به تو كه داد؟ گفت پيرزني گفت نامش بگوي؟ گفت ندانم ابن زياد گفت اگر نام اين كس نگوئي البته بخواهمت كشت، عبدالله گفت نام كسي نگويم و قتل بسي آسان تر است، عبيدالله گفت تا او را گردن زدند رحمة الله عليه.

معقل نيز همه روزه با كوفيان به خانه مسلم بن عوسجه مي رفت تا پس از فوت شريك بن اعور او را به خدمت مسلم بن عقيل برد، وديگر بار بيعت مجدد ساخت آن مال كه همراه داشت تقديم كرد، مسلم بن عقيل فرمود تا آن وجه به ابي ثمامه صائدي تسليم نمايد، و اين ابي ثمامه از عقلاء و شجعان عرب و وجوه شيعه بود، و در آلات حرب بصيرتي كامل داشت، در آن واقعه اموال نزد اوجمع شده اسلحه ي كارزار مي خريد، معقل چنان شد كه هر روز از همه زودتر آمدي ديرتر برفتي، تا نيك از اسرار واخبار آگاه شد و بابن زياد اطلاع مي داد، پس از آنكه مسلم بن عقيل به خانه هاني منزل كرد هاني آمد و شد نزد ابن زياد را قطع نموده تمارض آشكارا ساخت، روزي ابن زياد گفت چونست كه هاني از ما پاي كشيده ونزد من نمي آيد؟ گفتند مرض او را از آمدن باز داشته، گفت اگر مرض اومي دانستم پرسش و عيادت مي كردم آنگاه


محمد بن اشعث، و اسماء بن خارجه، و عمرو بن حجاج زبيدي را كه بقولي روعه خواهر حجاج، و بروايتي رويحه دختر او زوجه هاني و مادر يحيي بن هاني بود، فرا خوانده، گفت از چيست كه هاني نزد ما نمي آيد؟ گفتند مگر ناخوش است گفت ني چنين شنيده ام كه هر روز بر در سراي خود مي نشيند، البته او را نزد من آوريد بگوئيد تا عهد مودت فراموش نكند چه دوست ندارم آن محبت من با او كه از اشراف عرب است كاسته شود بروايتي گفتند هاني را تا امان ندهي نيايد، گفت امان را چه كند كه گناهي نكرده، گفتند سخن اينست كه شنيدي گفت زنهارش دهيد وزي من آريد، فرستادگان شبانگاه به خانه هاني رفتند او را بر در خانه نشسته ديدند، پيغام ابن زياد رسانيده گفتند او از نيامدن تو نگران است، و سلاطين و امرا تحمل جفا نكنند، خصوصا از تو كه از عظماي اين بلدي، بخداي كه هم اكنون سوار شده با ما بيائي، هاني در حال موي شانه زده جامه بپوشيد و با آنها به جانب ابن زياد روانه شد، چون به قصر امارت نزديك شد حالي احساس شر و استنباط غدر نموده روي بحسان بن اسماء بن خارجه كرد كه من بسي هراس دارم تو چه مي بيني؟ گفته اند كه محمد بن اشعث از مكر ابن زياد آگاه بود، وليكن اسماء و پسرش نمي دانستند كه خواستن او از براي چيست، حسان گفت اي عم بر تو بيمي نيست تو نيز خاطر مشوش مدار چون چشم ابن مرجانه بر هاني افتاد گفت: اتتك بحائن رجلاه، بپاي خويش به گور آمدي و با شريح قاضي گفت:



اريد حياته (حبائه - خ) ويريد قتلي

عذيرك من خليلك من مراد



آن كيست كه عذر من نزد اين دوست مرادي بخواهد كه من زندگاني او مي طلبم تا نيكوئي كنم و او قصد جان من دارد، هاني بشنيد و گفت اي امير اين مثل از چه جهت گفتي؟ ابن زياد گفت اي هاني تو مي داني كه زياد پدر من در رعايت جانب و حفظ مراتب تو پيوسته به واليان كوفه نامه مي نوشت، و چون خود به امارت كوفه آمد آنچه دوستان و موالي حضرت اميرالمؤمنين علي صلي الله عليه بودند بكشت، و بر حجر بن عدي و تو ابقا كرد و باز ديدي كه مآل حال حجر به كجا كشيد، پاداش آن


نبود كه مسلم بن عقيل را به خانه خود راه دهي و از مردم براي حضرت سيد الشهدا عليه السلام بيعت ستاني، و اسباب و سلاح جمع آري، مگر پنداشته اينها پنهان مي ماند؟ هاني گفت اينها كه تو مي گوئي من نكرده ام، و مسلم را به خانه راه نداده ام، آن ملعون بسي در اين باب اصرار نمود و هاني بر انكار بيفزود، سخن به درشتي كشيد، ابن زياد معقل را كه به روايتي مولي بني تميم بود خوانده با او مواجهه [2] كرد، هاني چون معقل را ديد دانست كه او اظهار تشيع و بيعت حيله وتزوير مي كرد، خود جاسوس عبيدالله بود تا بر حالات واقف شود، سخت عاجز شده فروماند باز به خويشتن آمده گفت اي امير پدرت با من نيكوئي كرده، و زمان مكافات فرا رسيده است گفت آن چيست؟ هاني گفت آن كس كه بدين امر خطير اولي و سزاوارتر از تو و يزيد است آمده حق آنها واگذار و خود با كسان و اموال بهر طرف كه خواهي برو مهران كه بر سر ابن زياد ايستاده بود گفت: «واذلاه» كه اين جولاهك ترا با وجود امارت امان مي دهد و اين سخن بدان گفته بود كه عربان اهل يمن را به جولاهگي سرزنش كنند.

بروايت ارشاد هاني گفت اي امير سخن راست بشنو به خداي كه هرگز دروغ نگفته ام، و ازين كارها آگاه نبودم، او خود به نزد من آمد و من از رد كردن او شرم كردم، ناچار به مهماني پذيرفته پناه دادم، و اكنون كار بدين جا كشيده اگر مي خواهي عهد مي كنم كه با تو بدنسكالم و در مقام تسليم و اطاعت باشم، و گر نه بروم و مسلم را بگويم تا از خانه من بجاي ديگر نقل فرمايد، تا در زينهار من نباشد، ومرا عاري لاحق نشود، ابن زياد گفت هيهات بايد او را همين جاي حاضر نمائي، گفت مهمان خويش به دست تو نسپارم تا او را بكشي، ابن زياد گفت: «ابدي الصريح من الرغوة» اكنون حقيقت امر آشكار شد، مسلم را در حال بايد حاضر ساخت، چون سخن به درازا كشيد مسلم بن عمرو باهلي گفت: ايها الامير مرا بگذار تا با او سخن بگويم، و هاني را با خويش به كناري برد چنانچه ابن زياد آواز ايشان مي شنيد، گفت اي


هاني برجان خود ببخشاي و عشيرت خويش در بلا ميفكن دريغ باشد كه مانند تو كسي كشته شود، مسلم بن عقيل را كه عمزاده ايشان است بديشان ده، كه با او قصدي ندارند، و بر تو خواري ومنقصتي نيست، هاني گفت كه ننگي ازين بزرگ تر ندانم كه با توانائي و كثرت اعوان باختيار، مهمان خود به دشمن بسپارم و اگر مرا هيچ كس ياري ندهد و خود تنها باشم تا جان دارم هرگز اين كار نكنم، عبيدالله ملعون اينها بشنيد هاني را نزديك خوانده گفت: اگر مسلم بن عقيل را هم اكنون نياوري گردن تو بزنم، هاني گفت اگر چنين كني اي بسا شمشير كه كشيده شود واين سخن بدان گفت كه به قبيله خويش مستظهر بود و مي پنداشت كه نگذارند اين زياد بدو قصد بد كند، و اين هاني مردي بزرگ و مطاع بود، در وقت ضرورت چهار هزار سوار زره پوش وهشت هزار پياده از قبيله مراد در ركاب او حاضر مي شدند، و از ساير قبايل كنده و غيرها سي هزار مرد مسلح او را مهيا بود، ابن زياد گفت: والهفاه عليك تو بدان شمشيرها مرا بيم مي دهي؛ مخذول مهران را گفت تا بگيردش مهران عصا بگذاشت و گيسوان هاني گرفت، و ابن زياد آن عكازه كه در دست مهران بود برداشته بر سر هاني بقوت تمام بزد، چنانچه سنان آن بجست و به ديوار خانه اندر نشست، و بيني هاني بشكست، خون و گوشت سر و پيشاني بر روي و ريش هاني فرو ريخت، مردي ايستاده بود هاني دست برد تا شمشير بكشد، مرد شمشير نداد، عبيدالله ملعون گفت امروز خون تو مباح است كه شيوه خارجيان گرفتي پس هاني را بكشيدند و در خانه از دارالاماره حبس كردند، و نگهبانان بر او بگماشتند اسماء بن خارجه و بروايتي حسان بن اسماء گفت همانا امروز كار بر مكر و خديعت گذاشته ما را فرستادي تا بياورديمش، و چون بيامد سر و رويش بشكستي و حاليا اراده قتل او داري، ابن زياد گفت تو نيز اين جا سخن مي گوئي پس كشان كشان برده در گوشه بنشاندندش، محمد بن اشعث گفت امير آنچه بكند از نيك و بد راضي و خشنوديم، عمرو بن الحجاج را گفتند كه هاني كشته شد با گروهي عظيم آمده دارالاماره را احاطه نمود، بانگ بر داشت اينك رؤسا و شجاعان مذحج


شنيده اند كه رئيس طايفه وشيخ قبيله كشته شده گويند ما بدين تن در ندهيم كه بيعت نشكسته ايم و فتنه نينگيخته ايم، ابن زياد چون اجماع مذحج بشنيد بشريح گفت برو هاني را ببين و بديشان بگوي كه هاني را كس نكشته و زنده است، چون هاني شريح را بديد گفت: مگر عشيرت من بمردند مسلمانان و كوفيان كجا شدند كه مرابه دشمن سپردند؟ شريح گفت تو زنده ي؟ هاني گفت مرامي گوئي كه زنده ي و نبيني كه ملعون با من چه كرده، اين مي گفت و خون ازو روان بود درين اثناء آواز مذحجيان از در قصر بلند شد، هاني بشريح گفت از من بديشان بگوي كه اگر ده نفر در آيند مرا خلاص نمايند و اگر باز گردند البته مرا بكشند شريح نزد عبيدالله آمده گفت هاني زنده است وليكن آثار نيك پديدار نيست، ابن زياد گفت بر امير كه زير دستان را عقوبت كند انكار نتوان كرد، پس حميد بن بكر احمدي را با شريح همراه كرده گفت برو و بني مذحج را از حيات هاني خبر ده، شريح بيرون آمده گفت مقالات شما را امير بشنيد و مرا فرستاده او را زنده ديدم، آنچه از كشته شدن او شنيده ايد دروغ است عمرو بن حجاج چون اين بشنيد گفت اما اذا لم يقتل فالحمد لله با جمعيت خويش باز گشت شريح پيوسته همي گفت اگر نه آن شرطي همراه بود پيغام هاني ابلاغ مي نمودم.

آورده اند كه چون مختار بن ابي عبيده ثقفي بر كوفه امارت يافت جريمتي چند بر شريح بشمرد، و از قضاوت معزول كرد يكي از آنها كه رسالت هاني به مذحجيان تبليغ ننمود پس از حبس هاني عبيدالله لعنه الله تعالي ترسيد كه كوفيان شورش كنند با اشراف كوفه و شرطيان و حشم خويش به مسجد آمده به منبر رفته اين خطبه برخواند اما بعد ايها الناس فاعتصموا بطاعة الله و طاعة ائمتكم ولاتختلفوا ولاتفرقوا فتهلكوا و تذلوا و تقتلوا وتحفوا و تحرموا ان اخاك من صدقك وقد اعذر من انذر» زنهار اختلاف نورزيد و عصيان نكنيد كه خوار شويد و به قتل رسيد و از عطا محروم گرديد برادر و دوست آن است كه با توصدق ورزد و آنكه از وخامت عاقبت ترا بترساند عذر خويش آشكار ساخته هنوز اين سخنان بر منبر مي گفت كه ديده بانان و


تماشائيان به مسجد اندر آمده بانگ همي زدند:

قد جاء ابن عقيل قد جاء ابن عقيل

عبيدالله بشتاب به قصر در آمده و در هاي دار الاماره ببست:


پاورقي

[1] مغره بميم مفتوحه و عين وراء و هاء گلي است سرخ رنگ که بعضي از اشياء را با آن رنگ کنند. گل سرخ.

[2] مواجهه روبرو.