بازگشت

نامه سيدالشهداء به رؤساي بصره


در آن وقت كه حضرت سيد الشهدا عليه السلام جواب نامه كوفيان مي نوشت به مالك بن مسمع البكري، و منذر بن الجارود العبدي، و مسعود بن عمرو. واحنف بن قيس وقيس بن هيثم، ويزيد بن مسعود النهشلي، وعمرو بن عبيدالله بن معمر، كه از اشراف ورؤس اخماس بصره بودند بدين مضمون رقمي مرقوم وباسليمان مكني بابي رزين بفرستاد:

اما بعد فان الله اصطفي محمدا صلي الله عليه و آله علي خلقه و اكرمه بنبوته، و اختاره لرسالته، ثم قبضه الله عليه صلي الله عليه و آله و قد نصح لعباده وبلغ ما ارسل به صلي الله عليه و آله، و كنا اهله و اوليائه واوصيائه و ورثته و احق الناس بمقامه في الناس؛ فاستأثر علينا قومنابذلك فرضينا و كرهنا الفرقه، واحببنا العافية، و نحن نعلم انا احق بذلك (استحق المستحق علينا) فمن تولاه و قد بعثت اليكم رسولي بهذا لكتاب و انا ادعوكم الي كتاب الله و سنة نبيه صلي الله عليه و آله و سلم، فان السنة قد اميتت و ان البدعة قد احييت وان تسمعوا قولي و تطيعوا امري اهدكم سبيل الرشاد و السلام عليكم و رحمة الله.

خداوند جد بزرگوار من محمد مصطفي را از جمله كاينات برگزيد، و به رسالت گرامي فرمود، و آن حضرت اوامر الهي تبليغ كرده شرط نصيحت بجاي آورد، چون به جوار رحمت حق پيوست وصايت و ميراث خودبما كه اهل بيت اوئيم باز گذاشت پس قومي حق ما را بردند، با اينكه ما از آنها سزاوارتر بوديم، از كراهت فرقت مسلمانان تن در داديم، و اكنون كه شريعت مندرس و بدعت آشكار شد، اينك به قرآن


خداي و شرع مقدس رسول مي خوانم كه فرمان من ببريد و احكام مرا گردن نهيد چون يزيد بن مسعود اين رقم مبارك بخواند بني تميم و بني سعد و بني حنظله را جمع ساخته گفت: يا بني تميم كيف ترون حسبي حسبي منكم و موضعي فيكم؟ فقالوا بخ بخ انت و الله فقرة الظهر و رأس الفخر، حللت في الشرف وسطا، و تقدمت فيه فرطا قال فاني قد جمعتكم لامر اريد ان اشاوركم فيه و استعين بكم عليه، فقالوا انما و الله نمنحك النصيحه و نحمد لك الراي، فقل نسمع، فقال ان معوية مات فاهون به والله هالكا ومفقودا الا و انه قد انكسر باب الجور و الاثم و تضعضعت اركان الظلم و قد كان احدث بيعة عقد بها امرا ظن ان قد احكمه و هيهات والذي اراد اجتهدوا لله ففشل وشاور فخذل وقد قام يزيد شارب الخمور، ورأس الفجور يدعي خلافته علي المسلمين و يتأمر عليهم مع قصر حلم، و قلة علم لايعرف من الحق موطي قدمه، فاقسم بالله قسما مبرورا لجهاده علي الدين افضل من جهاد المشركين، و هذا الحسين بن علي ابن رسول الله صلي الله عليه و آله ذو الشرف الاصيل، والرأي الاثيل له فضل لايوصف، و علم لاينزف، و هو اولي بهذا الامر لسابقته وسنه، و قدمته وقرابته، يعطف علي الصغير، ويحنو علي الكبير، فاكرم به راعي رعية و امام قومه و حببت لله به الحجة، و بلغت به الموعظة، و لاتعشوا عن نور الحق ولاتسكعوا في و هدة الباطل، فقد كان صخر بن قيس انخذل بكم يوم الجمل فاغسلوها بخروجكم الي ابن رسول الله و نصرته و الله لايقصر احد عن نصرته الا اورثه الله الذل في ولده والقلة في عشيرته و ها انا قد لبست للحرب لامتها و ادرعيت لها بدرعها من لم يقتل يمت ومن يهرب لم يفت، فاحسنوا رحمكم الله رد الجواب فتكلمت بنو حنظله فقالوا: اباخالد نحن نبل كنانتك و فرسان عشيرتك، ان رميت بنا اصبت وان غزوت بنا فتحت، لا تخوض و الله غمرة الاخضناها، ولا تلقي و الله شدة الا لقيناها، ننصرك باسيافنا، و نقيك بابداننا، اذا شئت، فتكلمت بنو سعد بن يزيد فقالوا اباخالد ان ابغض الاشياء


الينا خلافك والخروح من رايك و قد كان صخر بن قيس امرنا بترك القتال فحمدنا امرنا، وبقي عزنا فينا فامهلنا نراجع المشورة ياتيك راينا و تكلمت بنو عامر بن تميم فقالوا يا اباخالد نحن بنوابيك و حلفائك لانرضي ان غضبت ولانقطن ان ظعنت والامر اليك فادعنا نجبك و مرنا نطعك و الامر لك اذا شئت فقال والله يا بني سعد لان فعلتموها لايرفع الله السيف عنكم ابدا و لازال سيفكم فيكم ثم كتب الي الحسين عليه السلام.

بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فقد وصل الي كتابك وفهمت ما ندبتني اليه و دعوتني له من الاخذ بحظي من طاعتك والفوز بنصيبي من نصرتك، و ان الله لايخل الارض قط من عمل عليها بخير او دليل علي سبيل نجاة و انتم حجة الله علي خلقه و وديعته في ارضه تفرعتم من زيتونة احمديه، هو اصلها و انتم فرعها، فاقدم سعدت با سعد طاير فقد ذللت اعناق بني تميم و تركتهم اشد تتابعا في طاعتك من الابل الظمأ لورود الماء يوم خمسها و قد ذللت لك بني سعد، و غسلت درن صدورها بماء صحابة مزن حين استهل برقها فلمع. فلما قرء الحسين عليه السلام الكتاب قال مالك آمنك الله يوم الخوف و اعزك وارواك يوم العطش» خلاصه معني اينكه معويه را مرگ در رسيد وچه خوار و ذليل مرده كه او است همانا از هلاكت او باب جور بشكست، واركان ستم از جاي برفت به گمان خويش براي يزيد بيعت خلافت بستد، و اساس آن محكم ساخت، هيهات آن سعي اوبي حاصل وتدبير او باطل ماند، و اكنون يزيد شرابخواره فاسق فاجر باوجود سفاهت و جهالت متصدي امارت و مدعي خلافت است بخدا كه جهاد با يزيد افضل از قتال مشركين است، واينك حسين بن علي پسر رسول الله صلي الله عليه و آله است كه شرف وبزرگواري او پوشيده نيست، و علم و فضيلت او كناره ندارد، و سابقه قرابت او با حضرت خاتم انبيا معلوم است، چه گرامي امام امت و پادشاه رعيت كه او است حجت خداوند به وجود مبارك اوبر عالميان واجب شده بر كوچكان رأفت فرمايد و بر بزرگان مرحمت نمايد حاليا از نور خدائي نابينا مشويد و خودرا به گوشه ضلالت مكشيد، به خداي آن كس كه ياري ونصرت او نكند باري تعالي فرزندانش ذليل دارد و هم بي


عشيرت و مددكارش گذارد، و من زره جهاد پوشيده و لباس نصرت آن سيد مظلوم را بر خود راست كرده ام، و همي دانم آنكس كه كشته نشود بميرد. و آنكه گريزد از مرگ خلاصي نيابد، پس بنوحنظله و بنوعامر حكم او را اجابت و اظهار اطاعت نمودند و طايفه ديگر تامل ورزيدند آنگاه جواب آن حضرت بدين گونه بنوشت كه: رقم مبارك رسيد و بدانچه مرا بشرف اطاعت و رستگاري به نصرت و ياري خود دعوت فرمودي مفهوم شد، باري تعالي به فضل و رحمت خود هيچ وقت زمين را از امام عامل و دليل راه نجات خالي نگذارد، و اكنون حجت خداي برخلق و وديعت او بر زمين توئي كه از اصل شجره مباركه زيتونه احمدي بررسته ي، سعادت بخش دو جهان با بزرگتر سعادتي نهضت فرماي كه عشاير من در خدمت تو چنان مبادرت كنند كه شتران تشنه وقت ورود برآبشخور. چون اين نامه از نظر مبارك گذشت فرمود خداوندت عزيز داراد و آن روز كه همه تشنه و ترسان باشند ايمن وسيرابت كناد پس از ارسال اين عريضه يزيد بن مسعود تهيه خروج ديد قبل از حركت خبر شهادت آن حضرت شنيد و از حرمان اين سعادت پيوسته جزع مي نمود و احنف بن قيس عريضه منافقانه چنانچه مقتضي دوستي او با امويان و ابن زياد بود بدين گونه فرستاد: «اما بعد فاصبر فان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لايوقنون [1] تمام رؤسا و اشراف بصره رسايل آن جناب را پنهان و از ابن زياد كتمان نمودند، مگر منذر بن الجارود كه بحريه دختر او در خانه عبيدالله بود. از حيله مخذول بينديشيد، از بيم نامه را نزد ابن زياد برد و آن لعين سليمان را گرفته آن شب كه صبحگاه آن به كوفه مي رفت بدار آويخت و به قولي گردن زد در آن هنگام زني شيعه كه او را ماريه بنت سعد يا بنت منقذ گفتندي و شيعيان بصره را در خانه او مجمعي بود يزيد بن ثبيط (ثبيت - خ) از قبيله عبدالقيس كه ده پسر داشت مصمم خدمت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام شد، در خانه آن زن عزيمت خود با ياران گفت گفتند عبيدالله كسان بر راهها گذاشته از آنها بر تو بيم داريم، گفت چون براه اوفتم اينان را بكس نشمارم با عبدالله و عبيدالله پسران خود آهنگ»


خدمت آن جناب نمود، در ابطح وارد و محرم كعبه حضور شد، مراتب معروض عتبه عليه امامت افتاده به جانب خيمه يزيد تشريف قدوم ارزاني فرمود، و چون او را در خيمه نديد در آنجا توقف نمود يزيد به منزل خود مراجعت كرده چون چشمش بر جمال نوراني افتاد گفت: بفضل الله و برحمته فبذلك فليفرحوا [2] سلام كرده بنشست و سبب آمدن بعرض رسانيد از زبان معجز بيان بدعاي خير اختصاص يافت چون سعادت ملازم ركاب بود تا در كربلا با هر دو پسر به درجه شهادت رسيد چون مسلم بن عمرو باهلي پدر قتيبه وارد بصره شد عهد امارت كوفه ونامه يزيد بابن زياد عليهم اللعنه داد حالي امر به سفر نموده خود بر منبر بصره برآمده اين خطبه بخواند: «اما بعد والله ماتقرن بي الصعبة، و لا يقعقع لي بالشنان، و اني لنكل لمن عاداني؛ وسم لمن حاربني قد انصف القارة من راماها، يا اهل البصرة ان اميرالمؤمنين ولاني الكوفه و انا غاد اليها الغداة، و قد استخلفت عليكم عثمان بن زياد بن ابي سفيان و اياكم و الخلاف و الارجاف فوالله الذي لا اله غيره لئن بلغني عن رجل منكم خلاف لاقتلنه و عريفه و وليه ولا خذن الادني بالاقصي حتي يستقيموا لي (تستمعوا لي) و لايكون (فيكم) لي مخالف و لامشاق انابن زياد اشبهته من بين وطئي الحصي ولم ينتزعني شبه خال و لا ابن عم» مرا ازين آوازها نتوانيد رهانيد و كس با من مقاومت و مخاصمت نيارد كرد كه بر مذاق دشمنان سم قاتلم، يزيد مرا امارت كوفه داد عثمان برادر خويش را بر شما نايب كرده صبحگاه بدان طرف مي روم، و زنهار از مخالفت برحذر باشيد آن كس كه خلاف ورزد او را و رئيس او را بكشم، و نزديكان شما به گناه دوران بگيرم همان سيرت سيئه زياد بر شما جاري كنم تا نفاق و شقاق از ميان برخيزد، آنگاه روز ديگر با شريك بن اعور حارثي كه از شيعيان حضرت اميرالمؤمنين عليه الصلوة و السلام بود و مسلم بن عمرو باهلي و عبدالله بن الحارث بن نوفل و پانصد نفر از اهل بصره و كسان خود عازم كوفه شد ومالك بن شيع معتذر بمرض و درد پهلو شده از آن سفر تخلف نمود، عبيدالله سخت به سرعت همي رفت چنانچه همراهان از موافقت بازماندند و اول كس


كه خود رابا اتباع بينداخت شريك بن اعور و عبدالله بن حارث بودند بدان اميد كه در ورود آن ملعون تاخيري شود؛ و حضرت سيد الشهدا عليه السلام سبقت فرمايد مخذول به هيچ روي بحال افتادگان ننگريست همچنان شتابان متوجه كوفه بود، چون به قادسيه رسيد مهران آزاد كرده ابن زياد نيز از رفتن بماند گفت اي مهران اگر خويشتن نگاهداري تا قصر كوفه برسي ترا صد هزار درهم بدهم گفت مرا بيش قوت و طاقت نمانده و نتوانم آمد، عبيدالله بزي حجازيان لباس سپيد در بر و عمامه سياه بر سر لثام بسته بر استري سوار از آن راه كه به طرف صحرا و جهت نجف اشرف بود وقت ظهر داخل كوفه شد و به روايت اكثر مورخين و محدثين چون نزديك شهر رسيد توقف نموده شبانگاه تنها به كوفه اندر آمده بعضي نوشته اند با چند نفر كه عددشان كمتر از ده بود وارد شد.


پاورقي

[1] سوره روم (30) آيه 60.

[2] سوره يونس (10) آيه 58.