بازگشت

ذكر تغلب و استيلاي يزيد و نامه او در اخذ بيعت از حضرت امام


يزيد بن معويه پس از سه روز از خانه بدر آمده خطباء ورؤساي شام حاضر آمدند و همي ندانستند كه او را تهنيت گويند يا تعزيت كنند تا عبدالله بن همام (هلال) السلولي بر جمله سبقت نموده گفت: آجرك الله يا اميرالمؤمنين علي الرزية، وصبرك علي المصيبة. و بارك لك في العطية و منحك محبة الرعية، مضي معوية لسبيله غفر الله له، و اورده موارد السرور، و وفقك لصالح السياسة، اصبت باعظم المصائب ومنحت افضل الرغائب فاحتسب عند الله اعظم الرزية و اشكره علي افضل العطية؛ و احدث لخالفك حمدا و الله يمتعنابك و يحفظك و يحفظ لك و عليك و انشاء يقول



اصبر يزيد فقد فارقت ذائقه

و اشكر حباء الذي بالملك حاباكا



و في معويه الباقي لنا خلف

اما نعيت فلا نسمع بمنعاكا



الي آخر الابيات. وديگر امرا مانند عصام بن ابي صيفي و عبدالله بن مازن خطبها خواندند، و يزيد هر يك را عطيات داده در نيمه يا بيست و دوم رجب سنه ستين تجديد بيعت كردند، پس به مسجد آمده بر منبر رفت، ضحاك بن قيس بينديشيد كه مگر سخن كردن نتواند بيامده و بر جانب منبر بنشست يزيد گفت: يا ضحاك اجئت تعلم بني عبدشمس الكلام» از جاي برخاسته مردمانرا بدين گونه خطبه كرد: الحمد لله الذي ما شاء صنع و من شاء اعطي و من شاء منع ومن شاء خفض و من شاء رفع ان معوية بن ابي سفيان كان حبلا من حبال الله مده ماشاء ان يمده ثم قطعه حين شاء ان يقطعه فكان دون من قبله و خيرا ممن ياتي بعده، ولا ازكيه، و قد صار الي ربه، فان يعف عنه فبرحمته و ان يعذبه فبذنبه، وقد وليت بعده الامر، ولست اعتذر من جهل ولاآني (اسي - خ) عن طلب علي رسلكم اذا كره الله شيئا غيره و اذا اراد شيئا يسره»


چون يزيد لعنه الله تعالي و اخزاه متقلد امر سلطنت شد همت بر آن گماشت كه از حضرت سيد الشهدا عليه الصلوة و السلام و آن دو تن ديگر كه در حيات معويه از ولايت عهد يزيد امتناع داشتند بيعت ستاند، و خاطر ازين مهم آسوده كند، در آن هنگام از جانب معويه امير مدينه وليدبن عتبة بن ابي سفيان و والي مكه عمرو بن سعيد الاشدق، و حاكم كوفه نعمان بن بشير الانصاري وبر بصره عبيدالله بن زياد لعنهما الله تعالي بود، پس نامه مشعر بر هلاكت معويه بدين مضمون بوليد نوشت: «اما بعد فان معوية كان عبدا من عباد الله، اكرمه الله و استخلفه و خوله ومكن له، فعاش بقدر و مات باجل؛ فرحمه الله فقد عاش محمودا و مات برا تقيا و كتب اليه في صحيفة كانها اذن فارة: اما بعد فخذ حسينا و عبدالله بن عمر، و عبدالله بن الزبير بالبيعة اخذا شديدا ليست فيه رخصة حتي يبايعوا و السلام».

چون نامه به وليد رسيد بترسيد و كاري بس عظيم شمرد، و از آن روز باز كه وليد امارت مدينه يافت مروان از مجلس او پاي كشيده مي داشت، و سبب آن بود كه مروان اولين بار از روي كراهت به محضر وليد آمده و او اين بدانست، از مروان با ياران وي بد گفت و شتم كرد مروان بشنيد وترك مراودت نمود پس از رسيدن نامه يزيد وليد كس فرستاد و مروان را بخواند و با او واقعه در ميان نهاد، گفت راي چنين است هم اكنون كه مرگ معويه نشنيده اند حضرت حسين و عبدالله بن الزبير را بخواني و عرض بيعت كني اگر بپذيرند دست بداري وگرني بقتل رساني، چه اگر ازين قضيه اطلاع يابند اظهار خلاف كنند و مردم را به بيعت خويش طلبند و در كار عبدالله بن عمر زياده اهتمامي نيست، چه او مردي سلامت جوي باشد و آهنگ قتال و جدال نكند تا مردمان خود يك دل و يك راي شده مهم خلافت بدو سپارند، وليد عبدالله بن عمرو بن عثمان را كه جواني نو رسيده بود بطلب سبط رسول و ابن الزبير فرستاد، عبدالله آنها را در مسجد يافته پيغام بگذاشت، گفتند تو باز گرد كه ما نيز براثريم، او برفت و عبدالله بن الزبير با حضرت سيد الشهدا صلي الله عليه گفت ازين خواستن چه پنداري؟ فرمود معويه را اجل محتوم در رسيده و وليد ما را خواسته كه قبل از افشاي


راز اخذ بيعت يزيد كند، و من دوش در خواب ديدم كه منبر معويه نگونسار شده آتش در سراي او افتاد، عبدالله بن الزبير گفت مرا نيز مظنون چنين است باري بگوي تا چه خواهي كردن؟ فرمود از غلامان تني چند باخود برده بر در سراي نشانم، و خويشتن نزد وليد روم، ابن الزبير گفت از او بر حضرت تو بسي هراس دارم، فرمود مرا كه بردفاع توانائي نباشد نزد او چگونه روم اندرين سخن بودند كه فرستاده وليد باز بطلب آمد حضرت امام حسين فرمود چند گوئي؟ كه اگر كسي نيايد باري من خودبيايم، فرستاده وليد باز گشت مروان گفت فريب داده و نخواهد آمد، وليد گفت چنين مگوي كه حسين غدار نيست، پس حضرت امام برخاسته گروهي از موالي و غلامان خويش را خوانده فرمود كه درين وقت وليد مرا به منزل خود طلبيده و چنين مي دانم كه مرا مكلف به امري خواهد ساخت كه بعز اجابت مقرون نباشد، و معهذا از غدر ومكر او ايمن نيستم باري شما سلاح پوشيده با من بيائيد و چون بدرون روم بر در منتظر بنشينيد هر گاه بانگ من بشنويد اندر آمده شر او از من باز داريد، پس حضرت به منزل وليد تشريف قدوم ارزاني داشت، چون مروان را در آنجا ديد فرمود پيوند رحم نيكوتر از قطعيت است، خداي فيمابين شما اصلاح كناد، البته جواب اين سخن نگفتند و وليد خبر مرگ معويه عرض كرد، حضرت كلمه استرجاع بر زبان مبارك راند، پس نامه يزيد ملعون را درخصوص اخذ بيعت بخواند، حضرت فرمود كه تو هرگز به بيعت پنهاني راضي نشوي مگر اينكه آشكارا مبايعت كنم كه مردمان همگي بدانند، و چون صباح شود هر چه صلاح باشد به تقديم رسد، از آنكه وليد مردي عافيت دوست بود عرض كرد بنام باري تعالي مراجعت فرماي و با مردمان براي بيعت در آي، مروان ملعون گفت به خداي سوگند كه اگر حضرت حسين بيعت نكرده برود ديگر برو دست نيابي، تا مردمان بسيار بر سر اين كار كشته شوند، امام مظلوم را باز دار تا بيعت نمايد يا به درجه رفيعه شهادت رسد، درين هنگام حضرت از جاي برخاسته به مروان فرمود: يابن الزرقاء اتقتلتي ام هو كذبت و الله واثمت (ولومت ح) تومرا تواني كشت يا او؟ بخداي قسم دروغ گفتي هيچ يك را قدرت نيست،


و حضرت امام حسين روي به وليد كرده فرمود كه: تا اهل بيت نبوت و معدن رسالت و محل نزول ملائكه ايم، چون مني با يزيد شرابخواره فاسق چگونه بيعت كند، و حضرت بيرون آمده، با غلامان خودبه منزل تشريف آوردند، مروان به وليد گفت فرمان من نبردي مانند امروز ديگر بر او دست نخواهي يافت، وليد گفت واي بر تو ديگري را توبيخ نماي بدان كار مرا اشاره مي كني كه هلاك دين من در آنست؟ بر خويشتن نمي پسندم كه اين سيد مظلوم را به قتل آرم، و از مشرق تا مغرب عالم مرا باشد، حضرت حسين را كه مي گويد با يزيد بيعت نكنم نتوان كشت به خداي كه ميزان طاعات آن كس كه خون حسين بر او بشمارند در قيامت نزد خداوند بس سبك و خفيف خواهد بود، مروان چندكه بدين سخن هم داستان نبود ناچار از روي استهزاء تصديق نموده گفت برين رأي مصيب بودي، پس حضرت سيد الشهدا صلي الله عليه شب شنبه بيست و هفتم رجب در خانه خويش توقف فرمودند، ومروان و وليد بمراسله ابن الزبير و امتناع او از بيعت مشغول شدند. چندانكه ميان فرستادگان و ابن الزبير كار به دشنام كشيده او را بابن الكاهليه تعيير كرده گفتنداگر نيائي البته بخواهيمت كشت ابن الزبير گفت ازين عجلت بريبت اندر شدم اندك مهلتي در كار است تا كس نزد امير فرستم و مقصود اوبدانم آنگاه جعفر برادر خويش را نزد وليد فرستاد و جعفر با او درين باب سخن گفت و شرح ترس و بيم عبدالله باز راند و تا بامدادان ازو مهلت خواست و وليد بپذيرفت، و كس فرستاد تا فرستادگان باز گشتند، ابن الزبير هم اندر آن شب از مدينه منوره بيرون آمده از راه فرع بقصد مكه شتافت، علي الصباح كه وليد آگاه شد بصواب ديد مروان يك نفر از موالي بني اميه را با هشتاد سوار در پي آنها بفرستاد، سواران هر چند جستجو كردند اثري نيافتند، پسين روز شنبه وليد جمعي به خدمت آن سيد ابرار فرستاد كه براي بيعت حاضر شود، حضرت فرمود چندان تامل كنيد كه صبح شود آنچه مقتضي باشد معمول افتد فرستادگان جانب ادب نگاه داشته الحاح نكرده مراجعت نمودند، جناب سيد الشهدا همان شب كه يك شنبه بيست


و هشتم رجب بود با برادران و خواهران و برادر زادگان و فرزندان روي به مكه معظمه نهاد و حضرت محمد بن الحنفيه بر جاي بماند

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه از زبير بن بكار روايت نموده كه عبدالله بن زبير را پاسي از شب گذشته در شوارع مدينه گذر افتاد عبدالله بن ابي سرح را كه در شام نزد معويه بود بديد كه روي بر بسته همي گذشت، چنانكه بغير از چشمهاي او نمي نمود، ابن زبير دست او گرفته گفت يا ابن ابي سرح خود چگونه و معويه را چون گذاشتي؟ جواب نداد گفت هان چيست و از چه روي خاموش مانده؟ هم سخن نگفت ابن الزبير بسي در وي در نگريست تا بشناختش كه خود او است، ابن ابي سرح را بر جاي گذاشته به خدمت خامس آل عبا شتافته شرح حال باز رانده گفت معويه بمرد و هم اكنون فرستادگان وليد بطلب تو بيايند و نيز بدان كه شتران من مهيا و آماده اند ازين شهرمان ببايد رفت و ميعاد ميان من و تو چندانست كه مردمان بياسايند، اين بگفت و از آنجا بخانه رفت، همان گاه كسان وليد باحضار ابن زبير بيامدند و او به مجلس وليد شتافته سيد اخيار را در آنجا يافت، وليد با عبدالله مردن معويه بگفت و براي يزيد بيعت خواسته فيما بين چندان سخن به طول كشيد كه كار ابن زبير و مروان به جدال انجاميد، چنانچه برجسته بيكديگر در آويختند و موهاي سر هم بگرفتند وليد خود برخاسته آنهارا تسكين نموده بنشاند، مروان وليد را گفت تو بنفس خويش حاجز ومانع مي شوي و اعوان خود را نمي فرمائي؟ وليد گفت اراده ابن زبير مي دانم، حالي امشب بهر جاي كه خواهد برود، پس حضرت سيد الشهدا و عبدالله بيرون آمده در مسجد هر يك به مصلاي خود رفتند و عبدالله بن الزبير باين شعر متمثل شده گفت



فلا تحسبني يا مسافر شحمة

تعجلها من جانب القدر جائع



و چون پاسي ديگر از شب بگذشت هر يك به منزل آمدند، و ابن زبير از پشت سراي خود بيرون آمده بر اشتر بنشست و برفت، و حضرت سيد الشهدا (ع) نيز بدو رسيد و طريق فدع پيش گرفته تا بجثجاثه رسيدند كه جعفر بن الزبير در آنجا


بود، چون آنها را بديد گفت مگر معويه بمرد؟ عبدالله گفت آري تو نيز با ما بيا و ازين دو شتر آبكش كه داري يكي مرا ده جعفر اين شعر برخواند



ءاخوتا لا تبعدوا ابدا

و بلي و الله لقد بعدوا



عبدالله ازين شعر تطير نموده گفت دهانت به خاك انباشته باد پس جميعا از جثجاثه به جانب مكه معظمه رفتند

چون واقدي و يافعي روايتي كه مؤيد اين مقال است نموده اند ايراد شد، و اگر نه اجماع ارباب حديث و مورخين بر آن است كه عبدالله با جعفر بن الزبير بدون ثالثي از بيراهه رفتند، و ابن زبير را با وليد در مدينه ملاقات اتفاق نيفتاد و حضرت امام حسين عليه الصلوة السلام با اهل بيت رسالت از جاده معروف نهضت فرمود و چون ذكر عبدالله بن زبير خارج از مقصود بود باختصار پرداخت، پس وليد عبدالله عمر را براي بيعت بخواست، وي گفت مردمان همه مبايعت كنند من نيز به بيعت درايم از آنكه از عبدالله عمر زياده بيم و انديشه نبود به ترك او بگفتند: و قيل ابن عمر كان هو و ابن عباس بمكة فعادا الي المدينة فلما بايع الناس بايعا