بازگشت

آغاز دعوت معاويه مردمان را به بيعت يزيد


چون سال پنجاه و ششم بر آمد معويه بر آن شد كه بيعت ولايت عهد يزيد از مردم بستاند و ما اگر شرح آن بنگاريم سخن به درازا كشد: ولكن قصيرة


عن طويلة

قال في الاستيعاب و كان معويه قد اشار بالبيعة ليزيد في حياة الحسن و لكنه لم يكشفها ولاعزم عليها الابعد موت الحسن.

وقال في مقاتل الطالبيين واراد معوية البيعة لابنه يزيد فلم يكن شيئا اثقل عليه من امر الحسن بن علي و سعد بن ابي وقاص فدس اليهما سما فما تامنه.

و ابن عبدربه في كتاب العقد لمامات زياد و ذلك سنة ثلاث و خمسين اظهر معويه عهدا مفتعلا فقرأة علي الناس فيه عقد الولاية ليزيد بعده، و انما ارادان يسهل بذلك بيعة يزيد فلم يزل يروض الناس لبيعته سبع سنين و يشاور و يعطي الاقارب ويداني الابا عد حتي استوسق له من اكثر الناس:

ببايد دانست كه قاطبه مسلمانان را از ولايت عهد يزيد انكار شديد بود و معويه بعضي را به سيم و زر بفريفت تا دينشان به بهائي اندك بخريد و برخي ديگر را وعيد و تهديد كرد تا امارت يزيد استوار داشت و مردمان طوعا و كرها درمدت هفت سال كردن نهادند و آغاز اين كار را مغيرة بن شعبه بود، و آنچنان بود كه مغيره از كوفه بشام آمده با معويه از پيري و ناتواني شكايت آورده از امارت كوفه استعفا كرد معويه از او پذيرفته همي خواست تاسعيد بن العاص را به كوفه فرستد، مردي بنام ربيعه يا ربيع خزاعي بدو گفت كه كاتب ترادر محضر سعيد ديدم، و همي پندارم كه معويه را اراده چنين است كه سعيد را امارت كوفه دهد، مغيره حالي نزد معويه رفت و كراهت خود را از ولايت كوفه عرضه كرد و از آنجا بازگشته با ياران خود گفت: اگر نه امروز بهر شما كسب امارت و ولايتي كنم سپس شما را بهره نباشد، آنگاه با يزيد خلوت ساخته گفت از تمامت اصحاب رسول و وجوه قريش كس بجاي نمانده. و از جمله ي پسران آنها كه اكنون همي بينم ترا فضلي وافر و سياستي درخور، ورائي استوار و عقلي به كمال است، چونست كه معويه بيعت تو از مردم نمي ستاند؟يزيد كه اين گمان بر خويش نمي برد گفت مگر اين كار مرا باتمام رسد؟ مغيره گفت: آري واين خود بسي آسان است، يزيد نزد پدر رفته تسويلات مغيره بيان كرد،


معويه فرستاده مغيره را بخواست و آن سخن با وي در ميان نهاد، مغيره گفت تو خود ديده ي از آن روز كه عثمان را بكشتند چه مايه خونها ريخته شد، و اختلاف در ميان مسلمانان پديد آمد، ترا نيز از مرگ گزير نيست، يزيد خلفي صالح و فرزندي نكوكار است، چون روزگار تو سپري شود با وجود او از سفك دماء و حدوث فتن بيم نباشد، معويه گفت اين امر خطير را مردي كافي ببايد، گفت مهم كوفه را من كفايت كنم و كار بصره را زياد بن ابيه بسنده است وچون اهل عراقين گردن نهند در تمامت ممالك كس مخالفت نكند معويه بسراي رفته اين سخن با فاخته در ميان آورد، فاخته گفت مغيره ترا دشمني خانگي بر انگيخته است، علي الجمله بر اين رأي مصمم شده مغيره را گفت هم اكنون بر سر عمل خويش رو و با محرمان خويش اين حديث در ميان آر تا گاه آن فرا رسد و آنچه صلاح باشد عمل كنيم، مغيره جانب اصحاب آمد حال بجستند گفت: لقد وضعت رجل معويه في غرز بعيد الغايه علي امة محمد و فتقت عليهم فتما لايرتق ابدا. معويه را بر توسني سركش نشانيده بر امت محمد تاختن فرمودم و باز دري از بلاد فتنه بر روي آنها بگشودم كه البته هرگز بسته نشود، اين بگفت و آهنگ كوفه كرد و حكايت با شيعيان بني اميه باز گفته ده كس از اشراف را سي هزار درهم عطيت داده با پسر خويش موسي، و به قولي چهل تن با پسر خود عروه بشام فرستاد، ناكسان بشام رسيده به مجلس معويه اندر آمدند وهر يك خطبه ي ادا كرده گفتند ما از آن روي طي اين مسافت كرده بيامديم تا در كار اين امت نظري بسزا كرده آيد زيرا كه عمر تو به پايان آمده از تفرق اهواء و تشتت آراء در امر خلافت هراسانيم فانصب لنا علماو حدلنا حدا ننتهي اليه معويه گفت: ولايت عهد را از جمله مردمان يك تن برگزينيد، گفتند شايسته تر از يزيد كس نباشد، گفت: همانا اختيارش كرده ايد؟ گفتند آري ما خويش رضائيم و آنانكه به كوفه گذاشتيم نيز خشنودند، معويه گفت اشارت شما بپذيرفتم، حاليا باز گرديد اين كار فراز آيد، پسر مغيره را پنهاني طلبيده گفت تو دين اين قوم به چند خريد؟ گفت بسي هزار


درهم سيم، و به روايتي چهار صد دينار زر، معويه گفت: اي بس ارزان كه همي فروشند آنگاه معويه بر تتميم بيعت تصميم عزيمت نموده نامه به زياد بن ابيه كرده از او رأي جست زياد كه اين نامه بخواند كاري عظيم شمرده عبيد بن كعب النميري را خوانده گفت: هيچ كس را از مستشاري مؤتمن و صاحب سري موثق گزير نيست، كه مردمان بدو خصلت از اقران خود فرو مانند: نخست ابراز راز و ديگر مشاورت با ناسزايان ومرد خردمند با دو كس افشاي اسرار كند اولين كس كه پيوسته از خداوند بيم دارد ودر هر كار ثواب اخروي جويد دويمين شريفي عاقل كه در دنيا عرض خويش مصون خواهد، و من بسي بيازمودم اين هر دو صفت اندر تو به كمال يافتم و امروز ترا بر سري امين همي شمرم كه متون نامها بدان متهم باشند، معويه در بيعت يزيد مكتوبي فرستاده و مشورت كرده و هم از امتناع مردمان خائف و به اطاعت آنها اميدوار است، و تو مي داني كه امين اسلام بسي بزرگ و مهمي خطير است و نيز يزيد مردي در امر دين متهاون و به عيش و شكار مولع باشد بايد تا به شام روي وپيام من ببري واز افعال يزيد شرحي بشمري، و بگوئي اندكي آهسته تر كه ادراك مقصود با تأني خوشتر تا فوت مطلوب در عجلت، امروز از اين عزيمت منصرف شود تا گاه آن فراز آيد، عبيد گفت: اولي تر آنكه رأي معويه فاسد نشماري، و پسر نزد وي مبغوض نكني، و من خود به شام رفته با يزيد بگويم كه معويه در ولايت عهد تو به زياد نبشته است، و مشورت طلبيده از آن روزي كه ترا افعال ناشايست و اعمال زشت باشد زياد را بيم آنست كه مردمان بدين بيعت سر در نياورند، و برخلاف بايستند، وباز مصلحت ديد تو چنين است كه از اين پس يزيد به صلاح گرايد وكارها به سامان كند و چون مسلمان را بر معويه حجتي نماند رأي او نيز به امضا مقرون گردد و هم تو خود به معويه بنويس تا اندر اين كار شتاب نورزد و كار برفق كند و چون چنين كني از هر خطر بر كناره باشي كه هم معويه و يزيد را نصيحت گفته و هم از آن بيم كه ترا بر امت بود آسوده كردي، زياد گفت لقد رميت الامر بحجره اشخص علي بركة الله فان اصبت فما لاينكروان يكن خطاء


فغير مستغش، باري تدبيري انديشيده چند كه خداوند به مشيت و علم خود حكم بخواهد كرد تو نيز چندانكه تواني چيزي از مناصحت فرو مگذار عبيد برفت و مكتوب زياد مشعر بر تاني به معويه برسانيد و يزيد را موعظت گفت معويه نپذيرفت و تازياد در حيات بود اظهار اين معني نكرد وپس از مردن زياد بدين عزيمت مصمم گشت نخست صد هزار درهم به عبدالله بن عمر به هديه فرستاد عبدالله قبول كرد وسپس كه عرض ولايت عهد يزيد نمود سر باز زده گفت همانا معويه بدين سيم كه داده دين من همي خواست خريد اي بس ارزان اگر بفروشمش آنگاه به مروان بن الحكم كه در مدينه بود نامه نوشت كه از ضعف پيري مرا بيش توانائي نمانده روزي چند زياده برنگذرد كه اجل فراز آيد از تفريق و اختلاف كلمه امت همي ترسم و بدان سرم تا يك تن از تمامت مردمان گزيده ولايت عهد دهم. ونيز نخواهم بي مشورت تو مهمي فيصل كنم بايد تا مكنون ضمير من به اهل مدينه عرضه داري و جواب ايشان بنويسي مروان شرح نامه معويه را بر آنها حديث كرد جمله اظهار خشنودي نموده تصويب رأي او نمودند كه هر چه زود تر يك تن اختيار نمايد مروان واقعه به معويه بنوشت معويه دگرباره انتخاب يزيد را به مروان بنگاشت و مروان با اهل مدينه در ميان نهاد، عبدالرحمن بن ابي بكر از ميان جمع برخاسته گفت: يا مروان البته شما را خير امت رسول منظور نيست، ولكنكم تريدون ان تجعلو ها هر قلية كلمامات هرقل قام هرقل. همي خواهيد كه قانون قيصر و آئين كسري نهيد كه پادشاهي بميرد ديگري بر جاي نشيند، مروان گفت: ايها الناس اين همان كس باشد كه خداي در حق او قرآن فرستاده: و الذي قال لوالديه اف لكما اتعدانني ان اخرج و قد خلت القرون من قبلي [1] عبدالرحمن گفت: يا ابن الزرقاء مگر آيات قرآني در حق ما تأويل همي كني؟

عايشه از پس پرده نيز شنيده گفت: يا مروان آن كس عبدالرحمن نباشد و تو سخن به دروغ گفتي اين آيت در حق فلان بن فلان نزول يافته: «فانت فضض من لعنة نبي الله» (والفضض محركة


ما انتشر من الماء اذا تطهر و منه قول عايشة لمروان) حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام و عبدالله بن عمر، و عبدالله بن الزبير نيز انكار شديد كردند، و مروان واقعه به معويه انهاء داشت.

در روضة الصفا آورده كه معاويه در سنه خمس و خمسين به عمال خود نوشت كه در مدح يزيد و توصيف اوبا همگان بگويند و رؤساي هر شهر و ولايت به شام ايفاد كنند، از جمله ي وفود محمد بن عمرو بن حزم از مدينه، و احنف بن قيس از بصره بيامدند، محمدبن عمرو گفت: يا معويه ان كل راع مسئول عن رعيته، فانظر من تولي امر امة محمد، معويه. از اين سخن بسي برنجيد و در تا سه سخت افتاد با آنكه روزي سرد بود خوي [2] ازو فرو ريخت و نفس پياپي زده گفت يا محمد تو شرط نصيحت بجاي آوردي و آنچه بر تو بود گفتي وليكن مهاجرين و اصحاب رسول به جملگي اين جهان را بدرود كردند و جز پسران آنها كس باقي نمانده و مرا به پسر خويش ولايت عهد دادن خوشتر تا پسر ديگري اكنون از اين جا بيرون رو و به قولي او را صلتي كرامند داده معاودت فرمود و احنف را گفت تا يزيد رفته از او ملاقات كند احنف كه بيرون آمد معويه حال يزيد بپرسيد كه برادر زاده خويش چون بديدي؟ گفت: «رأيت شبابا و نشاطا و جلدا و مزاحا» جواني همه شوخي و چابكي و شادماني و سرخوشي.

و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه آورده كه از زمره وفود كوفه هاني ابن عروه مرادي بود كه روزي درمسجد دمشق با ياران خود گفت: واعجبا معويه ما را به بيعت پسر خويش يزيد اكراه همي كند، و هرگز اين نشود جواني شامي اين سخن بشنيد و به معويه نميمت كرد معويه گفت دگر روز كه او را به بيني چندان بنشين تا كسان اُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُز گرد او پراكنده شوند با او بگوي كه معويه گفته تو بشنيد و تو داني كه امروز روزگار ابابكر و عمر نيست و اكنون زمان سلطنت امويان است كه اقدام و جرات آنها در ريختن خون مردمان شناخته ي، ومن اين سخن از كمال شفقت


و نصيحت با تو گويم كه بر جان خويش ببخشائي جوان علي الصباح به مسجد رفته آنچه آموخته بود با هاني ادا كرد، هاني گفت تو از خويشتن پند نگفتي و تلقين معويه باز راندي، جوان گفت چون مني را با معويه چكار؟ هاني گفت باري چه شود كه از من نيز پيامي بگذاري كه: يقول لك هاني و الله ما الي ذلك من سبيل انهض يا ابن اخي راشدا. جوان رفته جواب هاني بيان كرد معويه گفت نستعين بالله عليه، روزي چند كه بگذشت وفود را گفت تا حوائج خويش بنويسند، از آن جمله هاني مسائل خويش در طي صحيفه درج كرده بدو داد. معويه مقرون بانجاح داشته گفت اندك مسئلتي كه ترا بود، هاني حاجات خويشاوندان و آشنايان خود بنوشت، تمام پذيرفته گفت بسي خورد حاجت كه طلبيدي هاني گفت مرا يك حاجت ديگر است كه اجازت دهي تا بيعت يزيد از اهل كوفه بستانم، معويه گفت آري كه تكفل چنين امر خطير را چون تو كسي در خور و سزاوار است، چون هاني به كوفه آمد در اخذ بيعت با مغيرة بن شعبه اتفاق و اقدام نمود.

علي الجمله روزي معاويه ضحاك بن قيس الفهري را خوانده گفت مجمعي بخواهم آراست و در محضر وفود آغاز سخن گفتن كنم، چندانكه خاموش بنشينم تو تكلم كن ومردمان رابه بيعت يزيد دعوت نماي، و هم مرا بدان محرك باش بامدادان كه معاويه بارعام داد كه مردمان حاضر شدند نخست خطبه خوانده از عظمت امر اسلام و پاس حقوق خلافت وفرمان خداي باري تعالي در اطاعت ولات امر شرحي مستوفي ادا نمود، ويزيد را به علم و فضل و اصابت تدبير و حسن سياست بستود، و بيعت او بر سر جمع عرضه داشت.

در اثناي كلام ضحاك لب به سخن گشاده گفت كه مردمان را از والي كه فضيلت عدل و حسن سيرت با يكديگر جمع دارد چاره نيست كه خون مسلمانان محفوظ. و فتنه ساكن، و شوارع ايمن و پايان امور امت رسول به وجود او خجسته باشد. و يزيد را فضلي وافر و حلمي راجح و رائي صائب است، و ولايت عهد ترا كس شايسته تر از او ندانيم كه هم در سايه او بياراميم و هم در پناه او


رخت جويم.

عمرو بن سعيد الاشدق نيز از جاي خاسته ازين گونه سخنها گفت و حصين بن نمير گفت به خداي كه اگر تو از دنيابروي و يزيد را وليعهد خويش نكرده باشي در تضييع امت محمد كوشيده باشي، آنگاه يزيد بن مقنع العذري بر پاي ايستاده اشاره به معويه كرده گفت هذا اميرالمؤمنين و چون او بميرد، اشارت به يزيد نموده گفت او امير ماست و آن كس كه امتناع كند سزاي او بدين دهيم و دست بر شمشير زد، معاويه گفت بنشين كه خواجه جمله خطيبان توئي و آنگاه وجوه رؤساي ولايات كه به شام آمده بودند هر يك آغاز سخن گفتن كردند، معاويه روي با حنف ابن قيس كرده گفت: يا بابحر تونيز چيزي بگوي، گفت اگر راست گوئيم از شما هراس داريم، اگر دروغ گوئيم از خداوند همي ترسيم، باري يا معاويه تو حالات پسر خويش در روز و شب و پنهان و آشكار نيكوتر شناخته اگر خشنودي خداي وصلاح امت در امارت يزيد دانسته از كس مشورت مكن و عزيمت خويش به امضا رسان، وگر خلاف آن داني زينهار تا بزه آن با خود نبري كه يزيد روزي چند در دنيا پادشاهي كند و بر ما از اين بيش نباشد كه اطاعت كنيم.

مردي از شاميان گفت ما ندانيم اين عراقي چه گويد ما هم بشنويم و هم فرمان بريم و بر زياده بر رضاي تو نبرد كنيم، وشمشير زنيم، چون سخن بدين جا رسيد مردمان برخواستند ودر مجامع و محافل قول احنف نقل همي كردند و از آن پس معويه با دشمنان مدارا نمودي و دوستان را به عطيه بفريفتي تا غالب مردمان به بيعت يزيد اندر آمدند، مگر روزي مردي را به بيعت اكراه كردند مرد گفت: اللهم اني اعوذبك من شر معويه. او كه اين سخن بشنيد گفت تو از شر نفس خويش پناه جوي كه بسي بر تو شديد تر است، مرد گفت آري بيعت كنم ومرا از چنين بيعت كراهت است معويه گفت باري تو بيعت كن چند كه بر كره باشد كه خداوند چنين فرموده: فعسي ان تكرهوا شيئا و يجعل الله فيه خيرا كثيرا [3] .


در كتاب الامامة والسياسة آورده كه معويه نامه چند به مدينه فرستاد كه سعيد بن العاص به حضرت خامس آل عبا و عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن الزبير رسانيده جواب بستاند، سعيد نامها ايصال نموده هر يك پاسخ نوشته از امارت يزيد امتناع كردند كه در تفصيل نامها وجواب آنها زياده فايده نيست، و ما شرح نامه معويه وجواب حضرت ابوعبدالله الحسين از پيش نگاشتيم.

چون معويه اين مكاتيب بخواندبه سعيد بن العاص نوشت از ابناء مهاجرين و انصار كه در مدينه اند بيعت ستاند و اين چندكس را تعرض نرساند تا خود به مدينه آيد چون مكتوب معويه بدو رسيد آنان را بخواند و عرض بيعت كرده بفرموده معويه بسي خشونت و غلظت نمود، البته يك تن از تمامت آنها سر فرود نياورد، سعيد نامه به معويه كرده اندر آن درج نمود كه اهل مدينه جملگي تابع اين چهار تنند و تا اينان بيعت نكنند چشم متابعت از ديگران مدار، معويه در جواب نوشت البته متعرض هيچ كس مباش تا من خويش بيايم، سپس حج بيت الله الحرام را بهانه ساخت آهنگ مدينه رسول نمود انتهي.

ولكن جمهور مورخين برآنند كه مروان در آن وقت والي مدينه بود، و اين مكاتبات فيما بين معويه و مروان اتفاق افتاد.

آورده اند كه معويه پسر خويش يزيد را حج بيت الله الحرام فرمود و او بدين بهانه به مكه رفته و به مدينه آمد و با اهل حرمين شريفين دلنمودگي كرد و مالهاي بسيار داده جذبت قلوب نمود.

ابوالفرج در غاني وابن اثير در كامل التاريخ آورده كه مخذول رابا حضرت خامس آل عبا عليه السلام ملاقات دست داد و بي ادبانه حركتي كرد كه شرح آن لايق به جناب رفيع و جانب منيع حضرت امامت نبود لهذا از ذكر آن اعراض شد.

علي الجمله چون اهل كوفه و بصره وشام به امارت يزيد گردن نهادند، معويه با هزار سوار آهنگ حجاز كرد، چندانكه به حوالي مدينه رسيد نخست او را با حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام ملاقات اتفاق افتاده بي ادب گفت: لامرحبا ولا


اهلا بدنة يترقرق دمها و الله مهريقه، به خداي همي بينم كه خون پاك تو ريخته شود امام فرمود مهلا يا معويه اين چنين مگوي كه من اين سخنان را در خور نباشم، گفت آري بيش ازين را نيز، سپس عبدالله بن الزبير را ديده گفت: لامرحبا ولا اهلا خب ضب تلعة يدخل رأسه و يضرب بذنبه ويوشك و الله ان يؤخذ بذنبه و يدق ظهره سوسمار حيلت گر راماني كه كار بر خديعت نهاده سر به سوراخ اندر كند و دم بجنباند روزگاري برنگذرد كه دمش بچسبند و پشتش با سنگ بكوبند، از پيش برانيدش، ابن الزبير را دور كردند، پس با عبدالرحمن بن ابي بكر گفت: لااهلا ولا مرحبا شيخ قد خرف و ذهب عقله پيري خرافت دريافته و خرد بزيان داده هم بر سر و روي اشترش زدند تا به كناري رفت و با عبدالله بن عمر نيز همين معاملت كرد و زياده سخن نگفت تا بسراي شد.

و به روايت ديگر بعد از ورود مدينه با حضرت امام خلوت نموده گفت تو مي داني كه مردمان جمله بايزيد بيعت كردند جز چهار كس كه تو خواجه آناني آخر نگوئي تو را بدين خلاف چه نياز باشد؟ فرمود يامعويه چونست كه از ميان جمع به من ابتدا كرده شتاب ورزيدي؟ اين سخن با ديگران گوي، آنگاه عبدالله بن الزبير را خواسته گفت: قد استوسق الناس لهذا الامر غير خمسة نفرمن قريش، انت تقودهم يا ابن اخي، فما اريك الي الخلاف، قال انا اقودهم؟ قال نعم انت تقودهم قال فارسل اليهم فان بايعوا كنت رجلا منهم بعد از آن عبدالله عمر را طلبيده بسي برفق و ملايمت سخن گفت كه من هيچ روا ندارم پس از خويش امت رسول را چون گله ي بي شبان رها كنم، و آن اباطيل اعادت نمود، عبدالله گفت: هل لك في امر يذهب الذم، ويحقن الدم، و تدرك به حاجتك؟ معويه گفت آن چيست؟ گفت آنكه بر سرير خويش بنشيني واز من بيعت ستاني بدان شرط كه اگر مسلمانان بجملگي بر بنده زنگي بيعت كنند من نيز متابعت نمايم، به خداي از آنچه مسلمانان بر آن اجتماع كنند سرباز نزنم، سپس عبدالرحمن بن ابي بكر را خوانده گفت يا بن ابي بكر با كدام توانائي بر معصيت و خلاف من چنين اقدام همي كني؟ گفت آري و


اميد مي دارم كه خير من اندر آن باشد، گفت همي خواستم گردن تو بزنم، گفت لاجرم خداي در اين جهان بر تو لعنت فرستد و در آخرت به آتش دوزخ گرفتار آئي. قال و لم يذكر ابن عباس.

و در كتاب الامامة والسياسة آورده در جرف معويه را با حضرت امام و ابن عباس ديدار واقع شد گفت: مرحبا بابن بنت رسول الله و ابن صنو ابيه بسي مهرباني نمود و بديشان اقبال كلي كرده گرم بپرسيد و حديث همي گفت سپس روي به مردمان آورده گفت هذان شيخا عبدمناف در تمامت راه مضاحكت مي نمود و مسايرت مي كرد تا به مدينه اندر آمدند، امام عليه السلام به خانه شد و ابن عباس به مسجد رفت.

علي الجمله حضرت امام و آن سه تن ديگر روزي چند در مدينه بوده از آنجا قصد مكه معظمه نمودند معويه بشنيد عظيم بر خويش بجوشيد ومتفكر شد.

در ترجمه ابن اعثم كوفي مسطور است كه: چون معويه نهضت حضرت امام به جانب مكه بشنيد، ابن عباس را خوانده گله آغاز كرد كه ما جمله پسران عبدمناف از يك پستان شير خورده، و از يك ارومت بررسته ايم، در همه احوال از بني هاشم حسابها داشتم كه بهمه اوقات ما را با يكديگر موافقت بود، چون است كه اكنون كه نوبت سلطنت به من رسيده هيچ دوستي واتحاد نمي بينم، بلكه هر روزي دشمني و منازعت مشهود مي افتد علي الخصوص حضرت حسين بن علي كه از او سخنها به من مي رسد كه: اگر آن نگويد او را بهتر باشد، و طمع مداريد كه شما را چون علي مرتضي وحسن مجتبي كسي ديگر خواهد بود ودرين باب فصلي مشعر بر عتاب بيان و اطناب نمود.

ابن عباس پاسخ گفت آنچه گفتي ما جمله پسران عبدمنافيم و تو را به دوستي ما رجاي واثق بود سخن حق و كلمه صدق است، ما خويشان يكديگريم اگر تو را از ما مودت و محبت چشم باشد، هم دور نيست، و اينكه برشمردي حسن مجتبي


و علي مرتضي رفتند و ما را از اين پس مانند ايشان نخواهد بود، زينهار اين سخن نبايد گفت كه حسين زنده و پسر پدر خويش است، ديگر چنين مگو و او را هيچ مرنجان كه عالميات ملامت كنند و امروز بر روي زمين هيچ كس نيست كه پسر پيغمبر ما باشد الا او، معويه گفت يا بن عباس سخن نيكو گفتي و اين نصيحت از تو قبول كردم. روزي ديگر معويه در مدينه بر منبر شد يزيد را بسي بستود و بفضل و عقل و شرف خاندان مدح گفت، ودر پايان كلام گفت اين قوم ازين ابا و امتناع خود باز نايستند تا به مصيبتي دوچار آيند كه از بيخ برافكنده شوند «و قد انذرت اذ اغنت النذر ثم انشد متمثلا»



قد كنت حذرتك آل المصطلق

وقلت يا عمروا طعني و انطلق



انك ان كلفتني ما لم اطق

ساءك ما سرك مني من خلق



دونك ما استسقيته فاحس و ذق

و از مسجد به حجره عايشه رفته چندانكه بنشست عايشه بدو گفت مرا باز نموده اند كه گفته ي اگر حسين و ياران بيعت نكنند آنها را بخواهي كشت اين چيست كه ايشان را بدان تهديد مي كني؟! گفت ني يا ام المؤمنين كه اينان از تمامت مردمان نزد من عزيزترند، و تو خود به خداو رسول از هر كس داناتري، وما به دلالت تو به حق راه يافته و به بركت تو اين سلطنت نصيبه ما گشت كه ما را باخذ آن برآغاليدي، و جمله را چشم و گوش بفرمان تست، و امر يزيد بحكم قضا بود كه كس را اندر آن اختيار نيست، حالي تو روا مي داري آن عهد كه با مردمان محكم وموثق داشته ام اينان ناچيز شمارند؟ و بيعت او باطل انگارند؟ عايشه دانست كه معويه براتمام اين بيعت مصمم است گفت نه وليكن رفق و مدارا نيز در كار است آنگاه گفت يا معويه بسي ايمن اندر آمدي بيمت نبود كه يك نفر اندرين خانه پنهان كرده باشم تا تو را به خون محمد بن ابي بكر بكشند، گفت حاشا يا ام المؤمنين كه به بيت الامان اندرم، گفت حجر و ياران او را بناحق كشتي، گفت اين سخن بگذار كه در رستخيز اين داوري خداوند خود بخواهد كرد.




در كتاب الامامة و السياسة آورده كه روزي معويه بنشست و مجلس خويش آراسته خواص واهل و خدم حاضر ساخت جامهاي نفيس بپوشيد و مردمان ديگر را گفت از دخول مانع آيند، آنگاه حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام و ابن عباس را بخواند نخست ابن عباس اندر آمد معويه او را بر مسند خويش جاي داده ساعتي با او حديث كرد و در اثناي سخن گفت: يابن عباس باري تعالي شما را مجاورت حرم رسول و استيناس بدين مرقد مطهر جظي موفور كرامت فرمود ابن عباس گفت آري و همانا بهره ي ما از قناعت به بعض وحرمان از كل اكثر و اوفراست، و چون ازين جنس حديث كردي از استماع جواب ابن عباس تغافل نمودي، و به ذكر اعمار و اختلاف طبايع مشغول گشتي، تا حضرت امام تشريف قدوم ارزاني فرمود حالي بدست خويش و ساده بنهاد و امام بر جانب راست او جلوس فرمود، نخست از حال اولاد حضرت مجتبي و مقدار سنين هر يك بپرسيد، و امام جواب همي فرمود آنگاه خطبه خوانده خداي را حمد كرد و در ستايش رسول صلي الله عليه و آله و ذكر صفات خجسته آن حضرت بسي اطناب نموده گفت: حال يزيد شما را خود معلوم است، و خداوند عليم عالم كه مرا در ولايت عهد يزيد جز سد خلل و اجتماع فرقت امت مقصودي ديگر نيست كه لين جانب و فعل حميد و تيقظ كامل با هم جمع دارد، و او را با وجود فضيلت علم وكمال مروت و زيور ورع اواصر قرابت نيز موجود است، و من اين جمله در يزيد معاينت همي كنم، و هم او را بقرائت قرآن وسنت رسول علمي بسزا و حلمي راجح است، و شما دانسته ايد كه چون خاتم النبيين بدرود اين جهان فاني كرد، با وجود اهل بيت طاهره و كبار اصحاب از مهاجر و انصار ابوبكر متقلد امر خلافت شد و في رسول الله اسوة حسنة يا بني عبدالمطلب اندرين اجتماع كه دست داده مرا از شما چشم انصافست، بايد تا پاسخ پيوند و ذوي القربي نيكو دهيد، ابن عباس قصد سخن گفتن كرد، امام بدو اشارت كرد خاموش باش كه مراد او منم و بهره ي من ازين بيان افزون تر باشد، آنگاه خداوند را سپاس و رسول را درود فرستاده گفت: يا معويه چند كه خطيب فصيح در وصف رسول صلي الله عليه و آله و سلم اطرا كند هنوز يكي از صد هزار نگفته باشد وتو در اوصاف پسر خويش و


تفضيل او افراط كردي، و از اندازه تجاوز نمودي كه او را به كمال و فضايل و حسن سياست در امر امت رسول چنين بستودي مگر بدان سريكه مسلمانان را در حق يزيد به شبهت اندر افكني و بدين مزخرفات عقيدتشان ديگر گون كني؟ گوئي كه محجوبي را صفت همي كني ويا غائبي را منقبت همي گوئي چند كه اين مموهات اكثار نمائي باري يزيد بر نفس خويش دليلي حاذق است و اعمال او بر احوالش گواهي صادق هيهات هيهات يا معويه فضح الصبح فحمة الدجي و بهرت الشمس انوار السرج شعاع آفتاب پرتو چراغ بنشاند، و شب انگشت گون [4] با فروغ روز روشن رسوا ماند، باري چون از يزيد سخن گوئي از دختركان رود ساز و سكان شكاري و كبوتران و چنگ و عود گوي از كفالت امر امت بگذر با چندين گناه كه تراست به دوستي فرزند زياده مجوي كه روز تو به پايان آمده و تا مرگ نيم نفسي بيش نيست و سپس يوم مشهود در پيش و عمل محفوظ تو آشكار شود ولات حين مناص واينكه تعريض نمودي كه خلافت را بالوراثه حق خود همي شمارم آري به خداي سوگند كه به ميراث از خاتم النبيين ما را بود و شما بناحق از مركز خود بگردانيديد وبه غصب مالك شديد وظيفه آنكه بدين حجت واضحه اذعان كني وحق با صاحبان آن گذاري و تو اكنون باغواي تني چند كه نه سابقه صحبت ونه قدم راسخ در دين دارند همي خواهي امر بر مسلمانان ملتبس نمائي تا زندگان را در دنيا امارت و سلطنت باشد و خود به عذاب آخرت گرفتار آئي «ان هذا لهو الخسران المبين» معويه كه اين بشنيد گفت يابن عباس بيار تا چه داري ومن خود مي دانم كه سخنان تو بسي سخت تر و كلمات تو زهر گين تر است، ابن عباس گفت چه توانم گفت كه فرزند سيد انبيا و خامس اصحاب كسا و از اهل بيت مطهر است حالي ازين قصد در گذر و به مردمان ديگر پرداز حتي بحكم الله بامره وهو خير الحاكمين و از آن مجلس بدر آمدند انتهي.

القصه چنانكه مرقوم قلم مشكين رقم شد معويه جانب مكه رفت و او را اولين بار در بطن مربر حضرت ابي عبدالله الحسين نظر افتاد همي پنداشتي كه مگر او را از


آن كلمات زشت و حركات قبيحه كه در مدينه سرزده بود، ندامتي دست داده گفت: مرحبا و اهلا يابن رسول الله و سيد شباب المسلمين، و با عبدالله بن عمر، و عبدالله بن الزبير و عبدالرحمن بن ابي بكر نيز دلنمودگي كرد در تمامت راه از ايشان به ديگري التفات ننمود و محادثت ومضاحكت مي كرد تا به مكه اندر آمده چندانكه در حرم خداي بود صلات و هدايا فرستاده مفاصدشان مقرون بانجاح داشتي و حضرت ابوعبدالله الحسين از ميانه ياران هيچ نپذيرفت و بدو مردود ساخت چنانكه محمد بن طلحه شافعي در مطالب السؤل آورده.

و نقل ان معويه لما قدم مكة و صله بمال كثير و ثياب وافره و كسوات و افيه فرد الجميع عليه و لم يقبله منه و هذه سجية الجواد و شنشنة الكريم و سمة ذي السماحه و صفة من قد حوي مكارم الاخلاق فافعاله المتلوة شاهدة له بصفة الكرم ناطقة بانه متصف بمحاسن الشيم.

و نور الدين مالكي در فصول المهمه اين عبارت را به عينها ايراد كرد بعد از آن مي گويد: الشجاعة و السماحة توأمان و رضيعا لبان، فالجواد شجاع، و الشجاع جواد، و هذه قاعدة كلية وان خرج منها بعض الاحاد در آن اوان روزي آغاز سخن كرده گفت مسلمانان به بيعت يزيد سر در آورده با خشنودي خاطر گردن نهاده اند و تني چند امتناع ورزيده اند كه مساعدت از آنها اولي و بحال اليق بود و من اگر از يزيد كسي بهتر دانستمي البته او را بگزيدمي، خامس آل عبا فرمود ني كه تو ديگران را كه بشرف نسب و حسب و فضيلت علم و دين ازو بهتر و برتر بودند بگذاشتي واو را بر امت رسول بگماشتي معويه گفت همانا ترا ازين سخن مقصود خويشتن است، امام فرمود آري ومن سخن برگزاف نگويم، معويه گفت در شرافت دختر رسول وسيده نساء العالمين كس را مجال حرف نيست و علي را سوابق در اسلام و فضايل و مناقب بي شمار است وليكن با او محاكمت مردم و غلبه مرا بود ويزيد را علم به قوانين سلطنت و رسوم سياست از تو بيشتر است، امام فرمود دروغ گفتي كه يزيد شرابخواره مشتغل بملاهي ومرتكب بمناهي است معويه گفت در حق عمزاده


خويش چنين مگوي كه او درباره توجز نگوئي نگويد، فرمود من آنچه ازو دانستم گفتم او نيز در شأن من هر چه داند بگويد، چون معويه آهنگ خروج از مكه معظمه نمود گفت تا اثقال او بيرون برند و منبرش بقرب خانه كعبه گذارند، آنگاه امام عليه السلام و ياران را بخواند با يكديگر گفتند زينهار تا بدان نيكوئيها كه از معويه ديده ايد فريفته نشويد كه او را بنابر مكر و خديعت است و اكنون ما را بهر مهمي عظيم همي طلبد بايد جوابي آماده داريد چون به مجلس در آمدند گفت تعجيل در صلات و صلت رحم و حسن سيرت من در حق خويش دانسته ايد و آنچه از شما سرزده ناديده انگاشته، احتمال كردم اينك يزيد با شما عمزاده و برادر است وهمي خواهم تا او را مقدم شماريد، و اسم خلافت بر او گذاريد، در عزل و نصب و امر و نهي و جبايت خراج و تقسيم عطايا بدون معارض وممانع اختيار شما راست، دوبار اين كلام اعادت نمود البته از هيچ يك جواب نشنيد، معويه روي بابن الزبير كرده گفت: تو پاسخ گوي كه خطيب قوم توئي، ابن الزبير گفت تو را يكي از سه كار ببايد كرد: نخست پيروي پيمبر خداي كني كه ازين جهان رحلت نمود و هيچ كس را تعيين نفرمود تا مردمان خود ابي بكر را به خلافت منصوب كردند، معويه گفت اكنون مانند ابوبكر كس نبينم، گفت بر سنت ابوبكر باش كه فرزندان واقارب بگذاشت و خلافت به عمر داد، معويه گفت سيمين بيار گفت پيروي عمر كن كه اولاد خود محروم ساخت و خلافت درميان شش تن بشوري انداخت، معويه گفت اگر خصلت ديگر داني بگوي؟ گفت بر آنچه شنيدي مزيد ندانم از امام و ياران رأي جست هيچ نگفتند معويه گفت: قد اعذر من انذر چند زنخ زنم و بر رؤس اشهاد مقالات من به دروغ داريد و گفتهاي من مردود شماريد ومن اغماض كنم، هم اين بيان برسر جمع بخواهم گفت اگر يك تن از شما اين چنين سخن گويد به خداي پيش از آنكه كلمتي ديگر ادا كند بگويم تا سرش بردارند، اوليتر آنكه بر تن خويش ببخشائيد و حفظ جان واجب دانيد، حرسيان [5] .


را فرا خوانده گفت: هر دوتن با شمشير كشيده بر سر يك كس بايستيد، چون من خطبه كنم هر يك به تصديق و تكذيب من دهان گشايد خونش بريزند، آنگاه بر منبر رفته گفت:

انا وجدنا احاديث الناس ذات عوار قالوا ان حسينا و ابن ابي بكر و ابن عمرو ابن الزبير، لم يبايعوا ليزيد و هؤلاء الرهط سادة المسلمين و خيارهم، لانبرم امرا دونهم ولا نقضي امرا الاعن مشورتهم، و اني دعوتهم فوجدتهم سامعين مطيعين فبايعوا و سلموا و اطاعوا» مردمان همي گفتند اين چهار كس به بيعت يزيد تن در ندهند، و من خود بي صوابديد و رضاي اينان كه خواجگان و نيكان مسلمانانند مهمي فيصل ندهم، و اينك آن دعوت كه كردم اجابت و آن بيعت را اطاعت كردند؛ شاميان گفتند اي بس عظيم كه امر اينان همي شمري؛ اجازت ده تا هم اكنون گردن جمله بزنيم وما خود بدين بيعت كه در پنهاني نموده اند خشنود نه ايم تا آشكارا مبايعت كنند، معويه گفت سبحان الله شاميان را تا چند خون قرشيان گواراست و قصد بدي دارند وروي بدانها كرده گفت: زنهار كه ديگر اين چنين سخن ها از شما مسموع نشود كه اينها پيوندان و قرابتان منند، مردمانكه اين بشنيدند يك باره برخواسته به امارت يزيد دست بيعت دادند، معويه از منبر بزير آمده علي الفور سوار شده جانب مدينه رفت و بيعت اهالي انجا نيز ستده آهنگ شام نمود، بعد از رفتن معويه مردمان با ياران گفتند كه شما پيوسته همي گفتيد به بيعت يزيد سر در نياوريم، چون بود كه چون عطاياي خويش بستديد در خفيه بيعت كرديد؟ گفتند ني ما تن نداديم و در آن مجمع كه تكذيب او نكردم مارا بر جان خويش بيم بود و حفظ آن واجب بدلالت شما با ما غدر كرد و به وسيلت ما با شما مكر نمود، عبدالله بن عمر از آن پس بسراي خويش رفته در بر خود فراز نمود، معويه عطيات بني اسد و بني تيم و بني مره موفر داشت، و از بني هاشم مقطوع نمود، وبلبته كم و بيش هيچ نداد، ابن عباس نزد او رفت و عتاب آغاز كرد كه صلات جمله بدادي و از بني هاشم ممنوع داشتي؟ گفت ازيرا كه امام حسين بيعت نكرد و شما نيز موافقت كرديد،


ابن عباس گفت كه ابن عمر و ابن ابي بكر و ابن الزبير نيز امتناع ورزيدند و تو جوايز و عطيات فرستادي، گفت ني كه شما مانند آنها نباشيد به خداي كه تا حسين بيعت نكند يك درهم به بني هاشم ندهم، ابن عباس گفت من نيز بخداي سوگند كه بثغور اسلام و سواحل بحار روم و آنچه دانم با مردمان بگويم تا تمامت آنها با تو بشورانم و خود نيكوتر داني كه چون زبان بگشايم چگويم، معويه كه اين بشنيد بر عطاياي بني هاشم افزوده امام عليه السلام را نيز صلات بزرگ فرستاد حضرت هيچ قبول نفرموده باز پس داد.

ابن اثير در كامل گويد: ذكر عبدالرحمن بن ابي بكر لايستقيم علي قول من يجعل وفاته سنة ثلاث وخمسين، و انما يصح علي قول من يجعلها بعد ذلك الوقت انتهي.

وفي كتاب الامامة و السياسة فلم يلبث الا قليلا حتي توفي عبدالرحمن بن ابي بكر في نومة نامها.

مؤلف گويد كه موافق قول يافعي و ابن عبدالبر عبدالرحمن بن ابي بكر در سنه ثلاث و خمسين يا خمس و خمسين فوت شده و ابن حجر در تقريب گويد: عبدالرحمن بن ابي بكر الصديق شقيق عايشه اخر اسلامه قبيل الفتح و شهد اليمامة و الفتوح ومات سنة ثلاث و خمسين في طريق مكة فجاة و قيل بعد ذلك.


پاورقي

[1] سوره ي احقاف 46 - آيه 16.

[2] خوي عرق است وتا سه يعني اضطراب و هواي کسي نمودن.

[3] سوره نساء آيه 23.

[4] انگشت گون يعني زغال چه انگشت بفتح همزه و کسر کاف فارسي بمعني زغال است.

[5] حرسيان يعني پاسبانان.