بازگشت

ذكر نسب يزيد بن معاوية بن ابي سفيان


وهو يزيد بن معاوية بن ابي سفيان صخر بن حرب امية بن عبدشمس ابن عبدمناف القرشي الاموي مكني بابي خالد، و امه ميسون بنت بحدل بن انيف ابن وبحة الكلبي، واو زني بدويه بود، معويه او را ديده بحباله خويش در آورد از آنكه وضعي غير مألوف مي ديد ضجرت بر خاطرش مستولي گشت و از طول توقف در شهر دلش بگرفت روزي معويه شنيد كه ميسون بدين اشعار مترنم است:



ابيت تخفق الارواح فيه

احب الي من قص منيف



للبس عباءة وتقر عيني

احب الي من لبس الشفوف



و اكل كسيرة في كسر بيت

احب الي من اكل الرغيف



و اصوات الرياح بكل فج

احب الي من نقر الدفوف



و كلب ينبح الطراق دوني

احب الي من قط الوف



و بكر يتبع الاظعان صعب

احب الي من بغل رفوف



وخرق من بني عمي نحيف

احب الي من علج عنيف




معويه ميسون را بخواست و گفت: زني صحرائي و بيابان گرد بوده ي و قدر اين سلطنت ومملكت عظيم نداني، و نيز در نكوهش من بدين قدر خشنود نگشتي تا از من بكبران و بي دينان تعبير نمودي؟! و ميسون را طلاق داده تا به قبيلت خويش فرستاد.

صاحب تجارب السلف در ترجمه يزيد بن معويه آورده و ما عينا مرقوم مي داريم كه (مادر يزيد ميسون دختر بحدل كلبي بود و در بعضي تواريخ آمده است و العهدة علي الراوي كه پيري از بصره گفت كه بني نمير زياده تعدي و فساد مي كردند خبر بواثق خليفه رسيد يكي رااز غلامان خويش با جماعتي تركان به جنگ بني نمير فرستاد ايشان از بني نمير خلق بسيار بكشتند بعضي را اسير كرده به بصره آوردند درميان اسيران پيري بود متفكر سردر پيش افكنده با او گفتند چرا سخن نمي گوئي؟ گفت در چنين حالتي چگونه سخن توان گفت؟ گفتند شعري بگو گفت:



لئن اخني الزمان علي نمير

بسف الترك و القتل الوحي



فقد نال الدعي و عبدكلب

عظيم النيل من آل النبي



گفتند دعي را مي دانيم يعني زياد ابن ابيه، اما عبد كلب را نمي دانيم، گفت: ميسون دختر بحدل كه او را پيش معويه بردند او حامله بود از غلام پدر خويش بسفاح، وپيش معويه وضع حمل كرد و آن مولود يزيد بود انتهي)

و عن كتاب الزام النواصب و غيره ان ميسون بنت بحدل الكلبيه امكنت عبد ابيها من نفسها فحملت يزيد لعنه الله و الي هذا اشار النسابة الكلبي: فان يكن الزمان اتي علينا. اليه آخرها

روزي معويه با زن خود فاخته بنت قرظة بن عبد عمرو بن نوفل بن عبدمناف نشسته مي نگريستند كه ميسون سر يزيد را شانه همي زد و چون بپرداخت بر رويش بسي بوسه داد فاخته گفت اين چنين ساق سياه كه ميسون راست خداي تعالي نفرين ولعنت كناد، معويه گفت آري وليكن ميسون كه پايها فراخ نهاد و بچه بياورد بسي نيكوتر و بهتر باشد از آنچه تو بزادي، فاخته گفت ني اين نيست وليكن تو


پيوسته يزيد را بر عبدالله ترجيح همي نهي، معويه گفت اكنون اين هر دو تن در محضر تو بيازمايم نخست عبدالله را فرا خوانده گفت اي پسرك من امروز پيمان نهاده ام كه هر چه تو را درخور باشد بدهم حالي هر مسئلت كه داري بكن كه البته مقبول باشد، عبدالله گفت مرا سگي بايد و خري معويه گفت فرزندا چون تو خود خري مگر ديگر هم ببايد خريد اكنون بيرون رو آنگاه يزيد را آواز داده چون بيامد همان سخن اعادت كرد يزيد نخست سجده كرده سر برداشت و معويه را گفت اول آنكه ولايت عهد خويش بمن گذاشته از مردمان بيعت ستاني، دويم آنكه مرا اجازت حج دهي. سه ديگر بر عطاياي هر مرد شامي ده دينار زر سرخ بيفزائي، و ايتام بني جمح و بني سهم را فريضه معين نمائي كه هم سوگندان منند، معويه رويش بوسيده گفت آري اين چنين كنم آنگاه روي به فاخته كرده گفت چون ديديش؟ فاخته گفت اندرز عبدالله بدو كن تا با او نيكوئي كند.