بازگشت

عشق ورزي يزيد به زن عبدالله سلام و خواستگاري معاويه دخترش را براي يزي


آورده اند كه شبي يزيد در خلوتي با يكي از خواجه سرايان معويه نيكيهاي پدر با خود بشمرد و در آن اثنا شكري با شكايت كرده گفت بدان وثوق كامل كه برأي جميل و حسن نظر معويه در حق خويش دارم اظهار مكنون ضمير خويش نكنم و اوبا كمال دانش و رافت و بردباري در كار من ننگرد وبواجب حق من قيام ننمايد خواجه سراي موجب آن سخن بپرسيد يزيد هيچ نگفت و سر بزير افكند چون نيم شبي شد نزد معويه رفت اوسبب آمدن چنان بيگاه باز جست وي آنچه از يزيد شنيده بود بيان كرد معاويه از اضاعت حقوق يزيد و اغفال از انجاح مآرب او انكار شديد كرده علي الفور باحضار يزيد كس فرستاد و او را عادت چنين بود كه هر گاه مهمي پيش آمدي با يزيد استشارت كردي و از راي او استعانت جستي يزيد پنداشت كه مگر او را خواسته تا بدو راي زند حاليا نزد پدر آمد معاويه روي با پسر كرده گفت يا يزيد چه حظ ترا بود كه مانا چيز انگاشتيم و كدام حق تو ضايع داشتيم؟! وتو خود محبت و رحمت من با خويش مي داني كه آنچه بايستي بود از آن پيش كه به خاطر خود بگذراني مهيا داشته ولايت عهد و امامت بر اصحاب رسول ترا دادم چون است كه از سخط و غضب من نينديشيده از آن پس كه شاكر بودي كافر آمدي، و من هيچ فرزند چون تو عاق نديدم، يزيد فصلي مشعر برسپاس داري اونموده در پايان كلام گفت باري


مرا از زني پاك دامن بسامان كار گزير نيست و من چندكه بجستم از بنت اسحق كه در سلك زوجيت عبدالله بن سلام است نيكوتر كس نيافتم كه از بس صفت او بشنفتم مرا بيش از عشق او امكان شكيبائي نيست كه او را جمالي فايق و ادبي وافر و عقلي به كمال است و اكنون كه راز خود آشكارا كردم بايد از انجاح مسؤل تجافي نكني، معاويه گفت هان اي يزيد اندكي آهسته تر، من هيچ ندانم آن صبر و تحفظ و خرد و حيا كه داشتي به كجا شد؟! يزيد گفت آنجا كه عشق بيايد عقل نماند كه پيش از من بسي از صالحان بدان مبتلا شدند كه نه عقل با عشق پايمردي كرد، و نه دين مانع آمد، و ديگر مرا جز وثوق بحسن عنايت تو دستگير نيست، گفت باري همي بايد تا كتمان كرده لب نگشائي تا در كار تو تدبيري انديشم، معاويه سخت بفكرت اندر ماند و گرد مكر و حيله گشت، چه بنت اسحق را با وجود شرف خاندان خاسته بي شمار بود و شوي او عبدالله بن سلام كه عم زاده او بود و از اشراف قريش نزد معاويه مكانتي بسزا داشت در آن هنگام در عراق عامل بود، حاليا معاويه بدو نامه كرده از عراق بشام طلبيد، عبدالله بن سلام بشام آمده معاويه گفت تا او را منزلي مهيا و نزلي آماده داشتند، آنگاه ابودرداء و ابوهريره را كه از صحابه رسول و آن هنگام در شام بودند بخواند، و فصلي مشعر برشكر حضرت باري درباره خويش و حسن توجه خود درحق امت بپرداخت، و در آخر گفت كه مرا دختري است و همي خواهم به شويش دهم و از جمله ي مردمان عبدالله را پسنديدم كه فضل و دين و مروت و ادبي بسزا دارد، و البته شما هر دو تن اين رسالت از جانب من بدو بگذاريد و جواب باز آريد، آن دو تن جانب عبدالله رفتند و معاويه به دختر پيام داد كه چون ابوهريره وابودردا بخطبه تو بيايند البته انكار مكن و بگوي كه عبدالله كفوي كريم است، و با وجود بنت اسحق امكان مزاوجت نباشد كه من از غيرت ايمن نيستم، و همي ترسم كه مستوجب عقوبت خدائي گردم، اگر عبدالله او را طلاق گويد مرا استنكاف نيست، فرستادگان نزد معاويه آمده شكر گذاري عبدالله بن سلام و مسرت او بگفتند، معاويه گفت دانسته ايد كه درين امر سبقت مرا بوده، و از طرف من كره نيست، شما را نزد دختر ببايد رفت، و اين سخن


با او در ميان نهاد، چون فرستادگان با دختر بگفتند آنچه از پدر آموخته بود باز گفت، هر دو تن باز گشته سخن بعبدالله گفتند، مسكين بدان تمويهات فريفته شده بدون رويت زن را طلاق داد، آنها آمده حال با معاويه گفتند، معاويه گفت زشت كاري كه او كرد و زن خود را طلاق داد، چندين عجلت روا نبود اندكي شكيب همي بايستي تا كار بر وفق مقصود او ساخته شدي: ولكن الاقدار غالبة و ما سبق في علم الله لابد جارية. شما امروز برويد و چون بيائيد آنچه كردنيست بكنيم آنها باز گشتند و معاويه واقعه به يزيد بنوشت، دگرباره كه ابوهريره و ابودرداء نزد معاويه آمدند گفت من هرگز دختر را اكراه نكنم شما خود نزد او رويد كه اختيار بدو گذاشته ام و رضاي او شرط است، و اين سخن از آن روي گفت كه كس را در حق او گمان غدر و مكر نرود، ياران نزد دختر رفتند و خشنودي معاويه درين مزاوجت وطلاق بنت اسحق و محامد شيم و معالي اخلاق عبدالله شرحي مستوفي بگفتند، دختر به تعليم پدر گفت: «جف القلم بما هو كائن» عبدالله را در قريش خانداني رفيع وساحتي منيع است، لكن خداوند تدبير مصالح بندگان بذات خويش همي كند و كس بر قضا وقدر او پيشي نتواند جست، و اگر تقدير خدائي بر وفق اهواء نفساني بودي هر كس بمراد خويش برسيدي، و شما نيكوتر دانيد كه زناشوئي اگر بهزل باشد خود جدي است، وجد آنرا ندامت در پي كه آن ندم بردوام بماند، و آن لغزش را اميد قيام نباشد، وهر كار كه از روي تأني و تدبر كرده شود آدمي از وخامت عاقبت ايمن ماند، واگر محذوري اتفاق افتد ببايد تا صبر وشكيبائي پيشه كند كه در تدبير تقصير نكرده و امور بر وفق اراده خدائي جاري همي شود، چند كه بنده را اختياري نيست حالي امروز برويد تا در كارها نظر كرده و باز شما را آگاه كنم، ياران برفتند و مقالات دختر با عبدالله بگفتند مسكين گفت:



فان يك صدر هزار هذا اليوم ولي

فان غدا لناظره قريب



روزي چند برين بگذشت عبدالله ياران را نزد دختر روانه نمود تا خبر باز آرند،


بيچارگان برفتند از دختر خبر باز جستند، گفت من بسي مشاورت كردم مردمان را در حق او بسي اختلاف و در مدح و ذم او سخنهاست، بهرحال اين زناشوئي مرا موافق نيفتد ياران آمده حال با عبدالله بگفتند، مسكين بسي جزع نموده پشيماني خورد و از دست بشد چون به خويش آمد خطبه بخواند و غدر معاويه بياران بنمود، اين خبر در شهرها منتشر گشت مردمان عبدالله را به طلاق زن سرزنش و معاويه را بمكر و خدعه نكوهش نموده گفتند زشت پادشاهي كه اوست كه بنا بر خديعت نهاده، وبا زيردستان بحيلت معاملت همي كند، عبدالله را فريفته بر طلاق زن بداشت، همانا بهر خويش خواسته نه يزيد را، معاويه با اين همه بر برائت خويش سوگند مي خورد كه مرا قصد فريب نبود، چندانكه عده زن بسر آمد ابوهريره را به عراق فرستاد تا بنت اسحق را بهر يزيد خواستار شود، ابوهريره به عراق آمد، ابن قتيبه در كتاب الامامة و السياسه روايت كرده [1] در آن هنگام امام حسين نيز در آنجا بود ابوهريره با خويش گفت بخداي سوگند كه هيچ مهم بر زيارت ريحانه رسول و سيد شباب اهل جنت و خامس آل عبا مقدم ندارم. و نخست شرف خدمت حضرت امام عليه الصلوة و السلام دريافت، امام عليه السلام بسي رأفت و مهرباني فرموده موجب آمدن استفسار كرد ابوهريره گفت: جزي الله لبانة اقدمتنا عليك و جمعت بيننا و بينك خيرا. و شرح حال به موقف عرض رسانيد، امام فرمود حالي كه همي روي براي من نيز بهمان صداق كه معاويه ترا گفته خطبه نماي، ابوهريره نزد زن شد وخطبه خواند گفت ترا يزيد بن معاويه كه ولي عهد پدر و امير اين امت و حسين كه دختر زاده رسول و فرزند اميرالمؤمنين علي و نخست كس كه ايمان آورده خواستارند وتو اين هر دو كس را نيك همي شناسي هر يك خواهي به زناشوئي بر گزين زن گفت اندرين امر كه مرا پيش آمد اگر تو غايب بودي از استشارت با تو گزير نبود و البته به تو كس فرستادمي حالي كه خود رسولي من نيز كار خويش پس از خداوند باتو گذاشته ام زينهار تا گرد هواي نفساني نگردي وهر كدام بهتر داني و بدين سخن كه همي گويم


خداوند گواه و وكيل است، ابوهريره گفت اين سخن بگذار كه مرا رسالتي فرمودند و برسانيدم رسول را باصواب ديد و اختيار چكار، زن گفت يا عم تجافي مكن كه من خود را برادر زاده تو دانم و اكنون كار خود به تو آورده ام مؤمنان را رعايت حقوق الهي و پاس واداي امانت فريضه ذمت باشد، چون اين جمله بدانستي همي بايد تا از خير من در نگذري ابوهريره گفت اي دخترك بهر حال مراسبط رسول خوش تر آيد كه من خود ديدم بارها پيمبر دهان مباركش همي بوسيد، باري لب خود بدان لب بگذار كه خاتم النبيين لب همي نهاد، زن نيز رضا داده ابوهريره از جانب امام نكاح نمود امام مهر براند، معاويه قصه بشنيد بسي بجوشيد ابوهريره را نكوهش كرده گفت آنكس كه گولان و نا آزمودگان را اندر پي كارهاي بزرگ فرستد، البته بدو آن رسد كه بمن رسيد، ومن خود بملامت اولي ترم كه حاجت بدو بردم و از تمامت مردمانش انتخاب كردم، از آن پس بهيچ روي حال عبدالله بن سلام نپرسيد و اجرا كه او را بود مقطوع داشت، و به خويشتن بارش نداده بر زياده جفا نيز مي كرد، مسكين زن رها كرده و رياست از دست رفته و از وطن دور افتاده محل طعن دوست و دشمن شده دست تهي گشته باميد سرمايه به زيان داده از طول مقام در شام غمين و دل تنگ شد، ناچار راه عراق گرفت، و از پيش عبدالله بن سلام كيسه چند مشحون ازلالي شاهوار و جواهر آب دار مهر بر نهاده به زن خويش بامانت سپرده بود، با اين همه محنت بفكرت اندر بود كه آنها را چگونه استفاذ كند كه راه وصول بر خود مسدود مي ديد واز انكار زن هراس داشت، چه او را بي سببي ظاهر و گناهي ثابت طلاق گفته بود، عبدالله راه چاره بر خويش بسته ديد، بر خدمت امام آمده گفت مرا ازين زن باوجود حسن عشيرت وكمال الفت بي جنايتي پيدا فراق اتفاق افتاد؛ كه خداي چنين خواست چه شود تا بدو بفرمائي تا امانت باز پس دهد، امام گفته عبدالله بازن، باز راند، زن گفت عبدالله سخن بصدق گفته وحق خود خواسته اينك اين بدرها بمهر او بستان وبدو بسپار كه من نگشوده وهيچ ندانم كه درين ها چيست؛ امام فرمود ني كه علي الصباح او خود بيايد و قبض كند بامدادان عبدالله را بخواست،


چون بيامد زن كيسه ها بدو داد ومرد مال خود درست ديد بگرفت و قدري از آن زن را داده بسي سپاس داشت و هر دو تن بگريستند امام فرمود: اللهم انك تعلم اني لم استنكحها رغبة في مالها و لا جمالها، ولكني اردت احلالها لبعلها وثوابك علي ما عالجته في امرها، فاوجب لي بذلك الاجر و اجزل لي عليه الذخر انك علي كل شي ء قدير» امام عليه السلام هم بر جاي زن را طلاق گفت و به حباله عبدالله در آمد.

ابن قتيبه پس از ايراد اين خبر مي گويد: «فزوجها عبدالله و عاشا متحابين متصافين حتي قبضا وحرمها الله تبارك و تعالي علي يزيد بن معويه و الحمد لله رب العالمين»

مي داني [2] اين حكايت را در مجمع الامثال با حضرت مجتبي و زن عبدالله بن عامر روايت نموده مي گويد چون معويه تزويج زن عبدالله بن عامر با حضرت مجتبي بشنيد ابوهريره را توبيخ كرد او گفت او از من مشورت خواست والمستشار مؤتمن معويه گفت:

اسلمي ام خالد رب ساع لقاعد آكل غير حامد

و سبط ابن جوزي در تذكرة خواص الامه گويد كه اين واقعه ميان حضرت مجتبي و عبدالله بن عامر اتفاق افتاد چنانكه گفته: طلق عبدالله بن عامر امراته بنت سهيل بن عمرو، فقدمت المدينة و معها ابنتها و وديعة جوهر لابن عامر، فتزوجها الحسن ثم اراد ابن عامر العمرة فاتي المدينة فلقي الحسن فقال يا ابامحمد ان لي الي ابنة سهيل حاجة فاذن لي في الدخول عليها فقال لها الحسن البسي ثيابك فهذا ابن عامر يستاذن عليك فدخل عليها فسالها وديعته فجائته بها عليها خاتمه فقال خذي ثلثها فقالت ما كنت لاخذ علي امانة ائتمنت عليها ثمنا ابدا فقال ان ابنتي قد بلغت و احب ان تخلي بيني وبينها. فبكت


و بكت ابنتها ورق لهماابن عامر فقال الحسن فهل لكما فو الله ما محلل خير مني فخجل ابن عامر فقال و الله ما اخرجتها من عندك ابدا فكفلها الحسن حتي مات.

و در احتجاج مسطور است كه بدو سال بيشتر از آنكه معويه راه سراي ديگر گيرد حضرت امام عليه السلام و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس حج بگذاردند، امام صلي الله عليه هاشميان را از زن و مرد و موالي و شيعيان واصحاب رسول و تابعين وفرزندان صحابه و مردمان شهرها كه با حضرت سابقه معرفتي داشتند بمني جمع كرد، و آنان خود از يكهزار تن زياده بودند امام از خرگاه بيرون آمده همچنان ايستاده بدين گونه خطبه كرد:

فحمد الله و اثني عليه ثم قال اما بعد فان هذه الطاغية قد صنع بنا و بسيعتنا ما قد علمتم، و رايتم و شهدبكم «و شهدتم» و بلغكم و اني اريد ان اسئلكم عن اشياء فان صدقت فصدقوني، و ان كذبت فكذبوني اسمعوا مقالتي و اكتموا قولي، ثم ارجعوا الي امصاركم و قبائلكم من امنتموه و وثقتم به «و امنتم به» فادعوهم الي ما تعلمون، فاني اخاف اين يندرس هذا الحق و يذهب و الله متم نوره و لو كره الكافرون، فماترك الحسين عليه السلام شيئا انزل الله فيهم من القرآن الا قاله وفسره و لا شيئا قاله الرسول صلي الله عليه و آله و سلم في ابيه و امه و اهل بيته الا رواه في كل ذلك يقول الصحابه اللهم نعم، قد سمعناه، و شهدناه، ويقول التابعين اللهم نعم قد حدثناه من نصدقه، و ناتمنه حتي لم يترك شيئا الا قاله، ثم قال انشدكم بالله الا رجعتم و حدثتم به من تثقون به ثم نزل وتفرق الناس عن ذلك.

در مناقب ابن شهر آشوب از عبدالعزيز روايت نموده كه گروهي به خدمت حضرت امام عليه السلام آمده گفتند چه شود كه شر ذمه از فضائل خويش حديث فرمائي فرمود شما را تاب شنيدن آن نباشد شما بكناري رويد و من با يك تن از جمله سخن بگويم اگر اوتحمل كند از شما نيز مضايقت نرود خامس آل عبا صلي الله


عليه با مرد سخن همي راند كه مرد آشفته و مدهوش راه صحرا گرفته سرگشته همي رفت و با كس تكلم نمي نمود و قوم كه اين بديدند ترك مدعا كردند.

محيي الدين عربي در محاضرة الابرار ومشامرة الاخيار آورده كه حضرت امام را در مجلس معويه باكسي گفت گوئي به ميان آمد، امام مفاخر ومناقب خود شمرده گفت: انا ابن ماء السماء، و عروق الثري، انا ابن من ساد اهل الدنيا بالحسب الثاقب و الشرف الفائق و القديم السابق، من پسر آن كسم كه رضاي او خشنودي خدا و سخط او موجب خشم خداي است پس روي به خصم كرده فرمود مگر ترا پدري چون پدر من يا سوابق و مآثري مانند من باشد، اگر تصديق كني مغلوب شوي و گر تكذيب نمائي دروغ گفته باشي، مرد گفت لاتصديقا لقولك امام فرمود:



الحق ابلج لايزيغ سبيله

والحق يعرفه ذو و الالباب



ابن شهر آشوب در مناقب خود آورده كه حضرت امام مجتبي عليه السلام عايشه دختر عثمان بن عفان را خواستار شد، مروان بن الحكم امتناع كرده به عبدالله بن الزبير تزويج نمود، روزگاري برين بگذشت معويه به مروان بن الحكم كه والي مدينه بود نوشت تا ام كلثوم دختر عبدالله بن جعفر را براي يزيد خواستگاري كند، مروان نزد عبدالله آمده سخن در ميان آورد، عبدالله گفت اختيار با اباعبدالله الحسين باشد كه خواجه قوم و خال دختر او است وواقعه به حضرت امام انهاء داشت فرمود: استخير الله اللهم وفق لهذه الجارية رضاك من آل محمد. روزي ديگر كه حضرت امام به مسجد رسول آمد و مردمان را جماعتي بود مروان نيز آمده به قرب امام نشسته آغاز سخن كرده گفت معاويه مرا چنين فرموده كه ام كلثوم را جهت يزيد خطبه كنم، و صداق دختر به اختيار و رضاي عبدالله بن جعفر گذارم، بدان شرط كه سپس ميان بني هاشم و بني اميه آشتي بوده غبار نقار مرتفع گردد، و هر وام كه عبدالله را باشد معاويه از خاصه خويش بدهد، واي شگفت كه كس از يزيد مهر طلبد: و هو كفو من لاكفو له و بوجهه يستسقي الغمام همانا آنان كه براين وصلت بر شما غبطه برند فزون تر از آنهايند كه بر يزيد غبطه خورند، يا با


با عبدالله پاسخ نكو گوي، امام عليه السلام نخست خطبه كرده گفت: الحمد لله الذي اختارنا لنفسه و ارتضانا لدينه و اصطفانا علي خلقه. يا مروان گفته تو جمله اصغا كرديم، اينكه گفتي كابين دختر به حكم پدر كنيم اگر مارا آهنگ مزاوجت باشد از سنت رسول كه با زنان و دختران و اهل بيت طاهره فرمود تجاوز نورزيم، و آن خود چهار صد و هشتاد درهم بيش نبود، و آنكه گفتي ديون عبدالله را معاويه برذمت خويش همي گيرد، از كدام روز زنان ما قروض ما همي دادند؟! و اينكه بر مصالحت هاشميان و امويان پيمان نهادي، ما را كه در راه خدا معادات بود بجيفه دنيا مصافات [3] نيفتد، چون قرابت نسب ما را زياده وقعي نبود، پيوند سبب را چه مكانت باشد، و آنچه گفتي ياللعجب كه كس از يزيد مهر طلبد؛ آنها كه بسي از يزيد و پدر و نياكان او بهتر و برتر بودند صداق زنان خويش دادند، و آنچه يزيد را بستودي كه: اين يزيد كفو من لاكفو له و بوجهه يستسقي الغمام. آنكس كه از دير باز همال يزيد بود هم امروز همسر اوست، و اين امارت هيچ بر كفائت نيفزود، و آن خود بروي خجسته ي رسول بود كه مردمان استسقا همي نمودند ونيز بدانكه نادانان بر ما غبطه برند و بخردان بر او غبطه خورند؛ حالي اي معاشر مردمان گواه باشيد كه ام كلثوم را به قاسم بن محمد بن جعفر بكابين چهار صد و هشتاد درهم تزويج كردم وضيعتي كه از خالصه خويش در عقيق دارم و سالي هشت هزار دينار زر سرخ غله آن است به دختر بخشيدم ففيها لهما غني انشاء الله تعالي. مروان را روي دگر گون گشته گفت: اغدرا يا بني هاشم تابون العداوة. شما را جز دشمني راي ديگر نيست امام صلي الله عليه قصه عايشه بنت عثمان و كردار زشت مروان بر سر جمع بيان فرموده گفت: اي موضع غدر يا مروان؟! آورده اند كه مخذول در آن وقت اين دو بيت برخواند:



اردنا صهركم لنجد (د) ودا

قد اخلقه به حدث الزمان



فلما جئتكم فجبهتموني

و بحتم بالضمير من الشنان




ذكوان مولي بني هاشم هم بدين وزن و روي پاسخ گفت:



اماط الله عنهم كل رجس

و طهر هم بذلك في المثاني



فما لهم سواهم من نظير

ولا كفو هناك و لا مداني



اتجعل كل حبار عنيد

الي الاخيار من اهل الجنان



روزي كه عبدالله بن الزبير گروهي از قرشيان نزد معويه نشسته بودند حضرت ابوعبدالله الحسين صلي الله عليه به مسجد اندر آمد معويه بسي تعظيم نمود و ترحيب كرد و بر سرير خويش جاي داده گفت يا اباعبدالله ابن الزبير را كه اين چنين نشسته نبيني كه تا چه مايه بر بني عبدمناف رشك آورد؟! عبدالله بن الزبير گفت يا معويه مرا فضيلت حسين و قرابت او با رسول خداي صلي الله عليه و آله نيك معلوم است، وكس را اندران شبهت و ريبت نيست و اگر سر مفاخرت داري گوش دار تا فضل زبير بر تو و پدرت ابوسفيان بگويم، ذكوان مولي حضرت امام كه در آن مجمع حاضر بود گفت: يا بن الزبير ان مولاي مايمنعه من الكلام الا ان يكون طلق اللسان رابط الجنان فان نطق نطق بعلم. و ان صمت صمت بحلم، غير انه كف الكلام و سبق الي السنام فاقرت بفضله الكرام.

اينك منم كه سيد خويش را بدين ابيات همي ستايم:



فيم الكلام لسابق في غاية

و الناس بين مقصر و مبلد



ان الذي يجري ليدرك شأوه

ينمي بغير مسود و مسدد



بل كيف يدرك نور بدر ساطع

خير الانام وفرع آل محمد صلي الله عليه و آله



معويه گفت: صدق قولك يا ذكوان اكثر الله في موالي الكرام مثلك

ابن الزبير گفت: ابوعبدالله سكوت فرمود و غلام او سخن گفت، اگر بذات خويش تكلم نمودي به پاس حشمت و اجلال او خاموش نشستمي وكر ني جواب گفتمي ولكن كلام بندگان را پاسخ نيست ذكوان گفت: آري اين بنده كه خوارش همي شماري بسي از تو بهتر است كه رسول فرموده:

و مولي القوم منهم فانا مولي رسول الله صلي الله عليه و آله و انت ابن العوام بن خويلد


فنحن اكرم ولاء واحسن فعلا»

ابن الزبير گفت: يا معويه من جواب او البته نگويم ترا اگر فخري بر زبير باشد بشمار، آنگاه عبدالله مفاخر پدر خود و اواصر قرابت خويش با رسول ادا نمود و معويه مآثر خود و پدرش و شرف و انتساب به دودمان عبدمناف بيان كرد وسخن آنها در مفاخرات به درازا كشيد كه از خوف تطويل عنان قلم از ذكر آن معطوف داشتيم.


پاورقي

[1] روايت چنين است و خالي از اشکال نيست - منه.

[2] احمد بن محمد ميداني نيسابوري در کتاب مجمع الامثال و ميدان نام محله اي است در نيشابور.

[3] مصافات با کسي دوستي پاک داشتن.