بازگشت

فرستادن زياد بن ابيه حجر و ياران را از كوفه به شام


حجر وياران را بدين گونه در محملها نشانيده شبانگاهان از كوفه به قصد شام


بيرون بردند، چندانكه بجبانه عرزم رسيدند قبيصه به خانه خود نگريست، دختران خويش را ديد كه بربام سراي آمده برحال پدر همي گريند، از مستحفظين اجازت خواسته تا دختران را بدرود كند، دستوري داده فرا رفته ساعتي همچنان بگريستند چون خاموش شدند آنها را موعظت وتسليت نموده گفت شكيبائي و تقوي پيشه كنيد كه اندرين سفر اگر شهادت يابم به سعادت ابد فائز آيم، و اگر به سلامت مانم به زودي باز گردم ومرا اندوه و مؤنت شما هيچ نيست، چه آن خداي كه خالق شما است رازق شماست و ضايع نگذارد كه من كارتان بدو گذاشته ام، قبيله قبيصه فراز آمده بر نجات و عافيتش دعا گفتند، عبيدالله بن الحرالجعفي كه از شجعان و فرسان عرب بود و شرح حال او در ضمن وقايع كربلا بيايد آن حال منكر بديد، بانگ برآورد مگر اندرين جمع مردمان ده كس يا پنج كس نباشد تا به اتفاق ومعونت ايشان من اين مظلومان برهانم، و قبيصه نيز از عشيرت خويش چشم معاونت داشت، البته از هيچكس اقدامي نشد، چون بغربين رسيدند شريح بن هاني از كوفه بدر آمده كثير را مكتوبي داد كه به معويه رساند كثير نامه نستده گفت آن نامه كه ندانم اندر آن چه نبشته اند نستانم باشد كه مرضي معويه نيفتد شريح مكتوب آورده بوائل بن حجر سپرد، زياد از شيعيان اميرالمؤمنين عتبة بن الاخنس السعدي، و سعيد بن نمران الهمداني الناعطي را گرفته از پي بفرستاد كه چهارده تن تكميل يافت بدين گونه همي رفتند تا بمرج عذراء كه به مسافت دوازده ميل تا دمشق بود فرود آمدند اين چهارده تن را نام چنين بود:

حجر بن عدي الكندي [1] .

ارقم بن عبدالله الكندي.

شريك بن شداد الحضرمي.


صيفي بن فسيل الشيباني [2] .

قبيصة بن ضبيعة [3] بن حرملة العبسي.

كريم بن عفيف الخثعمي.

عاصم بن عوف البجلي،

ورقاء بن سمي البجلي [4] .

كدام بن حيان [5] .

عبدالرحمن بن الحسان العنزيان [6] .

محرز بن شهاب التميمي المنقري [7] .

عبدالله بن حوية السعدي التميمي [8] .

سعيد بن نمران [9] الهمداني الناعطي

عتبة بن الاخنس السعدي.

معويه كس بعذراء فرستاده كثير ووائل را به دمشق آورده سران شام را بخواند نامه زياد را قرائت نمود:

بسم الله الرحمن الرحيم. لعبدالله معوية (بن ابي سفيان) اميرالمؤمنين من زياد بن ابي سفيان، اما بعد فان الله قد احسن عند اميرالمؤمنين البلاء فاداله من عدوه وكفاه مؤنة من بغي عليه، ان طواغيت من هذه الترابية السبائيه


(السابه) رأسهم حجر بن عدي خالفوا اميرالمؤمنين و فارقوا جماعة المسلمين و نصبوا لنا الحرب (حربا ح ل) فاظهرنا الله عليهم و امكننا منهم! وقد دعوت خيار اهل المصر و اشرافهم وذوي السن؛ و الدين منهم فشهدوا عليهم بماراو او علموا وقد بعثت بهم الي اميرالمؤمنين و كتبت شهادة صلحاء اهل المصر و خيارهم فن اسفل كتابي هذا چون معويه نامه و شهادت گواهان بر شاميان بخواند در كار حجر و ياران رأي جست، يزيد بن اسد البجلي گفت اولي تر آنكه اينان را در رساتبق شام پراكنده سازي كه ازين پس طغيان نكنند، سپس وائل بن حجر فرا رفته مكتوب شريح بن هاني بداد معويه آن را برگشاد بدين مضمون نوشته بود: اما بعد مرا چنين گفتند كه زياد گواهي من در حق حجر دركتاب خويش درج كرده همانا من شهادت مي دهم كه حجر نيكمردي است كه نماز بگذارد و زكات بدهد حج و عمره به عمل آرد امر به معروف و نهي از منكر بكند، تعرض بمال و خون او حرام و نارواست اكنون اختيار تراست، اگر خواهي بگذار و گرني بكش، معويه كه اين نامه بخواند وائل و كثير را گفت شريح خويشتن از جمع شهود بيرون كرد، آنگاه جواب نامه زياد بنوشت كه اندر كار حجر و ياران بسي غور كردم گهي عفو افضل و گاهي قتل اولي همي بينم والسلام.

زياد كه اين كتاب بخواند ديگرباره مكتوبي با يزيد بن حجية [10] التيمي بفرستاد كه از اشتباه امر بر تو بشگفت اندرم چه آنان را كه بدين گونه شهادت دادند علمي وافر و بصيرتي كامل بحال آنها بود، باري اگر ترا بدين مملكت احتياج باشد حجر و ياران را به قتل آر يزيد بن حجيه با نامه زياد آهنگ دمشق كرد تا در مرج عذرا بحجر و اصحاب رسيده با ايشان گفت اگر نصيحت من بپذيريد از علي برائت جوئيد كه البته شما را بخواهند كشت، حاليا اگر سخني داريد بگوئيد كه مرا در انجام مسؤل شما مضايقت نرود، و باشد كه شما را سودمند افتد، حجر گفت بامعويه بگوي كه ما جمله بر سر بيعت و عهد خويشتنيم و اين گواهي بر ما


به دشمني و كينه ديرين داده چنين تهمت نهادند، يزيد بيامد مكتوب زياد برساندو پيام حجر ادا نمود، معويه گفت سخن زياد راست دانيم تا قول حجر.

آنگاه معويه عامر بن اسودالعجلي را به عذراء [11] روانه كرد تا حال سعيد بن نمران و عتبة بن اخنس بداند و خبر آرد، چون عامر قصد باز گشت كرد حجر فراز آمده گفت يا عامر با معويه از من بگوي كه ما بامان و زينهار آمديم در خون ما از خداي بپرهيزد كه سفك آن روي حرام است و اندك تاملي در كار، وازين نوع سخنها بروي اعادت مي كرد مگر عامر را از شنيدن، ضجرتي رخ نموده گفت تا چند مكرر گوئي كه فهم كلام تو كردم، حجر گفت آري تو بدان سري تا از معويه عطاي خويش بستاني؛ اگر حجر را امروز پاي به زنجير اندر است و فردا خونش بريزند چه غم هر چه شود گو باش، حالي تو راه خويش گير عامر شرمسار شده گفت لاوالله نه آن است كه پنداشته اي البته رسالت تو برسانم، و در خلاص تو كوشش كنم، عامر بيامد و شرح حال آن دو تن با معويه بگفت در آن هنگام يزيد بن البجلي برخاسته از عمزادگان خويش عاصم بن عوف، وورقاء بن سمي شفاعت كرد، معويه گفت آري كه جرير بن عبدالله البجلي برائت ساحت و خلوص نيت آنها به من نوشته بود هر دو تن به تو بگذاشتم وائل بن حجر در حق ارقم بن عبدالله سخن گفت بپذيرفت، ابوالاعور السلمي خون عتبة بن اخنس طلب كرد بدو هبت نمود، حمزة بن مالك الهمداني سعيد بن نمران را درخواست نمود قبول كرد؛ عبدالله بن حويه به وساطت حبيب بن مسلمه خلاص شد، مالك بن هبيرة السكوني برخاسته گفت همي بايد تا حجر بن عدي را بمن بخشي، گفت ني او رئيس قوم است و انديشه دارم كه اگر او رها شود كوفه را بر من بشوراند مالك گفت داد من ندادي آن روز كه ترا با عمزاده خويش اميرالمؤمنين علي كار زار بود در روزي مانند صفين جان خويش وقايه تو كردم؛ تا پيروز شدي وامروز كه ترا سلطنت مسلم ومملكت مصفي گشت، شفاعت من درباره يك تن عم زاده من نپذيري، و از سوء عاقبت بيم دهي، اين بگفت و برفت و در سراي بر روي بربست معويه هدبة


بن [12] فياض القضاعي، و حصين بن [13] عبدالله انكلابي، و ابوشريف البدي را بكشتن حجر و ياران مامور ساخت مخاذيل نماز شام بمرج عذراء رسيدند، كريم بن عفيف الخثعمي بر هدبه كه مردي اعور بود نيفتاد. گفت نيمي از ما كشته شود و نيمه ديگر برهد، سعد بن نمران گفت الهي با خشنودي خويشم ازين بليت برهان، عبدالرحمن بن حسان گفت اي بار خداي من چون اينان مرا خوار خواستند تو با رضاي خود گرامي دار، اي بسا كه تن خويش درمعرض شهادت آوردم و مرا نصيب نگشت كه تو آن كني كه خود خواهي مخاذيل شش تن رها كرده با هشت كس ديگر گفتند معويه همي گويد كه اگر عافيت همي طلبيد از علي بيزاري جسته برو نفرين فرستيد، و گرنه خونتان بريزم كه به شهادت كوفيان كشتن شما حلال گشته، اكنون تبري كنيد تا نجات يابيد قوم گفتند هرگز نكنيم و آن روز مباد مخاذيل قبور هريك كنده كفنها فراز آوردند حجر وياران شب همه شب به نماز ايستاده هيچ نياسودند علي الصباح اصحاب معويه آمده گفتند بسي نيكمرد و سامان كار كه شمائيد: كه دوشينه از نماز ودعا خاموش ننشستيد حاليا اعتقاد خود در حق عثمان بگوئيد ياران گفتند نخستين كسيكه ستم روا داشت و بغير حق عمل كرداو بود مخاذيل گفتند معويه شمارا نيك همي شناخت كه به قتل تان فرمان داد از علي برائت ورزيد، گفتند ني كه از دشمنان او بيزاريم و از موالات او دست برنداريم وبقولي حجر و آن چند تن ديگر گفتند: ان الصبر علي حد السيف لايسر علينا مما تدعونا اليه، ثم القدوم علي الله و علي نبيه و علي وصيه احب الينا من الدخول الي النار» ما را شكيبائي بر تيغ تيز آسان تر از بيزاري از اميرالمؤمنين ونيز قدوم بر خداي و رسول و وصي او خوش تر از آتش دوزخ، آنگاه هريك از مخاذيل يك تن از اصحاب را گرفته زنجيرشان برداشتند قبيصه بدست ابي شريف بدي افتاده خواست تا تيغ فرود آرد، قبيصه گفت بسي نگذشته كه ميان عشيرت من و قبيلت تو صلح اتفاق افتاده، ومن روا ندارم كه دگر باره هنگامه ي جنگ آراسته


گردد، بگذار تا ديگري مباشر قتل من شود، ابوشريف گفت «برتك رحم» دست از اوبداشت، و شريك بن عبدالله الحضرمي را مقتول ساخت، و هدبة بن فياض قبيصه را شهيد كرده آهنگ حجر نمود، حجر اجازت خواست و وضو ساخت، سپس گفت بگذاريد تا دو ركعت نماز كنم كه هرگاه وضو ساختم نماز بگذاشتم، چون فراغت يافت گفت در تمامت عمر نمازي چنين خفيف نكردم، واين از آن روي بودكه شما را گمان نباشد از بيم مرگ اكثار همي كنم، پس دست به دعا برداشته گفت اللهم انا نستعديك علي امننا فان اهل الكوفه شهدوا علينا وان اهل الشام يقتلوننا اي داور دادگر داد خويش از حضرت تو همي خواهم كه كوفيان بر قتل ما محضر نوشتند و شاميان خون ما بريختند اگر امروز مرا همي كشند نخستين كس كه در وادي مسلماني اسب افكند منم، هدبة بن فياض تيغ بركشيد حجر را ديد كه بر خويش همي لرزد هدبه گفت مگر نو تو همي گفتي كه مرا از مرگ هراس نيست، هم اكنون از علي برائت جوي تا دست بدارم، حجر گفت مالي لااجزع و انا اري قبرا محفورا و كفنا منشورا وسيفا مشهورا چون جزع نكنم كه قبري فرو برده، و كفني گسترده، تيغي برآورده همي بينم و با اين همه هرگز آن سخن كه موجب غضب خدائي باشد بر زبان نيارم چون از قتل حجر بپرداختند كار ديگران نيز بساختند نوبت به عبدالرحمن وكريم بن عفيف رسيد گفتند ما را نزد معويه بريد تا آن سخن كه او در حق امير گويد ما نيز بگوئيم مخاذيل كس نزد معويه فرستاده استيذان كردند معويه اجازت داد تا هر دو را به دمشق آوردند چندانكه روانه دمشق شدند روي باز پس نمود نخست عنزي با حجر خطاب كرده گفتند «يا حجر لا يبعدنك الله ولايبعد مثوالك فنعم اخو الاسلام كنت» كريم بن عفيف گفت: لاتبعدو لا تفقد فقد كنت تامر بالمعروف و تنهي عن المنكر» دگر باره عنزي بدين شعر تمثل جسته گفت:



كفي بشفاة القبر بعدا لهالك

وبالموت قطاعا لحبل القرائن



وبه روايتي هنوز حجر شهيد نشده بود كه اين دوتن را جانب شام گسيل كردند چندانكه پشت نمودند حجر چشم به دنبال آنها دوخته گفت: «كفي بالموت قطاعا


لحبل القرائن» در آن وقت كه معويه مسئلت مالك بن هبيره [14] را درحق حجر رد نمود، مالك قبائل كنده و سكون [15] ويماني را خوانده گفت معويه را احتياج بما فزون تر است تا ما را بدو، كه ما را از قرشيان بجاي او بسيار است، واو را در تمامت مردمان بجاي ما كس نيست، خويشتن برويم و حجر را برهانيم، جملگي روي به مرج [16] عذراء نهادند، در اثناي راه بسرهنگان معويه دوچار شدندكه كار مظلومان ساخته به دمشق مي آمدند، حال حجر و ياران بپرسيدند، از بيم گفتندكه قوم توبه نمودند وما همي رويم تا معويه را آگاهي دهيم، مالك جانب مرج عذراء رفت، و بسرهنگان در وصول به دمشق شتاب كردند، مالك به عذراء رسيد، قوم را مقتول ديد، بسي در پي سرهنگان بتاخت و آنها خود به دمشق رسيده بودند، حال مالك با معويه بگفتند، گفت بگذاريدش كه او را اندك اشتعالي است و زود فرو نشيند، روزي چند برين بگذشت، معويه نيم شبي صد هزار درهم به مالك فرستاده پيام داد كه از آن شفقت و مهرباني كه مرا با تو بود شفاعت تو نپذيرم، چه اگر حجر رها شدي ديگر باره معركه مانند صفين آراسته كردي و ترا با عشيرت وقبيلت بسي تحمل مقاسات و شدائد بايستي نمود، و خود محنت اين چنين جنگ بر مسلمانان عظيم تر از قتل حجر و ياران باشد، مالك آن مال بستد وعلي الصباح با قوم نزد معويه آمده و دل خويش كرد، علي الجمله سرهنگان كريم الخثعمي وعبدالرحمن العنزي را نزد معويه آوردند، خثعمي گفت الله الله يا معويه انك منقول من هذه الدار الرامله الي الدار الاخرةالدائمة ومسئول عم اردت بقتلنا و فيم سفكت دمائنا» معويه اين سخن بگذار و عقيدت خويش درحق علي بگوي؟ گفت من آن گويم كه تو خود همي گوئي مگر تو اي معويه از كيش علي كه بدين خداي متدين بود برائت همي جوئي شمر بن عبدالله الخثعمي از جاي بر خاسته از كريم شفاعت كرد معويه گفت از او بگذرم وليكن يكماه به زندانش كنم


و چون مدت بسر آمد وي را رها كرد، بدان شرط كه به كوفه نرود كريم اختيار موصل كرده بدان جا رفت و پيوسته مي گفت آن روز كه معويه بميرد من به كوفه شوم اتفاقا بيكماه پيش از انتقال معويه به آن جهان خثعمي راه جنان گرفت دگرباره معويه روي به عبدالرحمن بن حسان العنزي كرده گفت يا اخا ربيعه در حق علي چگوئي؟ گفت «اشهد انه من الذاكرين الله كثيرا والامرين بالمعروف و الناهين عن المنكر و العافين عن الناس» از اين گونه بسي بستود گفت راي خويش در حق عثمان بگوي؟ گفت گواهي من چنان است كه او نخستين كس باشد كه درهاي حق ببست و ابواب ستم بر روي مردمان بگشاد معاويه گفت «قتلت نفسك قال بل اياك قتلت ولاربيعة بالوادي» بدين سخن خويشتن بكشتي، گفت نه ترا كشتم افسوس كه در چنين ورطه مرا معين و شفيعي نيست معاويه نامه به زياد بدين مضمون بفرستاد كه عبدالرحمن از جميع ياران بتر باشد او را به كوفه عودت دادم همي بايد تا به بدترين وجهش بكشي كه ازين بيش را در خور است زياد اورا زنده به گور كرد.

از اين چهارده تن حجر بن عدي، وشريك بن شداد الحضرمي، و صيفي بن فسيل الشيباني، و قبيصة بن ضبيعة العبسي، و محرز بن شهاب المنقري، و كدام بن حيان العنزي، و عبدالرحمن بن حسان العنزي شهيد شدند و كريم بن عفيف الخثعمي، و عبدالله بن حويه، و عاصم بن عوف البجلي، و ورقاء بن سمي البجلي، وارقم بن عبدالله الكندي، و عتبة بن الاخنس السعدي من هوازن، و سعيد بن نمران الهمداني نجات يافتند، هند بنت الانصاريه كه از شيعيان خاندان بود حجر را بدين گونه مرثيت نمود.



ترفع الي القمر المنير

تبصر [17] ان تري حجر ايسير



يسير الي معوية بن حرب

ليقتله كما [18] زعم الامير



و بصلبه علي بابي دمشق

لتاكل من محاسنه النسور [19] .






الا يا ليت حجرا مات موتا

ولم ينحر كما نحر العير [20] .



تربعت الجبابر بعد حجر

وطاب لها الخورنق و السدير [21] .



و اصبحت البلاد له محولا

كان لم يحيها مزن مطير



الايا حجر حجر بني عدي

تلقتك السلامة و السرور



اخاف عليك سطوة آل حرب

و شيخا في دمشق له زئير



يري قتل الخيار عليه حقا

له من شر امته و زير



فان تهلك فكل زعيم قوم

من الدنيا الي هلك يصير



و هم زني كنديه بديند و شعر مرثيت گفته:



دموع عيني ديمة تقطر

تبكي علي حجر و ما تقتر



لو كانت القوس علي اسرة

ما حمل السيف له اعور



و ابن اثير در كامل آورده كه چون حجر بر معويه در آمد گفت: «السلام عليك يا اميرالمؤمنين فقال معوية أ اميرالمؤمنين انا و الله لا اقيلك ولا استقيلك» از جريمت تو نگذرم وبدين جرأتها اغماض نكنم گفت تا بيرون برده گردنش بزنند حجر با موكلين گفته باري چون كشته شوم بند وزنجير من نگيريد و خون از من نشوئيد كه علي الصباح قيامت با معاويه داوري كنم، عبدالله بن خليفه كه به كوهستان طي رفته بود پيوسته بعدي بن حاتم نامه كرده دستوري آمدن كوفه خواستي وعدي او را وعده دادي در آنجا چندان ببود تا باندكي پيش از مرگ زياد بدرود اين جهان نمود، واين قصيده در مرثيت حجر و ياران وعتاب و كله از عدي او راست:



تذكرت ليلي و الشبيبة اعصرا

و ذكر الصبا برح علي من تذكرا



و ولي الشباب فافتقدت غضونه

فيالك من وجد به حين ادبرا






فدع عنك تذكار الشباب و فقده

و اسبابه اذبان عنك فاجمرا



و بك علي الخلان لماتحزموا

ولم يجدوا عن منهل الموت مصدرا



دعتهم مناياهم و من حان يومه

من الناس فاعلم انه لن يؤخرا



اولئك كانوا شيعة لي و موئلا

اذا اليوم القي ذا احتدام مذكرا



وما كنت اهوي بعدهم متعللا

بشيي ء من الدنيا و لا ان اعمرا



اقول و لا و الله انسي ادكار هم

سجيس الليالي او اموت فاقبرا



علي اهل عذراء السلام مضاعفا

من الله وليسق الغمام الكنهورا



ولاقي بها حجر من الله رحمة

فقد كان ارضي الله حجر و اعذرا



ولازال تهطال ملث و ديمة

علي قبر حجر او ينادي فيحشرا



فيا حجر من للخيل تدمي نحورها

وللملك المغزي اذا ما تغشمرا



ومن صادق [22] بالحق بعدك ناطق

بتقوي و من ان قيل بالجور غيرا



فنعم اخو الاسلام كنت و انني

لاطمع ان تؤتي الخلو و تخبرا



و قد كنت تعطي السيف في الحرب حقه

و تعرف معروفا و تنكر منكرا



فيا اخوينا من هميم عصمتما

وبشر تما [23] بالصالحات فابشرا



و يا اخوي الخندفيين ابشرا

بمامعنا [24] حييتما ان تتبرا [25] .



و يا اخوتا من حضر موت و غالب

و شيبان لقيتم جنانا مبشرا [26] .



سعدتم فلم اسمع باصوب منكم

حجا جالدي الموت الجليل واصبرا



سابكيكم مالاح نجم و غرد

الحمام ببطن الواديين و قرقرا



فقلت و لم اظلم اغوث بن طيي ء

مني كنت اخشي بينكم ان اسيرا






هبلتم الا قاتلتم عن اخيكم

و قددت [27] حتي مال ثم تجورا



تفرجتم عني فغو درت مسلما

كاني غريب [28] من اياد و اعصرا



فمن لكم مثلي لدي كل نمارة

و من لكم مثلي اذا البأس اصحرا



و من لكم مثلي اذا الحرب قلصت

و اوضع فيها المستميت و شمرا



فها انا ذا آوي [29] باجبال طيي ء

طريدا فلو شاء [30] الاله لغيرا



نفاني عدوي ظالما عن مهاجري

رضيت بما شاء الاله و قدرا



و اسلمني قومي بغير جناية

كان لم يكونوا لي قبيلا ومعشرا



فان الف في دار باجبال طيره

وكان معانا من عصير و مخضرا



فما كنت اخشي ان اري متعزبا

لحا الله من لا حي عليه و كثرا



لحا الله قيل [31] الحضرميين و ائلا

ولاقي القناني [32] بالستان المؤمرا



ولافي الردي قوم الذين تخربوا

علينا و قالوا قول زور و منكرا



فلا يدعني قوم [33] لغوث ابن طيي ء

اذا دهرهم اشفي بهم و تغيرا



فلم اغزهم في المعلمين ولم اثر

عليهم عجاجا بالكويفة اكدرا



فبلغ خليلي ان رحلت مشرقا

جديلة و الحيين معنا و بحترا



ونبهان والافناء من جذم طيي ء

الم اك فيكم ذا الغناء العشنزرا



الم تذكر و ايوم العذيب اليتي

امامكم ان لااري الدهر مدبرا



وكري علي مهران و الجمع حابس [34] .

و قتلي الهمام المستميت المسورا






و يوم جلولاء الوقيعة لم الم

ويوم نهاوند الفتوح وتسترا



و تنسونني يوم الشريعة و القنا

بصفين في اكتافهم فد تكسرا



جزي ربه عني عدي بن حاتم

برفضي و خذلاني جزاء موفرا



اتنسي بلائي سادرا يا بن حاتم

عشية ما اغنت عديك خدمرا



فدافعت عنك القوم حتي تخاذلوا

و كنت انا الخصم الالد العذورا



تولوا وما قاموا مقامي كانما

رأوافي ليثا بالابائة [35] مخدرا



نصرتك اذخان القريب و ابعد

البعيد و قد افردت نصرا موزرا



فكان جزائي ان اجر (ر) منكم

سخيبا [36] وان اولي الهوان و اوسرا



درين اشعار اشاره به واقعه صفين كرده و سوابق حقوق مودت خويش بياد مي دهد كه عامر بن قيس خدمري همي خواست تا رايت طائيان را او برگيرد چه عشيرت او از عدي زياده بود و بر سر اين كار بسي منازعت كردند عبدالله بن خليفة البولاني به خدمت امير صلي الله عليه آمده شرف خاندان و مآثر عدي و پدرانش در جاهليت و اسلام بشمرد وبا بني خدمر مناقشت كرد تا در خدمت امير به رياست عدي اذعان نمودند و امير رايت بدو عطا فرمود:



وكم عدة لي منك انك راجعي

فلم تغن بالميعاد عني حبترا



فاصبحت ارعي النيب طورا وتارة

اهر هران راعي الشويهات هرهرا



كأني لم اركب جوادا لغارة

ولم اترك القرن الكمي مقطرا



ولم اعترض بالسيف [37] مغيرة

اذا النكس مشي القهقري ثم جرجرا



و لم استحث الركض [38] في اثر عصبة

ميممة عليا سجاس وابهرا






ولم اذعر الابلام [39] مني بغارة

كورد القطا ثم انحدرت مظفرا



ولم ارفي خيل تطاعن مثلها [40] .

بقزوين اوشروين او اغز كيدرا [41] .



فذلك دهر زال عني حميده

واصبح لي معروفه قد تنكرا



فلا يبعدن قومي وان كنت عاتبا

و كنت المضاع فيهم و المكفرا



و لاخير في الدنيا و لا العيش بعدهم

و ان كنت عنهم نائي الدار محضرا



عبيدة الكندي البدي محمدبن اشعث را به خذلان حجر نكوهش كرده مي گويد:



اسلمت عمك لم تقاتل دونه

فرقا و لو لا انت كان منيعا



و تمام اين ابيات در واقعه مسلم بن عقيل بيايد انشاء الله تعالي.

ابن اثير در كامل التاريخ آورده كه چون عايشه خبر گرفتاري حجر شنيد، عبدالرحمن بن الحرث را نزد معويه فرستاد عبدالرحمن وقتي رسيد كه حجر شهادت يافته بود، معويه را گفت آن بردباري كه از ابوسفيان به ميراث داشتي كجا شد كه حجر و ياران را بكشتي؟ چه بودي كه آنها را در زندان محبوس همي داشتي و ياعرضه طاعون شام همي نمودي؟ گفت آن روز از من ياوه گشت كه تو و عقلاي عشيرت از من غايب شديد، ابن سميه باري گران بر من بنهاد و من نيز برداشتم، گفت باري بدين كار از اين پس كس حليم ننامد، و براي استوار نستايد، تني چند مسلمان را چون اسيران نزد تو آوردند، و تو بكشتي، عايشه گفت اگر ني كه هر چه تغيير دادم به سخت تر گرفتار شدم البته در قتل حجر اين سلطنت با معويه نگذاشتمي، ودگرگون كردمي: اما والله ان كان ما علمت لمسلما حجاجا معتمرا

در كشف الغمه و احتجاج مسطور است كه معويه هم اندرين سال به مكه معظمه آمده او را با حضرت امام عليه الصلوة و السلام ملاقات اتفاق افتاد گفت يا اباعبدالله مگر


شنيده باشي كه با حجر و ياران و شيعيان امير چه كرديم؟ امام فرمود تو خود كرده خويش بگوي، گفت بكشتيم و كفن كرده بر آنها نماز كرديم، امام تبسمي كرده گفت يا معويه چون قيامت شود اين قوم دشمنان تو باشند ولكن اگر ما دوستان و شيعيان ترا بكشيم، نه كفن بپوشانيم و نه نماز بگذاريم و نه به خاك كنيم: ولقد بلغني وقيعتك في علي و قيامك بنقصنا [42] و اعتراضك بني هاشم بالعيوب، فاذا فعلت ذلك فارجع الي نفسك ثم سلها الحق عليها اولها، فان لم تجدها اعظم عيبا فما اصغر عيبك فيك، فقد ظلمناك يا معويه لا توترن غير قوسك، ولاترمين غير غرضك، و لاترمنا بالعداوة من مكان قريب، فانك والله قد اطعت فينا رجلا ماقدم اسلامه، و لاحدث نفاقه (ولا نظرلك) فانظر نفسك اودع يعني (عمرو بن العاص) ومن بدگوئي تو در حق اميرالمؤمنين علي و جد تو در كاستي ما و اظهار معايب بني هاشم بشنيدم، حالي كه چنين همي كني باري اندكي با نفس خود گراي و يكي وي را حاكم نماي خواه ترا حق دهد يا ديگري را، و اگر تو عيوب خود كمتر يابي همانا ما بر تو ستم كرده باشيم، يا معويه پايه خويشتن بدان واز اندازه پا بيرون مگذار، بدان كمان تير منه كه نتواني كشيد، و آن چيز آماج مكن كه ناوك تو بدان نتواند رسيد و ازين بيش يا معويه ما را به دشمني مدار، به خداي كه در عداوت ما اطاعت آنكس بر خود فريضه كردي كه اسلامش كهن، و نفاقش تازه نبود، چون ترا اين جمله معلوم افتاد تو صلاح خود نيكوتر داني آنچه خواهي بكن و يا دست بدار.

و هم در مدينه از عايشه اجازت خواست تا به خانه او رود، عايشه اجازت داد چون بنشست گفت يا معويه مگر ايمني كه يك تن اندرين خانه پنهان كرده باشم تا ترا بكشد؟ گفت حاشا كه به دارالامان آمده ام گفت هيچ از خداوندت بيم نبود كه حجر واصحاب او بكشتي؟ گفت ني من نكشتم آنها كشتند كه گواهي نوشتند حسن بصري كه اين سانحه بشنيد گفت مرآنان را كفن كرده نماز بگذاشتند، گفتند آري گفت حجوهم ورب الكعبة، بخداي خداوند كعبه سوگند كه در رستخيز غلبه حجر و ياران


راست، و هم او گفت كه معويه چهار كار ناشايست كرد كه هلاكت او را يكي از آنها كفايت بود: نخست بياوري گروهي نابكار و سفيه بنا حق سلطنت بر اين امت كرد، ديگر يزيد شراب خواره مخمور كه حرير همي پوشيد و طنبور همي نواخت برين امت ولايت عهد داد، سيمين استلحاق زياد كرد و رسول فرمود: الولد للفراش و للعاهر الحجر. چهار ديگر قتل حجر و ياران: ويلاله من حجر و اصحاب حجر مرتين.

عبدالله بن عمر را از واقعه حجر بگفتند، نشسته بود حالي گريان از جاي برخواست.

منقول است كه چون معويه را روز به پايان آمد و دست اجل گلويش سخت بفشرد مكرر همي گفت «يوم لي من ابن الادبر طويل» روزي سخت و دراز مرا از حجر در پيش است.

ربيع بن زياد الحارثي كه والي خراسان بود خبر قتل حجر و اصحاب بشنيد بضجرت شده گفت بعد ازين اشراف عرب هم بدين گونه بكشند به خداي كه اگر خروج كردندي ازين چنين كشته شدن برهيدندي، ولكن بدين ستم تن اندر دادند و خوار شدند، هفته بدين گونه ببود وجمعه ديگر به مسجد آمده به منبر رفته گفت ايها الناس مرا ازين زندگاني ملالت افتاد دعائي بخواهم كردن آمين بگوئيد، چندانكه نماز بگذاشت دست برداشته گفت «اللهم ان كان لي عندك خير فاقبضني اليك عاجلا» و مردمان آمين گفتند، هنوز به سراي نرسيده بود بيفتاد كسان او را برگرفته به خانه بردند وبدرود اين جهان كرد.


پاورقي

[1] حجر بضم حاء مهمله و سکون جيم و عدي بفتح عين و تشديد ياء وکندي بکسر کاف و سکون نون.

[2] صيفي بفتح صاد مهمله و سکون ياء و فسيل بفتح فاء و شيبان بفتح شين.

[3] قبيصه بفتح قاف و ضبيعة بضم ضاد معجمة و فتح باء مصغرا.

[4] سمي بضم سين و فتح ميم و تشديد ياء مصغرا.

[5] کدام بکسر کاف وحيان بفتح حاء مهمله و تشديد ياء.

[6] حسان بصيغه مبالغه بفتح حاء وتشديد سين و عنزيان بفتح عين مهمله وفتح نون.

[7] محرز بضم ميم وسکون حاء و کسر مهمله و منقري بکسر ميم و سکون نون و فتح قاف.

[8] حويه بر وزن قضية.

[9] نمران بکسر نون و سکون ميم.

[10] ذوي النهي - خ ل.

[11] عذراء بفتح عين مهمله وذال معجمه ممدودا.

[12] هدبة بضم هاء و سکون دال مهمله.

[13] حصين بضم حاء مهمله و فتح صاد مهمله مصغرا.

[14] هبيرة بضم هاء و فتح باء مصغرا.

[15] سکون بفتح سين.

[16] مرج بفتح ميم و سکون راء مهمله.

[17] املک ح ل.

[18] کذا - خ ل.

[19] نسور جمع نسر جميع يعني کرکس.

[20] اي کاش حجر در بستر مرگ «باجل خدائي» ميمرد و چون شتر او را نحر نمي کردند و نمي کشتند.

[21] جبابره و ستمکاران بعد از قتل حجر بن عدي در خانه هاي خود آرميدند و قصرهاي خورنق و سدير آنها را پاکيزه افتاد.

[22] صادع - خ - ل.

[23] و يسرتما للصالحات - خ ل.

[24] فقد کنتما - خ ل.

[25] ان تبشرا - خ ل.

[26] حسابا ميسرأ - خ ل.

[27] ذب - خ ل.

[28] في اياد - خ ل.

[29] وادي - خ ل.

[30] و لو شاء - خ ل.

[31] قتل - خ ل.

[32] القياس - خ ل.

[33] قومي - خ ل.

[34] و الجيش حاشر - خ ل.

[35] بالابائات - خ ل.

[36] سجينا - خ ل.

[37] خيلا - خ ل.

[38] الرکب - خ ل.

[39] ارع الافرام - خ ل.

[40] بالقنا - خ ل.

[41] کيذوا او - کندرا - خ ل.

[42] ببغضنا - خ ل.