بازگشت

ذكر مقتل عمرو بن الحمق الخزاعي


عمرو بن الحمق و رفاعة بن شداد وصول سواران بدانستند از مغاره بدر آمده بايستادند عمرو را از ضعف پيري و رنج استسقا قوه دفاع و قدرت امتناع نبود، رفاعة بن شداد كه جواني قوي و شجاع بود بر اسب برآمده خواست تا آسيب دشمنان از عمرو دفع كند، عمرو گفت مرا ازين چه سود؟! باري تو خويشتن از مخاطره برهان رفاعه بر سواران حمله آورده راه بگشادند تا بيرون رفت از پي بتاختند او بهر تيري كه افكند يا بكشت يا بخست سواران باز گشته عمرو را بگرفتند و نامش پرسيدند گفت آن كس كه اگر بگذاريدش سود بريد و اگر بكشيد زيان كنيد نام خود


پنهان داشت تا او را پيش ابن ابي بلتعه بردند او عمرو را نزد عبدالرحمن بن عثمان (خواهر زاده معويه) (ابن ابي الحكم الثقفي) حاكم موصل فرستاد عمرو را بشناخت، و به معويه انهاء كرد، معويه در جواب نوشت كه عمرو خويش همي گفت عثمان را با بيلكي نه زخم بزد، ومن قصد ستم ندارم، تو نيز به قصاص نه زخمش بزن، خواه بميرد يا برهد، ابن ابي الحكم چنان كرد، عمرو در طعن نخستين راه جنان گرفت سرش ببريدندو به شام فرستاد، و اين اول سر بود از مسلمانان كه از شهري به شهري ببردند، اين بود روايت مؤرخين اهل سنت و جماعت كه مرقوم افتاد:

شيخ كشي آورده كه حضرت رسول سريتي مامور فرموده بديشان گفت درمنزلي پاسي ار شب گذشته راه گم كنيد همي بايد دست چپ رويد كه مردي بخواهيد ديد، از او راه جوئيد البته راهتان ننمايد تا طعام او بخوريد، و او گوسفندي بكشد، چندانكه طعام او خورديد به راه دلالت نمايد، از من بدو سلام رسانيد چون كسان بدان زمين رسيدند تمامت آنچه رسول فرموده بود وقوع يافت، و تبليغ سلام پيمبر فراموش كردند، ميزبان كه عمرو بن الحمق خود بود، سبقت نموده بپرسيد كه: مگر رسول به مدينه آمده باشد؟ گفتند آري حاليا به مدينه آمده بشرف صحبت رسول اختصاص يافت؟ چند گاه در مدينه ببود، رسول او را دستوري فرمود كه بجاي خويش باز گردد، و چون اميرالمؤمنين به خلافت صوري نشيند به خدمت آيد، او همچنان در قبيله ي خويش بود تا در كوفه بحضرت پيوست وديرگاهي بماند، امير روزي بدو فرمود ترا در كوفه هيچ خانه باشد؟ گفت آري فرمود آن سرا بفروش و در بني ازدشراكن كه چون من بدرود جهان كنم اين قوم در طلب تو برآيند ازديان چندان از تو مدافعت كنند تا از كوفه آهنگ موصل نمائي، در طريق خويش مردي زمن بيني، از او آب خواهي ترا آب دهد، از آن پس با سلامش دعوت كن كه بگرود آنگاه دستي بر بدن او فرو مال كه آن علت از او برود. و متابعت تو كند، باز اندكي كه بروي مردي كور بيني برراه نشسته، هم از او جرعه ي آب طلبي مضايقت نكند، او را نيز با سلام بخوان كه بپذيرد، برچشم او دستي بكش كه بينا شود و هم او با تو بيايد، و اين هر


دو تن بدن تو بخاك اندر پنهان كنند، چندانكه بباره ي موصل نزديك شوي سواران كه در طلب تو آمده باشند فرا رسند، تو اسب بگذار و به غار رو كه نابكاران جن و انس در قتل تو انبازي كنند و اين جمله چنانكه امير فرموده بود وقوع يافت، چون به قلعه موصل رسيد ياران را گفت بر فراز باره شويد بنگريد تا چه مي بينيد؟ گفتند سواران باشند كه به شتاب همي آيند؛ عمرو اسب بهشت و به غار رفت ماري سياهش بگزيد در حال وفات يافت سواران برسر جثه عمرو آمدند ديدند مرده، دست بهر عضوش كه همي نهادند از اثر آن زهر متلاشي شدي، در حال سرش بريده به معويه فرستادند.

و قول صاحب اسد الغابه وابن عبدالبر در استيعاب مؤيد اين معني است چنانكه در موضع خود بيايد.

آورده اند كه معويه آمنه زن عمرو بن الحمق را كه دختر شريد بود ديد گاهي در دمشق محبوس داشت. چون سر عمرو را نزد او آوردند گفت برده نزد زن افكندند آمنه كه سر شوي بريده ديد از خاك برگرفته در كنار نهاد گردش از جبين زدوده بر دهانش بوسه داده گفت: «لقد غيبتموه عني طويلا،ثم اهديتموه الي قتيلا، فاهلابها من هدية غير قالية ولا مقلية» و گفت كه سر ترا بر نيزه نصب نمودند واين نخستين سر بود در اسلام كه بر نيزه برفت زياد همچنان تفحص اصحاب حجر همي نمود در آن هنگام قيس بن عباد [1] الشيباني مخذول را گفت كه امروز ترا از ياران حجر دشمنتر از صيفي بن فسيل كس نيست، زياد احضارش كرده گفت يا عدو الله در حق ابوتراب چه گوئي؟ گفت من اين كس نشناسم زياد گفت ترا بدو معرفتي كامل است كه ابوتراب علي بن ابيطالب را گويم، گفت حاشا كه او ابوالحسن و ابوالحسين باشد شداد بن هيثم صاحب شرطه صيفي را گفت امير ابوتراب گويد وتو همي گوئي ني، گفت مگر بدان دروغ كه او همي گويد مرا نيز دروغ بايد گفت، وبدان شهادت زور كه او همي دهد مرا گواهي باطل بايد داد؟ زياد گفت با اين گناه


كه تراست چنين گستاخ سخن مي راني، چوبي طلبيده صيفي را گفت در حق علي چه گوئي؟ گفت هر ستايش كه در حق نكوتر بنده خدا كنند من در حق اميرالمؤمنين علي كنم، زياد به خشم شده گفت با عصا چندانش بزدند تا بر زمين افتاد ديگرباره آن سخن اعادت كرد، صيفي گفت مرا بيش بيم مده كه اگر بكارد واستره [2] بدن من شرحه شرحه كني جز اين سخن نشنوي، گفت اگر سب نكني سرت بر دارم، گفت اگر چنين كني شقاوت خويش و سعادت من خواسته باشي، زياد گفت تا او را به زندان بردند و بندگران برنهادند، شداد بن هيثم را در طلب قبيصة بن ضبيعة بن حرملد العبسي فرستاد قبيصه تيغ بركشيد، و قبيله خويش را بخواند ربعي بن حراش وتني چند به معاونت او آمدند صاحب شرطه او را امان داد كه بيهوده خويشتن در مهلكه ميفكن، هم عشيرت او گفتند حالي كه ترا زنهار داده اند چه كني كه خون ما و خويشتن بريزي، قبيصه گفت كه من اين زنازاده رانيك شناسم چندانكه در چنگال او افتم البته خلاص ممكن نباشد، بالاخره دست از جنگ باز داشت او را نزد زياد بردند، زياد گفت ترا مشغله پيش آرم كه ازين پس فتنه انگيختن نتواني، و بر اميران خروج نكني، گفت من به امان بدين جاي آمدم گفت تا او را محبوس نمودند، و بكير بن حمران الاحمري را به آوردن عبدالله بن خليفة الطائي روانه ساخت، بكير عبدالله بن خليفه را در مسجد عدي بن حاتم ديده، خواست تا بيرون آورد ابن خليفة مردي شريف ابي الطبع عظيم النفس بود، دگر باره با عوانان قتال كرد چندان سنگ بر او انداختند كه خسته برزمين افتاد ميثاء خواهرش بانگ برداشت: يا معشرطي مگر اين خليفه را كه لسان و سنان قوم است بدين خواري تسليم همي كنيد بكير از شورش طائيان ترسيده بگريخت نزد زياد رفت كه مرا طاقت طائيان نبود بيامدم، زنان طي عبدالله بن خليفه را برگرفته به سرائي در آوردند زياد عدي بن حاتم را بخواند عبدالله بن خليفه را از او بخواست، گفت عوانان بكشتندش ومن مردگان را چگونه توانم آورد؟! گفت ببايد آوردن تا به چشم خويش ببينم، عدي عذرها ساخت زياد نپذيرفته گفت در حبس بماند


تا عبدالله را بيارد، تمامت رؤساي ربيعه و مضر ويمن و وجوه كوفه برين حال فزع و انكار شديد كردند و با زياد سخنها گفتند كه مگر صاحب رسول را نيز حبس همي كني؟! ابن خليفه كس نزد عدي فرستاد كه اگر دستوري باشد بفرماي تا بيايم، عدي اجازت نداده گفت «والله لو كنت تحت قدمي ما رفعتهما عنك» زياد باعدي گفت دست از تو باز دارم بدان شرط كه پيمان دهي تا ابن خليفه سپس در كوفه نماند و با جاء و سلمي فرستي، عدي عهد كرده ابن خليفه را گفت اكنون صلاح وقت را به جبال طي هميرو، وچون زياد را خشم اندك شود رخصت طلبم تا به كوفه آئي، عبدالله بن خليفه به كوهستان طي رفت، آنگاه كريم بن عفيف الخثعمي را آوردند، زياد نامش بپرسيد، كريم نام بگفت، زياد گفت وه چه نيكو نام كه تو را و پدرت را بود وچه زشت عقيدت و عمل كه تو داري، كريم گفت: «اما و الله ان عهدك برأتي لمنذ قريب» بسي دير نگذشته كه تو نيز رأي ومذهب من داشتي، زياد دوازده تن از اصحاب حجر به زندان گرد كرده رؤس ارباع كوفه را بخواند، و در آن وقت بر ربع تميم وهمدان خالد بن عرفطه و بر ربع مدينه عمرو بن حريث مخزومي، وبر ربع ربيعه وكنده قيس بن وليد بن عبدشمس بن مغيرة، و بر ربع مذحج و اسد ابوبردة بن ابن موسي بود، بفرمود تا شهادتي نويسند آنها بدين گونه نوشتند كه حجر و اصحاب، عامل معويه اخراج، و لعن عثمان آشكار كردند، و اجماعي فرا آورده تا با معويه جنگ در پيوندد، و خلافت با آل ابيطالب گذارد، وهيچ دقيقه از تبري دشمنان علي و تولاي او مهمل نگذاشته؛ زياد گفت بدين قدر كفايت نباشد و بايد تا گواهان بيشتر از چهاركس باشند آنگاه ابوبرده بخط خويش بدين گونه بنوشت: بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما شهد عليه ابوبردة بن ابي موسي لله رب العالمين، شهد ان حجر بن عدي خلع الطاعة و فارق الجماعة و لعن الخليفة و دعا الي الحرب و الفتنة، و جمع اليه الجموع يدعوهم الي نكث البيعة و خلع اميرالمؤمنين معويه و كفر بالله كفرة صلعاء» زياد آن شهادت باطل مپسنديد گفت تا سه رئيس ديگر هم بدين گونه نويسند، به خداي چنان بكوشم تاخون حجر بريزم پس وجوه كوفه و اشراف را گفت كه مانند رؤس ارباع شهادت دهند، نخست عثمان [3] بن


شرحبيل التيمي از جاي برخاسته گفت نام من بنگاريد؛ زياد گفت از قريش ابتدا شود آنگاه هفتاد كس شهادت بنوشتند كه در تفصيل اسامي آنها زياده فائده نيست، از آن جمله شداد بن المنذر بن الحارث بن وعلة الذهلي گواهي خويش نوشته، ابن بزيعه رقم كرد، زياد گفت انتساب به مادر چيست؟ نام او از سلك شهود بيفكنيد مگر او را پدري نيست؟ گفتندش برادر حصين بن منذر است، گفت بنام پدر بنگاريد، شداد كه اين بشنيده گفت «ويلي علي ابن الفاعلة» مگر نه او نيز به سميه مادر خويش منسوب باشد كه كس پدرش نشناسد، ديگر گواهي سري بن وقاص الحارثي بنوشتند و او خود از كوفه غائب و برسر عمل خويش بود، نام شريح قاضي و شريح بن هاني حارثي نيز بنگاشتند، از شريح قاضي پرسيدند؟ گفت چون زياد از من استشهاد كرد گفتم حجر نيكمردي روزه دار نماز گذار بود و شريح بن هاني گفت گواهي ندادم، و آنان را ملامت كرده دروغ زن گفتم مختار بن ابي عبيدة الثقفي، وعروةبن مغيره بن شعبه را به شهادت طلبيدند، بهانه آورده خويشتن به كرانه كشيدند، زياد مجله بستده بوائل بن حجر، و كثير بن شهاب داده، گفت شتري چند درشت و تند خريده محملها بربستند حجر و ياران اندر آنها بنشاند، از اول روز تا شبانگاهان در رحبه كوفه بداشت، و همي گفت تا هر كه خواهد پيش آيد البته از تمامت كوفيان هيچكس از جاي خويش نجنبيد سپس جمعي از شرطيان را بحراست بگماشت تا به اوائل بن حجر و كثير بن شهاب كه خود نيز از زمره شهود بودند با حجر و ياران جانب شام روند.


پاورقي

[1] عباد بضم ميم و تخفيف باء.

[2] استره تيغ دلاکي است.

[3] عناق - خ ل.