بازگشت

ذكر انتقال مغيرة بن شعبه و آمدن زياد ابن ابيه به امارت كوفه


و هو حجر بن عدي بن معوية بن جبلة بن عدي بن ربيعة بن معوية الاكرمين ابن الحارث بن معوية بن الحارث بن معوية بن ثور بن مرنع بن معوية بن كندة الكندي و هو المعروف بحجر الخير وهو ابن الادبر، در جمادي سنه 41 معويه مغيرة بن شعبه را امارت كوفه داد و او را فرا خوانده گفت: اما بعد فان لذي الحلم قبل اليوم ما يقرع العصا، و ما علم الانسان الا ليعلما، وقد يجزي عنك الحكيم بغير التعليم مرا با تو اندرزهاست و لكن نظر بوثوق واعتماد به دانش تو آن جمله بگذارم و ازين يك در نگذرم كه از سب علي و شيعت او و ترحم و استغفار بر عثمان و اصحابش هيچ خاموش نماني كه مرا وصيت با تو همين است مغيره بپذيرفت و برفت و هفت سال اين شيمت ذميمه پيشنهاد داشته هر گاه بر منبر برآمدي ازين جنس سخنان بر زبان آوردي و حجر گفتي كه خداي چنين فرموده: كونوا قوامين بالقسط شهداء لله [1] و مرا گواهي چنين است كه شما خود به نكوهش و ذم اوليتر


و آنان را كه تعيير همي كنيد به فضل و ستايش در خور، كه خداوند باري شمار العن فرستاده و آنها را ستوده است تا روزي ديگر آن مخذول برمنبر بر آمده گفت: اللهم ارحم عثمان به عفان وتجاوز عنه، واجزه باحسن عمله، فانه عمل بكتابك و اتبع سنة نبيك و جمع كلمتنا و حقن دمائنا وقتل مظلوما اللهم فارحم انصاره و اوليائه و محبيه و الطالبين بدمه و از آن پس بر قتله عثمان نفرين فرستاد، حجر كه اين خطبه بشنيد از جاي برخاسته نعره بلند بزد چنانكه تمامت اهل مسجد و آنان را كه در بيرون بودند به گوش رسيد آنگاه گفت اي مرد تا چند ذم اميرالمؤمنين و مدح بزهكاران هميكني، و ارزاق از ما باز هميداري، اين سخنان بگذار و عطاياي ما هميده زياده از دو ثلث اهل مسجد نيز با حجر مساعدت كرده گفتند ما را ازين كلمات تو هيچ سود نيست بگوي تا عطيات ما بشمارند، مغيره كه اين بشنيد از منبر بزير آمده بسراي رفت ياران بدو گرد آمده گفتند ترا بر سخنان حجر چند خاموش بايد نشست كه در آئين ملك داري روا نيست و اين خود از دو منقصت خالي نباشد كه اندر امارت تو وهن آرد، وگرني معاويه روا ندارد و بر تو غضب كند، مغيره گفت كه مرا عمر به پايان آمده و اجل فرا رسيده و برخويش نپسندم كه به قتل نيكان امت، معاويه را در دنيا سعادت باشد، و خواري آخرت بهره مغيره گردد ومن هم امروز او را بكشتم كه چون من بگذرم اميري ديگر بيايد و او همين معاملت كند، و البته بر اقوال او شكيبا نمانند، وبا قبح وجهي خونش بريزند، چون سال پنجاه و يكم بر آمده مغيره راه سراي ديگر گرفت و معاويه امارت كوفه را ضميمه بصره كرده اين هر دو را به زياد بن ابيه داده بدان جا فرستاد.

ببايد دانست كه مورخين را در سال قتل حجر بسي اختلاف است اكثر بر آنند كه در سنه 51 هجري و مسعودي در سنه ثلاث و خمسين گفته و ابن اثير در كامل پنجاه نيز آورده است. علي الجمله زياد به كوفه آمده مردمان را خطبه كرد و بسي تهديد و تخويف نمود آنگاه حجر را خوانده گفت رفتار تو با مغيره شنيده ام چند كه


تحمل همي نمود باري مرا تاب احتمال نيست و تو از پيش همي داني كه بدل اندر مرا جز مهر علي و بغض معاويه هيچ نبود و خداي آنها را برداشته و اكنون در سينه من بجاي آن دشمني علي و محبت معاويه گذاشته زنهار كه بر جان خويش ببخشائي و بدين سو و آنسوي ننگري كه به دست خويش خون خود بخواهي ريخت و من قبل از تقديم معذرت تمهيد عقوبت روا ندارم ترا امروز با من رتبه اخوت است وظيفه آنكه همه روزه نزد من آئي و چندانكه بنشينم تو نيز موافقت نمائي و ترا هر روز حاجتي بامدادان و مسئلتي شبانگاهان مقرون به قبول و انجاح بخواهم داشت، حجر گفت اندرز تو شنيدم و كار بر وفق مراد كنم زياد براكرام او بيفزود و حجر نيز از او تقيه همي كرد.

آورده اند كه زياد را عادت چنان بود كه تابستان به كوفه آمدي و در بصره سمرة بن جندب را گذاشتي و زمستان در بصره بسر بردي و نيابت كوفه عمرو بن حريث را بود چون زياد آهنگ بصره كرد عمارة بن عقبه او را گفت شيعيان را با حجر بن عدي اجتماعي بزرگ دست داده وباشد كه در غيبت تو خروج كنندو كس را امكان تدارك نماند، زياد دگر باره حجر را بخواند و آن نصايح مجدد كرده برفت هر روز حجر در مسجد حاضر و اصحاب بگرد او مجتمع شدند، چندانكه اندك اندك مسجد را جاي نبود آوازها بذم معويه و شتم زياد برمي آوردند عمرو بن حريث با اشراف كوفه به مسجد آمده شيعيان را تهديد نمود، تني چند از ياران حجر فرا رفته دشنامها دادند و بدار الاماره رفته و در بر خويش ببست، و نامه به زياد بن ابيه مشعر بدين واقعه بفرستاد زياد كه اين بشنيد بدين بيت كعب بن مالك تمثيل نموده گفت:



فلما غدوا بالعرض قال سراتنا

علام اذا لم نمنع العرض نزرع



و علي الفور آهنك كوفه كرد (و به قولي ديگر روز آدينه زياد خود بر منبر كوفه مردمان را خطبه كرد و در آن اطناب نمود و از اميرالمؤمنين سخنها گفته بر عثمان رحمت فرستاد حجر از فوت نماز بترسيد فرياد الصلوة بر آورد، و زياد همچنان


در خطبه اطالت كرد، حجر دستها بر سنگ ريزه مسجد زده به نماز بايستاد و مردمان نيز متابعت نموده بر پاي خواستند، زياد فرود آمده نماز بگذاشت) علي الجمله چون زياد به كوفه آمد بقصر رفت و از آنجا به مسجد آمده موي پريشان كرده قبائي سندس و ردائي از خز سبز اندر بر، فراز منبر رفته بدين گونه خطبه كرد حجر و اصحاب بر كران مسجد نشسته همي شنيدند: اما بعد فان غب البغي و الغي وخيم ان هؤلاء جمعوا فاشروا و امنوني فاجترؤا علي وايم الله لئن لم يستقيموا لادواينكم بدوائكم وقال ما انا بشيي ء ان لم امنع الكوفة من حجر و ادعه نكالا لمن بعده ويل امك يا حجر سقط العشاء بك علي سرحان ثم قال.



ابلغ نصيحة ان راعي ابلها

سقط العشاء به علي سرحان



ازين پس در شمار كسان نيايم اگر حجر را عبرت آيندگان نكنم مگر اينان مرا ايمني دهندو دلبري كنند واي بر مادر تو اي حجر كه آن مسكين را هميماني كه در پي لقمه شد و لقمه گرگان گشت انجام اين طلب كه تراست تلف باشد آنگاه شداد بن هيثم بلالي را كه امير شرطه بود گفت تا برود و حجر و ياران را نزد او آورد شداد برفت ياران حجر از در ممانعت در آمده عوانان را دشنام داده گفتند لاياتيه ولاكرامة شرطيان باز گشتند و حال بگفتند، زياد مدد فرستاد، هم ابا نمودند زياد روي باشراف كوفه آورده گفت: يا اهل الكوفة اتشجون بيدو تاسون باخري؟ ابدانكم عندي (معي - خ ل) و اهوائكم مع حجر، هذا لهجهاجة الاحمق المذبوب انتم معي و اخوانكم و ابنائكم و عشاير كم مع حجر هذا و لله من دحسكم (و غشكم) و الله لتظهرون لي برائتكم اولاتينكم بقوم اقيم بهم اودكم و صعركم همانا با يك دست زخم همي زنيد و با دست ديگر مرهم همي نهيد كه تنها پيش من آريد و دلها با حجر داريد شما خويشتن با منيد و پسران و قبيلت شما گرد او گرفته اند رؤساي كوفه برخاسته گفتند معاذ الله كه جمله در فرمان توئيم و خشنودي تو همي جوئيم، زياد گفت حاليا رفته خويشاوندان و عشاير خود از گرد او پراكنده كنيد رؤساي قبايل رفته كسان از دور حجر متفرق ساختند چنانكه با


او زياده جمعيتي نماند، زياد كه قلت اعوان او بدانست شداد بن هيثم و به روايت ديگر هيثم بن شداد را گفت تا با شرطيان رفته حجر را با ياران زي او برند، و اگر امتناع كنند ستون بازار بركشيده چندانشان بزنند تا تن در دهند، شداد بيامد اصحاب حجر هم استنكاف كردند گفتند «لا و لا نعمة عين» عوانان عمودها بر آورده آهنگ آنها كردند ابوالغمر طه، عمير بن يزيد الكلبي حجر را گفت تو هميداني از تمامت ياران مرا يك شمشير است، و پيداست كه از يك تيغ چه آيد، صواب آنكه در ميان عشيرت خويش روي تا شر دشمنان از تو دفع كنند، حجر قصد خانه كرد زياد برپاي ستاده همي نگريست اندر آن غوغا مردي از قبيلت حمر ابنام بكر بن عبيد عمودي سخت بر سر عمرو بن الحمق بكوفت كه بر جاي بيفتاد، ابوسفيان بن العويمر و عجلان بن ربيعه ازدي او را برگرفته بقوم ازد بردند، وچند گاهي در خانه عبيدالله بن موعد ازدي متواري بود تا از كوفه برون رفت، عبيدالله بن عون گويد آن هنگام كه مرا از جنك با جميرا معاودت اتفاق افتاد، بكر بن عبيد رابديدم، و از آن روز مرابا او ملاقات دست نداده بود و همي پنداشتم كه اگر نيز ببينمش نشناسم كه روز كاري بر آن گذشته بود ونيز نخواستم كه از وي بپرسم آنكس توئي چه بخانهاي كوفه نزديك بوديم، و از مكابرت وي ايمن نبودم، چندانكه فراتر شديم گفتم از آن روز باز كه عمرو بن الحمق را چنان بزدي تاكنونت هيچ نديدم مرد گفت «ما اثبت نظرك لاتعدم بصرك» آري مرا شيطان بفريفت و از خداي آمرزش همي طلبم كه عمرو نيك مردي خدا پرست بود، و من امروز از كرده پشيمانم، گفتم لاوالله بدين استغفار و ندامت از من نرهي تا كيفر يابي، يا من خود كشته شوم مرد حالي جزع كرد و سوگند بداد البته هيچ التفات نكردم، غلامي بشير نام از اهل اصفهان بامن همراه ونيزه سخت در دست داشت از او ستده بر مرد حمله آوردم از اسب بر زمين آمده در بيابان بگريخت متعاقب او بتاختم و آن نيزه بر سرش فرود آوردم بكر بروي برزمين افتاد، و من راه خود گرفتم از آن پس دوبار مرا ديده هر بار گفتي


خداوند ميان من و تو حكم باد و من همي گفتم هم خداي بين تو و عمر حكم كناد.

باز بر سر سخن آئيم: در آن هنگامه مردي از شرطيان بصدمه عمودي عبدالله بن خليفة الطائي را افكنده اين رجز همي خواند:



قد علمت يوم الهياج خلتي

اني اذا ما فئتي تولت



و كثرت عداتها او قلت

اني قتال غداة بلت



عواني ديگر ضربتي عائذ بن حملة التميمي را زده دست و دندانش بشكست و عائذ بدين گونه رجز مي ساخت



فان في سورة المناجد

ان تكسرو انابي وعظم ساعدي



و بعض شغب البطل المبالد

با آن حال چوبي از كف يك تن شرطي ربوده آزار دشمنان از حجر باز همي داشت تا حجر و ياران از ابواب كنده بيرون شدند حجر خواست تا بر استر خويش سوار شود نتوانست ابوالعمرطه گفت بشتاب كه خويشتن بكشتي و ما نيز كشته شديم حجر را برگرفته بر استر بنشاند و خود نيز بر اسب برآمده هميرفتند يزيد بن طريف ابوالعمر طه را عمودي بر ران بزد او نيز تيغي بر سر يزيد فرود آورد كه بر خاك اوفتاد و از آن پس بهبودي يافت عبدالله به همام السلولي در اين واقعه گويد.



الوم بن لوم ما عدابك حاسرا

الي باطل ذي جرأة و شكيم



معاود ضرب الدارعين بسيفه

علي الهام يوم الروع غير لئيم



الي فارس الغارين يوم تلاقيا

بصفين قرم خير نجل قروم



حسبت ابن برصاء الحتار قتاله

قتالك زيدا يوم دار حكيم



و اين نخست تيغ بود كه در كوفه در اختلاف مردمان از نيام برآمد آن گاه زياد تمام طوايف كوفه را گفت تا بروند و حجر را گرفته بيارند باز بينديشيد كه مبادا ميان مضريه و يمانيه اختلافي پديد آيد و حميت دامنگير شود از اين انديشه مذحج و همدان را گفت بجبانه كنده روند و اهل يمن بجبانه صيداوين شوند مامورين


برفتند و حضرموتيان بسبب مودت باكنده از موافقت يمانيان تقاعد ورزيدند مردمان يمن در كار حجر با يكديگر مشورت همي كردند عبدالرحمن بن مخنف گفت مرا راي چنين است اندكي آهسته باشيدكه نزق شباب وشتاب جوانان مذحج و همدان كفايت اين مهم بكند، وشما را در حق حجر از كس ملامت نباشد قوم بپذرفتند بسي بر نگذشت كه جوانان مذحج و همدان در بني بجيله در آمده آنچه يافتند برگرفتند زياد بشنيد آنان را ستايش گفت و اهل يمن رانكوهش كرد چنانكه حجر بسراي باز آمد قيس بن قهدان بر خري نشسته در مجالس كنديان كشته اين رجز همي خواند:



يا قوم حجر دافعوا و صادلوا

و عن اخيكم ساعة فقاتلوا



لاتلفين منكم بحجر خاذل

اليس فيكم رامح و نابل؟



و فارس مستلئم و راجل؟

وضارب بالسيف لايزايل؟



البته او را زياده ياوري نيامد حجر قوم را گفت باز گرديد كه شما را تاب مقاومت اينان نيست و مرا خوش نباشد كه در معرض هلاك آئيد كسان آهنگ مراجعت كردند بناگاه سواران مذحج و همدان بدانها باز خوردند عمير بن يزيد و قيس بن يزيد و عبيدة بن عمرو، عطف عنان نمودندو جنك در پيوست تني چند مجروح و قيس مأسور كشته ديگران بجستند حجر نيز همي گفت باري شما پراكنده شويد كه من اندرين برزنها بخواهم رفت و خويش قصد بني حرب از عشاير كنده كرده بخانه سليمان (سليم) بن يزيد در آمد و عوانان هم چنان در طلب بودند سليمان شمشير برگرفت و اراده قتال نمود دختران سليمان آغاز گريه و نوحه نمودند حجر گفت اين تيغ چكني گفت چندانشان بزنم تا شر آنها از تو بگردانم حجر گفت زشت مهماني دختران ترا كه منم، سليمان گفت مؤنت آنها بر من نيست نانشان آن دهد كه جانشان داد باري من امروز تن به ننگ در ندهم حجر گفت مگر اين خانه را هيچ راه نيست كه بيرون شوم باشد كه خداي تعالي مرا نجات بخشد و چون مرا در سراي تو نيابند زيان نرسانند سليمان دريچه بنمود و جواني چند نيز ببدرقه با


او برفتند تا به قبيله بني نخع رسيد به خانه عبدالله بن الحارث برادر اشتر آمده عبدالله پذيره و بشاشت كرد وفرشها افكنده شرطيان كه در پي بودند كنيزكي سياه بديدند بنام ادماء نشان بپرسيدند كنيزك حجر در حي بني نخع بنمود روي بدان جا آوردند حجر متنكرا بيرون آمدو عبدالله بن الحارث نيز با او همراه شد تا به خانه ربيعة بن ناجذ الازدي فرود آمده شبانروزي در آن جا بسر برد عوانان اندر طلب بيچاره شده با زياد بگفتند زياد محمد بن اشعث را بخواند و گفت به خداي اگر حجر را نياري هر خرما بن كه داري بيفكنم وهر خانه كه ترا باشد بركنم و باز بسنده ندانم تا ترا پاره پاره كنم، محمد سه روز مهلت خواست، زياد گفت آري و گرنه سه روز بگذرد وحجر را نياري خويش را كشته شمار، گفت تا محمد را به زندان بردند حجر بن يزيد المري الكندي شفاعت كرده گفت محمد كه محبوس باشد حجر را چگونه تواند آورد من ضامنم و او را رها كن تا در طلب حجر برآيد، زياد گفت چند كه ترا امروز نزد من مكانت بيشمار است باري بدان كه اگر محمد بگريزد البته بدين ضمانت كشته شوي حجر بن يزيد بپذيرفت، و محمد بن اشعث رها گشت قيس بن يزيد را نزد زياد آوردند حجر بن يزيد او را نيز درخواست كرد، زياد گفت حسن عقيدت در حق عثمان و محنت با معويه در صفين مشهود است وخدعه به خاطر راه ندارد كه اين نبرد او از روي حميت بود ما اين اندك جريمت ناديده انگاشتيم و ليكن دست از او ندارم تا برادر خويش عمير را حاضر كند قيس بر عهده گرفت زياد گفت ني پاينداني نيز ببايد داد حجر گفت اگر عمير را از خون و مال از تو امان باشد ضمان او بر من است زياد پيمان نهاد عمير را بياورند گفت بسي بند و زنجير بر او بنهادند كه از آهن گرانبار گشت و مروان وي را از زمين برگرفته تا برابر ناف برداشته از آن جا برزمين زدندي تا اين صورت مكررشد، حجر بن يزيد نزد زياد آمده گفت مگر نه او را امان دادي؟ گفت آري نبيني كه نه خونش بريزم ونه مالش ببرم، گفت اينك مشرف به هلاكت است ديگر اهل يمن نيز سخنها گفتند تا او را رها كرد حجر بن عدي از خانه ربيعة بن ناجذ كس به محمد بن اشعث


فرستاد كه معاملت مخذول با تو شنيدم، البته تاهيچ انديشه نكني كه من خودنزد او بيايم اولي آنكه با چند تن از اعيان قبيله رفته زنهار جوئيد كه مرا به معويه فرستد تا او راي خود به امضا رساند، محمد بن الاشعث و حجر بن يزيد؛ و جرير بن عبدالله، وعبدالله بن الحارث برادر اشتر، نزد زياد رفته مسؤل حجر بگفتند زياد اجابت كرد قوم بفرستادند تا حجر بيامد چون زياد را چشم بر او افتاد گفت «مرحبا اباعبدالرحمن حرب في ايام الحرب، وحرب و قد سالم الناس علي نفسها [2] تجني براقش» هم در ايام جنگ و هم در روزگار صلح ترا راي جنگ است، حجر گفت من بدان بيعت خويش برجايم گفت هيهات يا حجر «تشج بيدو تأسو باخري» به دستي خسته كني و به دستي دارو نهي، اكنون كه خداي ما را پيروزي داد خشنودي ما همي جوئي، حجر گفت مگر نه زنهار دادي كه به معويه فرستي؟ گفت آري وگرنه پاس امانت بود امروز خون تو بريختمي، روزي به غايت سرد بود گفت تا حجر را به زندان كردند، ده شبانه روز همچنان محبوس بماند و زياد در طلب رؤساي اصحاب حجر جهد همي كرد، در آن اثنا عمرو بن الحمق و رفاعة بن شداد گريخته راه مداين گرفتند و از آن جا قصد موصل نموده به كوهي پناه برده و در غاري پنهان شدند، عبيدالله بن ابي بلتعه همداني را كه عامل روستا بود خبر دادند سواري چند در طلب آنها روانه نمود.


پاورقي

[1] سوره ي نساء آيه 134.

[2] علي اهلها - خ ل.