بازگشت

رجع الحديث الي سياقته


در كتب فريقين مسطور است كه امام بيست و پنج بار حج پياده بگذاشت و جنيبتهاي او پيشاپيش همي كشيدند روزي معاويه را گفتند كه مردمان نظر به جلالت قدر حسين ديده ها بدو دوخته اند وتو همي داني كه او سخن گفتن نتواند او را بگوي تا به منبر شود و مردمان را خطبه كند تا عقيده كسان در حق او دگرگون گردد، معاويه گفت شما درباره حسن بن علي ازين سخنها گفتيد ومن بدان اباطيل فريفته گشتم چندانكه بر منبر جاي گرفت فضائل خاندان خويش آشكار ساخت؛ و رسوائي ما را بود، البته معاذير معاويه كسان را مفيد نيفتاد، بناچار گفت يا اباعبدالله چه باشد كه بر منبر رفته خطبه ادا فرمائي؟ امام بر فراز منبر برفت خداي را سپاس گفته بر رسول درود فرستاد، مردي از ديگري نام همايونش بپرسيد، امام شنيده فرمود: «نحن حزب الله الغالبون، و عترة رسول الله الاقربون، واهل بيت الطيبون، و احد الثقلين الذي جعلنا رسول الله ثاني كتاب الله تبارك و تعالي الذي فيه تفصيل كلشيي ء لاياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه؛ و المعول علينا في تفسيره، ولايبطئنا تاويله بل نتبع حقايقه، فاطيعونا فان طاعتنا مفروضة اذ كانت بطاعة الله و رسوله مقرونة، قال الله عز و جل: اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم فان تنازعتم في شيي ء فردوه الي الله و الرسول [1] و قال ولو ردوه الي الرسول و الي اولي»


الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم ولو لا فضل الله عليكم و رحمته لاتبعتم الشيطان الا قليلا [2] احذركم الاصغاء الي هتوف الشيطان بكم، فانه لكم عدو مبين فتكونوا كاوليائه الذين قال لهم: لاغالب لكم اليوم من الناس و اني جارلكم فلما ترائت الفئتان نكص علي عقبيه وقال اني بري ء منكم [3] فتلقون للسيوف ضربا و للرماح و ردا، و للعمد حطما و للسهام غرضا، ثم لا يقبل من نفس ايمانها لم تكن آمنت من قبل او كسبت في ايمانها خيرا» معويه كه اين فصل بشنيد گفت يا اباعبدالله بدين قدر كفايت است.

ابن شهر آشوب در مناقب خود از محاسن برقي روايت نموده كه روزي عمرو بن العاص حضرت امام را گفت چون است كه ما را از شما فرزندان بيشتر است؟ امام فرمود:



بغاث الطير اكثرها فراخا

وام الصقر مقلات نزور [4] .



ديگر باره گفت از چه روي موي سپيد اندر شارب ما زودتر از رخسار شما پديد آيد؟ فرمود از آنكه شما قومي گنده دهانيد وزنان شما را تاب آن نباشد، دفع اذي را نفس همي دمند، اين سپيدي از اثر نكهت زنان باشد، باز پرسيد شما را ريش از ما فزون تر است، گفت آري كه خداي تعالي چنين فرموده: و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذي خبث لايخرج الانكدا [5] چون سخن


بدين جا كشيد معويه را بيش تاب نمانده گفت: يابن العاص بدان حق كه مرابر تست خاموش باش كه حسين فرزند علي بن ابيطالب است، امام بشنيد و بدين شعر تمثل فرمود:



ان عادت العقرب عدنالها

و كانت النعل لها حاضرة



قد علمت عقرب و استيقنت

ان لا لها دنياولا آخرة



وقتي مروان بن الحكم كه از قبل معويه والي مدينه بود نامه بدو بنوشت كه عمرو بن عثمان بدين گونه انهاء نمود: كه وجوه عراق و رؤساي حجاز را با حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام آمد شد است و باشد كه حادثه بزرگ پديد آيد و من خود تحقيق اين خبر كردم همانا او را امروز رأي خلاف نيست، ولكن چون روزگار تو سپري شود، از مخالفت او ايمن نتوانم بود، معويه اين نامه خوانده در جواب نوشت كه زينهار تا به حسين تعرض نرساني و چندانكه او به ترك تو گويد تونيز متاركت نماي كه تا بر بيعت ما وفا كند، ما نيز آهنگ او نكنيم، وظيقه آنكه در كمين او باشي تا عقيدت و مكنون ضمير خود آشكار كند. و سپس مكتوبي ديگر به حضرت امام در قلم آورد كه برخي امور از جانب تو مسموع داشته ام كه اگر حق باشد من همي پنداشتم كه ترا بدان رغبت نبود؛ بايد تا پيرامون آن نگردي ومرا به زندگاني خويش سوگند است كه هر آنكو باخداي عهد نهد و پيمان بندد البته وفاي آن بر خود لازم شمرد و اگر باطل باشد تواز جمله ي مردمان از آن بر كرانه تري. همي بايد تا خويشتن را اندرز كني، و آن ميثاق كه با خداي نهاده بياد آري، تا من نيز عهد بسر برم و گر مرا انكار كني من نيز ترا ناديده انگارم، اگر قصد بدي نمائي من هم از مكيدت فارغ ننشينم بايد از پراكندگي امت بپرهيزي كه اين مردمان را تو خود آزموده و نيكو همي شناسي، باري جان و دين خويش وامت محمد را پاس همي دار.

چون اين كتاب به حضرت امام رسيد پاسخ بدين گونه مرقوم داشت، نامه ي تو رسيد


اندر آن درج كرده بودي كه از حضرت من به تو خبرها رسيده كه تو را از انتساب آنها بچون مني دريغ همي آيد، اما آنچه اين چاپلوسان نسبت به من داده و به تو انهاء داشته اند همانا سخن بسعايت گفته، و بدين وشايت تفرقه جمع مسلمانان همي طلبند، و مرا امروز آهنگ حرب و قصد جدال با تو نيست و به خداي سوگند كه اندرين متاركت بسي از خداي همي ترسم، و مظنون چنين است كه تا عذر خود با تو آشكار نكنم باري تعالي پوزش من درباره تو و اعوان ستم كار تو اولياء شيطان نپذيرد، مگر خود تو آن نه ي كه حجر بن عدي كندي، و اصحاب او را كه حكم به كتاب خداي كردندي، وامر به معروف و نهي از منكر نمودندي، و در راه خدا از ملامت كس باكشان نبود به ظلم بكشتي؟! از نخست پيمان بربستي، و به ايمان مؤكد داشتي كه بدان كينه ديرينه كه به سينه پنهان داري مؤاخذت نكني، و گذشته ها ناديده انگاري مگر نه عمرو بن الحمق يار رسول را به قتل آوردي كه تنش در بندگي خداي فرسوده، و چهره اش از كثرت عبادت زعفراني گشته بود، و اين جمله از آن پس بود كه مواثيق اكيده در ميان آوردي، تا خاطرش بيار اميد كه اگر آن عهود با وحوش همي بستي از فراز كوه به نشيب آمدندي، و چندانكه بدان عهد مطمئن شد به هيچ روي پاس نداشته، بر خداي جرأت ورزيده آن سوگندها خوار و ناچيز انگاشتي، و تو آن كسيكه زيادبن سميه را كه بر فراش عبدثقيف بر زمين افتاده به برادري برگرفته فرزند پدر خويش خواندي و رسول را خود حكم چنين بود: «الولد للفراش وللعاهر الحجر» و بدين كار تراجز ترك سنت رسول و اتباع اهواء نفساني داعي ديگر نبود، و باز اين همه ترا بسنده نيفتاد تا او را بر عراق امارت داده بر تن و جان مسلمانان بگماشتي تا چشمهاشان بر آورده دست و پا ببريده بدار آويخت، گوئي نه تو از اين امت، و نه اينان از تو بودند، مگر نه توئي صاحب حضر مبين (جماعة بالكوفة) كه بدين قدر كه ابن سميه نميمت كرده بنوشت كه علوي الرأيند، دستوري دادي كه هر كس بر دين علي بود بكشد، و يا مثلت كند، و دين علي را خود نيكوتر داني كه تو و پدرت را چندان بزد تا كرها ديروز بدان در آمدي و امروز برين سرير آمدي و خداوند را به وجود ما بر شما


منتهاست كه شما را شرف بزرگ و فضيلت قصوي بر رحلت صيف و شتا زياده نبود و از بركت ما از آن تجشم بياسوديد و هم در كتاب خود نوشتي «انظر لنفسك ولدينك و لامة محمد صلي الله عليه و آله و سلم واتق سوء هذه الامه ان تردهم في فتنة» اگر تو چنين همي نويسي باري من امت رسول را فتنه از سلطنت تو بزرگ تر ندانم كه بدان ممتحن شده اند، ونيز به حال خويش واهل بيت و اولاد و امت جد خود از جهاد باتواصلح نبينم، اگر با تو مجاهدت ورزم رضاي خداي جسته باشم و اگر متاركت نمايم هم از فضل او آمرزش طلبم و همي خواهم كه خداوند مرا بر هر نيكوئي ارشاد فرمايد، و بكرم خويش موفق دارد «و قلت فيما تقول ان انكرك تنكرني و ان اكدك تكدني» خود تو بگوي كه آن روز كه خدايت بيافريد ترا جز بد سگالي با صالحين پيشه چه بود؟ باري آنچه تواني همي كن ارجو كه مرا از آن زيان نباشد، و خسران و وخامت عاقبت آن عايد تو گردد، و بدين مكيدت ضرر خويش همي خواهي كه دشمن خفته برهمي انگيزي، وبدين گونه اين بي گناهان را به جرم دوستي و نشر فضائل ماخون بريختي هلاكت خويش خواستي واين شتاب تو از آن روي بود كه همي ترسيدي كه تو را مرگ در رسد و آنان در جهان باشند يا به آرزوي خويش نرسيده وفات يابند، باري يا معاويه ترا بقصاص بشارت باد و آماده حساب باش ان لله كتابا لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها باري تعالي را فراموشي نباشد كه دوستان خداي به گمان بگرفتي و به تهمت بكشتي وبر زياده پسركي باده گسار شتالنگ (نرد) باز را همي خواهي تا بر مردمان امارت دهي و از بهر او بيعت ستاني و بيش ندانم كه تو در اين جمله دين خود فروخته زيان خويش خواسته چه سخن بيخردان پذرفته نيك مردان بترسانيدي چون معاويه بر مضمون نامه اطلاع يافت گفت همانا حسين رادر دل كينه بود و ما ندانستيم، يزيد و عبدالله بن عمرو بن العاصي را آن نامه بداد تا بخواندند يزيد گفت اولي تر آنكه نامه سخت بدو نويسي تا ازين پس خويشتن را خورد شمرد و نيز از اميرالمؤمنين علي اندر آن چيزي درج نمائي و بدان نكوهش كني، معاويه گفت مرا براستي سخن ببايد گفت در علي موضع قدح نتوان جست و


هر سخن كه بر باطل گفته شود كس را بدان مبالات نباشد و كذب قائل بر همگان هويدا گردد و هم در حق حسين چه توانم گفت كه او را عيب نمي بينم و حاسد و طاعن را در او مجال دق نيست و من بدان سر بودم كه نامه مشحون بوعيد و تهديد بدو بفرستم باز روا نداشتم كه خاطرش رنجه دارم و آن صلت كه او را بود باز گيرم و از آن پس چندانكه بود سالي هزار هزار درهم و ديگر ارمغان وتحف بهحضرت او همي فرستاد چون ذكري ا زحجربن عدي و عمرو بن الحمق رفت شرح مقتل آن بزرگوار را كه از اجله اصحاب سيد المرسلين و اميرالمؤمنين وصاحب سوابق و ماثر در اسلام بودند درين كتاب بياوريم و اين خود يكي از سوانح عظيمه بود كه پس از رحلت مجتبي بهظلم معاويه روي داد.

بيان

قال الزبير كان رهطابي عقرب تجار المدينة و كان عقرب بن ابي عقرب اكثر من هناك تجارة، و اشدهم تسويفا حتي ضربوا بمطله المثل، فاتفق ان عامل الفضل بن عباس بن عتبة بن ابي لهب و كان اشد اهل زمانه اقتضاء، فقال الناس ننظر الان ما يصنعان فلما حل المال لزم الفضل باب عقرب، و شد ببابه حمارا له يسمي السحاب، و قعد يقرء علي بابه القرآن فاقام عقرب علي المطل غير مكترث له، فعدل الفضل عن ملازمة بابه الي هجاء عرضه فمما سار عنه فيه قوله.



قد تجرت في سوقنا عقرب

لا مرحبا بالعقرب التاجرة



كل عدو يتقي مقبلا

و عقرب يخشي من الدابره



كل عدو كيده في استه

فغير مخشي و لا صنائره



ان عادت العقرب عد نالها

و كانت النعل لها حاضره



و في الاغاني ان عقرب رجل من بني كنانة يقال له عقرب حناط غر


داين الفضل اللهبي فمطله ثم مر به الفضل و هو يبيع حنطة له و يقول



جائت به ضابطة النجار

ضافية كقطع الا و تار



فقال الفضل



قد تجرت عقرب في سوقنا

يا عجبا للعقرب التاجرة



قد علمت عقرب و استيقنت

ان مالها دنيا و لا آخرة



الابيات الثلثه



كانها اذ خرجت هودج

سدت كواه رقعة بائرة




پاورقي

[1] سوره نساء (4) آيه 62.

[2] سوره نساء آيه 82.

[3] سوره انفال آيه 50.

[4] بغاث بالباء الموحدة المثلثة و بالمعجمة جمع بغاثة پرنده تيره رنگي است بطيئي الطيران از نوع مرغان مردار خوار فراخ جمع فرخ بچه و جوجه پرندگان و ام الصقر پرنده اي است که آنرا چرخ گويند و مقلات ناقه را گويند که يکبار زايد وديگر بار نگيرد ونزور بفتح نون زن کم فرزند و معني اين شعر چنين است: مرغان بطيئي الطيران که صيد مي شوند جوجه هاي آنها زياد است ولي چرخ جوجه و بچه کمتر آرد.

[5] سوره اعراف آيه 56.