بازگشت

ذكر بعضي ازحالاتي كه پس ازرحلت حضرت مجتبي ميان آن جناب ومعاويه روي داد


وقتي مروان بن الحكم از قبل معويه امارت يافته به مدينه اندر آمد غلامي از حضرت امام حسين در سراي مروان حاضر بوده همي نگريست كه مخذول به تخت خويش بررفته بر پشت افتاده اين آيت بخواند: ردوا الي الله موليهم الحق وهو اسرع الحاسبين [1] غلام به خدمت امام آمده حال بگفت فرمود آري بخداي كه من و اصحاب به بهشت عدن اندر شويم و او و يارانش به آتش روند. مگر وقتي معويه مروان بن الحكم را گفت كه هر يك از جوانان قريش راعطيه معين كند و او هركس را فريضه معلوم داشت چنانكه به علي بن الحسين نوبت رسيد نامش پرسيد فرمود علي نام برادرش باز جست، هم گفت علي مروان گفت: «علي و علي مايريد ابوك ان يدع احدا من ولده الاسماء عليا» پدر تو يك تن از پسران خويش را رها نكند كه نامش علي ننهد و حضرت علي بن الحسين را عطا تعيين نمود چندانكه به خدمت آمد شنوده باز گفت امام فرمود «ويلي علي ابن الرزقاء دباغة الادم» به خداي كه اگر مرا صد پسر باشد همي خواهم تا نام آن جمله علي گذارم. روزي معويه مروان را بخواست و در باره امام مشورت نمود مروان گفت صواب آنكه او را به شام آري تا با تو در يكجاي مقيم باشد، و چون چنين كني عراقيان را از او طمع بريده گردد، و او را نيز بدانها اميد نماند معويه گفت آري تو بدين پند گفتن آسايش خويش وابتلاي من همي


جوئي كه اگر بااو در شام شكيبائي ورزم روزگاري به محنت بسر برم، و گر بدي كنم پيوند رحم او بريده باشم باري تو هم اينجا بنشين آنگاه سعيد بن العاص را خواسته از او راي جست، گفت تو از حسين بر خويشتن نترسي واين بيم تو بر اخلاف خود باشد و او را هماوردي بخواهي گذاشت كه اگر با او در افتد بيفكند واگر سبقت جويد پيش آيد: «فذر الحسين بمنبت النخلة يشرب الماء و يصعد في الهواء و لا يبلغ في السماء» در خرماستان مدينه بگذارش كه هم بدين گونه زندگاني كند و چند كه بجويد نيابد

روزي امام عليه السلام با معويه نشسته بود، اعرابي در آمده از معويه مسئلتي كرد معويه از او روي برتافت و تغافل كرده خويشتن را با امام مشغول سخن همي داشت، اعرابي نام آن حضرت بپرسيد؟ بگفتندش، بيچاره گفت يابن رسول الله چه شود كه انجاح مرام مرا با او كلمتي ادا فرمائي؟ امام با معويه سخن گفت و او بپذيرفت اعرابي اين ابيات بخواند:



اتيت العبشمي [2] فلم يجدلي

الي ان هزه ابن الرسول



هو ابن المصطفي كرما و جودا

و من بطن المطهرة البتول



و ان لهاشم فضلا عليكم

كما فضل الربيع علي المحول [3] .



معويه گفت يا اعرابي چون است كه مال از من همي ستاني و او را همي ستائي؟ گفت آري كه از حق او عطا كردي و به فرموده ي او حاجتم بر آوردي.

وقتي امام عليه السلام را در ضيعتي كه بذي المروه داشت با وليد بن عتبة بن ابي سفيان والي مدينه گفتگوئي به ميان آمد وليد آن زمين از دست نمي نهاد امام عليه السلام گفت همانا كه وليد بدين امارت بر چون مني تطاول بخواهد كرد به خداي كه اگر انصاف من ندهد شمشير خود برگرفته در مسجد رسول بحلف الفضول ندا در دهم عبدالله بن الزبير كه با وليد نشسته بود اين سخن بشنيد گفت به خداي اگر حسين


چنين كند من نيز تيغ بركشم و هيچ از پاي ننشينم تا داد او بستانم يا جمله سردر سر اين كار كنيم مسور بن مخرمة بن نوفل الزهري هم مضمون اين كلمات ادا كرد، عبدالرحمن بن عثمان بن عبيدالله التيمي نيز موافقت آشكارا نمود، اين خبر به وليد رسيد انصاف كرده رضاي خاطر امام بجست تا خشنود گشت، و به قولي امام را اين معاملت اتفاق افتاد و آن چنان بودكه امام معويه را گفت ترا با من يكي از چهار كار ببايد، يا اين زمين از من بخري، و يا حق من بازگذاري، و يا عبدالله بن الزبير و يا عبدالله بن عمر را حكم نمائي، و اگر اينها قبول نكني چهارمين صيلم باشد معويه گفت صيلم چيست؟ فرمود حلف الفضول، معويه گفت مرا بدان نياز نيست وزمين بازگذاشت.

و به روايتي امام همچنان خشمناك از منزل معويه بيرون آمده همي رفت، عبدالله بن الزبير در برزني رسيده موجب غضب بپرسيد، حال بگفت ابن الزبير گفت؛ به خداي كه اگر بدان دعوت كني و من خفته باشم بنشينم وگر نشسته استماع كنم بسر پاي خيزم و اگر ايستاده بودم براه اوفتم و گر در راه بشنوم بدوم تا حق تو بستانم با جان خود با جان تو در بازم. آنگاه نزد معويه آمده قصه بازگفت و آن مزرعت بدو بفروخت و به خدمت امام رسيده گفت حاليا بفرست و قيمت بستان، و بقول ديگر عبدالله بن الزبير خصال اربعه را با معويه بازراند معاويه گفت صيلم بگذار و آن سه ديگر بيار عبدالله گفت نخست اندرين داوري من و يا ابن عمر را حكم كني، معويه گفت بدين تن در دادم دومين آنكه بحق او مقر آئي وباز از اومسئلت نمائي گفت آري دست بدارم و از او بخواهم سيمين آنكه زر بشماري و به قيمت بستاني گفت از او بخرم، ابن الزبير گفت چهارمين حلف الفضول باشد به خداي كه اگر مرا بدان خواند البته اجابت نمايم، معويه گفت ما را بدان كار نيست عبدالرحمن بن ابي بكره ومسور بن مخرمة نيز بدين گونه پيام ها فرستادند، معويه جبير بن مطعم را گفت مگر ما را در حلف الفضول انبازي نبود؟ گفت ني.


و اكنون شرح حلف الفضول بگوئيم تا اگر كس را بدانستن آن رغبت افتد بداند. اين حلف قبل از بعثت رسول در سراي عبدالله بن جدعان اتفاق افتاده كه سنين عمر مبارك حضرت رسول صلي الله عليه و آله به بيست و پنج رسيده بود و خود در آن مجمع با بني هاشم و زهره و اسد و تيم تشريف قدوم ارزاني فرمود چنانچه از عبدالرحمن بن عوف (في الاغاني) روايتست كه «قال قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم شهدت مع عمومتي حلف المكيين فما احب ان لي حمر النعم و اني انكثه وفي رواية قال و الذي نفسي بيده لقد شهدت في الجاهلية حلفا يعني حلف الفضول اما لودعيت اليه اليوم لاجبت لهو احب الي من حمر النعم لايزيده الاسلام الاشدة و في رواية قال صلي الله عليه و آله لقد شهدت حلفا في دار ابن جدعان ما احب ان لي به حمر النعم و لودعيت به لاجبت فقال قوم من قريش هذا و الله فضل من الحلف فسمي حلف الفضول قال و قال آخرون تحالفوا علي مثل حلف تحالف عليه قوم من جرهم في هذا الامر ألايقروا ظلما ببطن مكة الا غيروه و اسمائهم الفضل بن شراعة و الفضل بن قضاعة و الفضل بن فلان سقط من الكتاب.

و وجه تسميه آن به حلفت الفضول چنين گفته اندكه گروهي از جرهم كه نامشان فضل و فضاله و فضال و مفضل بود سوگند خوردند كه حق مظلوم از ظالم وضعيف از توانا بستانند، وسپس كه قريش نيز ايمان بر ره مظالم مؤكد نمودند بدين نام موسوم گشت و وجهي ديگر نيز آورده اند كه چون اين چهار قبيله بدين گونه پيمان نهاده سوگند خوردند آنان را كه در آن مدخلي نبود بشنيده گفتند: «هذا فضول من الامر و قيل انه سمي بذلك لانهم قالوا لاندع لا حد عند احد فضلا الا اخذناه منه».

علي الجمله آورده اند كه ابوالطمحان القيني الشاعر كه نامش حنظله بود به مكه آمد، چند تن از بني سهم سه اشتر گرفته بكشتند، ابوالطمحان كه اين بديد سه شتر ديگر برگرفته...كه شما را آورده ام، از اين روي كه شما از اين بيش را شايسته ودر خوريد،... چند از مرد دست بداشتند و بناگاه اشتران او جمله براندند، مرد به عبدالله بن جدعان استغاثت برد عبدالله را قدرت استرداد نبود ابوالطمحان شعري چند در اين معني گفته برفت و از آن پس لميس بن


البارقي به مكه آمد ابي بن خلف امتعه او بستد و ببرد وهيچش نداد از هركس استعانت نمود منجج نيفتاد او نيز اين ابيات گفته راه خود گرفت.



ايظلمني مالي ابي سفاهة

وبغيا و لاقومي لدي ولا صحبي



و ناديت قومي بارقا لتجيبني

و كم دون قومي من فياف و من سهب



سپس مردي از بني زبيد به مكه آمده يكي از بني سهم حذيفه نام متاع او ببرد وحقش بازنداد و زبيدي بر فراز ابي قبيس رفته اين ابيات به بانگ بلند بخواند:



يا آل فهر لمظلوم بضاعته

ببطن مكة نائي الحي والنفر



يا آل فهر لمظلوم و مضطهد

بين المقام وبين الركن و الحجر



ان الحرام لمن تمت حرامته

و لا حرام لثوب الفاجر الغدر [4] .



زبير بن عبدالمطلب اين ندا بشنيد و ظلمي چنين عظيم نپسنديد، به سراي عبدالله بن جدعان رفته قوم خويش را از ستمكاران بني سهم آگاهي داده گفت من همي ترسم كه به شآمت بغي اينان به عقوبت امم سالفه كه از دير باز در مكه بودند گرفتار آئيم و خود شنيده ايد كه بني سهم را بدين بي دادگري دوبليت رسيد: نخست آنكه قيس و مقيس و عبدقيس را كه از آنها بمقائيس تعبير كنند صاعقه آمده بسوخت، دويمين تني چند از آنها بشام همي رفتند در منزلي فرود آمده بباده خوردن بنشستند چندان كه بخفتند ماري آمده قدري از بقيه خمر خورده باز اندر آن باطيه قي كرده برفت، ياران از خواب برآمده صبوحي زدند خوردن همان بود و مردن همان كه يك تن از آن جمله نرست، و چون كس را بر رفع ظلم مقدرت باشد ودفع ستمكار نكند از نزول عذاب ايمن نتواند بود، اين فصل ادا نمود بنو هاشم وبنو مطلب و بنو زهره و بنو تيم الله سوگند خورده گفتند «يالله القاتل اناليد واحدة علي الظالم حتي نرد الحق وخرج سائر القريش من هذا الحلف الا ابن الزبير ادعاء لبني اسد في الاسلام، قال فاخبرني الواقدي و غيره ان محمد بن جبير بن مطعم دخل علي عبدالملك بن مروان فسأله عن حلف الفضول؟ فقال اما انا و انت يا اميرالمؤمنين فلسنا فيه فقال صدقت و الله اني لاعرفك بالصدق قال فان ابن الزبير


يدعيه فقال ذاك هو الباطل.

وبقولي چون مرد زبيدي اين اشعار بخواند قريش اين ستم بسي عظيم شمردند و مطيبين همي انديشيدند كه اگر بر رفع ظلم قيام كنند احلاف در غضب شوند و احلاف گفتند كه هر گاه آنها بر رفع جور اقدام نمايند مطيبين خشمناك كردند مردمان ديگر صواب ديدند كه حلفي فاضل برين هر دو ميان آرند آنگاه در خانه عبدالله جدعان گرد آمدند و او طعامي وافر بساخت خاتم النبيين صلي الله عليه و آله كه در آن هنگام بيست و پنج ساله بود آن مجمع را به حضور خود مشرف فرموده بني هاشم و اسد و زهره و تيم سوگند خوردند و كاسه از آب زمزم گرفته اركان بيت الله الحرام بدان بشستند و بنوشيدند و بر حفظ آن بجد بايستادند چنانكه وقتي تاجري خثعمي با دختر خويش قتول نام كه بسي خوبروي بود به مكه آمد بنية بن الحجاج السهمي كه در جنگ بدر به تيغ غازيان اسلام راه نيران گرفت دختر را ديده شيفته او شد دختر را ببرد بازرگان بيچاره گشته بهر كه پناه برد ياري نديد آخر به حلف الفضول دلالتش كردند مرد بيامد و دادخواهي كرد حلف الفضول بنيه را گفتند دختر باز پس ده گفت يك امشبي با من گذاريد وفردا فرمان شما راست گفتند قبحك الله وه چه نادان مردي كه توئي لاوالله كه نيم نفسي روا نداريم مرد دختر بگرفت وبرفت بنيه را در فراق او شعرهاست كه اين چند بيت ثبت افتاد.



راح صحبي ولم احيي القتولا

لم اودعهم و داعا جميلا



اذأ جد الفضول ان يمنعوها

قد اراني و لا اخاف الفضولا



لاتخالي اني عشية راح

الركب هنتم علي الا اقولا



انني و الذي بحج له شمط

اياد، و هللوا تهليلا



لبراء من قتيلة يالناس (للناس)

هل اراكم تبغون الا القتولا



و هم اندرين معني او راست:



حي الدو يرة اذ نات

منا علي عدو ائها



لا بالفراق تنيلنا

شيئا ولا بلقائها






اخذت حشاشة قلبه

ونات فكيف بنائها



حلت تهامة خلة

من بيتها و وطائها



لو لا الفضول و انه

لا امن من عدوائها



لدنوت من ابياتها

ولطفت حول خبائها



ولجئتها امشي بلا

ها ولدي ظلمائها



فشربت فضلة ريقها

و لبت في احشائها




پاورقي

[1] في سورة الانعام آيه 62 ثم ردوا الي الله موليهم الحق الا له الحکم وهو اسرع الحاسبين.

[2] عبشمي منسوب الي عبدشمس.

[3] محول خشک سالي و تنکي.

[4] لثوبي فاجر غدو - خ ل.