بازگشت

ذكر جمله از محاسن اخبار و محامد اخلاق آن جناب


سبط ابن جوزي در تذكرة خواص الامة، و علي بن عيسي در كشف الغمه، و ورام در مجموعه خود آورده اند؛ كه روزي حضرت خامس آل عبا به مسجد رسول آمده عمر بن الخطاب را ديده كه به منبر بر آمده مردمان را خطبه همي كند، فرارفته گفت: انزل من منبر ابي هان اي عمر از منبر پدرم فرود آي، اميرالمؤمنين عليه السلام كه اندر آن مجمع بود گفت يا عمر به خداي كه اين سخن بفرموده من نبود، عمر گفت صدقت ما اتهمتك يا اباالحسن پس به زير آمده حسين را در بر گرفته گفت آري اين منبر پدر ترا باشد نه خطاب را وتا اين موي كه بر سر من رسته از بركت او است حسين را برفراز منبر بر جانب خود نشانده چندانكه از خطبه فراغت يافت گفت: «ايها الناس سمعت نبيكم صلي الله عليه و آله و سلم يقول: احفظوني في عترتي فمن حفظني فيهم حفظه الله الا لعنة الله علي من اذاني فيهم ثلاثا.»

و قال ابن حجر في الصواعق اخرج الدار قطني ان الحسن جاء الي ابي بكر و هو علي منبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فقال انزل عن مجلس ابي، فقال صدقت و الله انه لمجلس ابيك ثم اخذه و اجله في حجره و بكي فقال علي عليه السلام اماو الله ما كان عن رائي فقال، صدقت و الله ما اتهمتك و وقع للحسين نحو ذلك مع عمر.

و هم سبط ابن جوزي نقل كرده كه عمر بن الخطاب حسنين عليهماالسلام را بسي دوست داشته در هر موقع تقديم و در عطايا تفضيل سبطي الرحمه را بود. مگر روزي هر تن از ايشان را ده هزار درهم بداد، وعبدالله پسر خويش را هزار درهم عطا كرد، ابن عمر بر وجه گله پدر را گفت كه او خود كبر سن و سبقت در اسلام و هجرت مرا ميداني، چون است كه اين جوانان را بر من مزيت همي نهي؟ عمر گفت


ويحك اگر عطائي چنانت ببايد گرفت جدي چون رسول خداي و پدري مانند علي و مادري مثل فاطمه زهرا و جده ي به رتبت خديجه، و خالي به فضيلت ابراهيم ابن الرسول، و خاله ي به شرف رقيه و زينب و ام كلثوم، و عمي به درجة جعفر ذو الجناحين، و عمه بسان ام هاني دختر ابي طالب نيز بيار.

در در النظيم از عمر بن اسحق منقول است روزي با حضرت خامس آل عبا در برزني همي گذشتم ابوهريره فراز آمد گفت يا بن رسول الله چه باشد كه بوسه گاه رسول از بدن خويش بنمائي؟ امام دامن پيراهن برداشت و ناف مبارك بنمود ابوهريره بوسيده برفت، چون عثمان بن عفان ابوذر غفاري را نفي كرده بربذه فرستاد حضرت اميرالمؤمنين و اولاد و يك دو تن از اصحاب توديع و تشييع او را از مدينه بيرون آمده، هنگام بدرود تسليت او را سخن ها و مواعظ گفتند چون نوبت به حضرت سيد الشهدا رسيد گفت: يا عماه ان الله قادر ان يغير ما تري، و الله كل يوم هو في شان، و قد منعك القوم دنياهم و منعتهم دينك فمااغناك عما منعوك واحوجهم الي ما منعتهم، فاسئل الصبر والنصر واستعذ بالله من الخشع و الجزع، فان الصبر من الدين، و النصر من الكرم، والخشع لايقدم رزقا و الجزع لايؤخر الاجل اي عم خداوند باري بسي تواناست كه آنچه تو امروز همي بيني فردا دگرگون كند كه خود فرموده: كل يوم هو في شأن [1] اين قوم از آن روي دنياي خود را از تو بستدند كه ترا در دين خويش از ايشان مضايقت رفت، همانا تو بدانچه از تو منع كرده اند محتاج نه ي، و آنها بدانچه كه تو باز داشته نيازمندانند، حاليا از خداي شكيبائي وپيروزي خواه و به حضرت او از جزع و تذلل بدين گروه همي پناه بر كه صبر از لوازم دين و نصر از نتايج كرم باشد كه استكانت روزي نيارد، و ناشكيبائي روز مرگ نبرد.

و در فصول المهمه از انس روايت است كه در خدمت حضرت امام نشسته بودم كنيزكي آمده شاخي ريحان پيش داشت فرمود: انت حرة لوجه الله گفتم بدين شاخ شاسپرم [2] كه به چيزي نيرزد چنين آزادش همي كني؟ فرمود آري كه خداي تعالي


چنين فرمود: و اذا حييتم بتحية فحيو اباحسن منها [3] در حق كنيزكي از چون مني رد باحسن در خور است، و آن خود آزادي اواست.

آورده اند كه چون حضرت امام شبها در تاريكي بنشستي از فروغ پيشاني وسپيدي گردن همايونش هر كس بدو راه بردي، و روزي حضرت مجتبي را گفت كه خواستمي تا فصاحت منطق ترا من داشتمي، و اين دل كه مراست ترا بودي.

در كافي عامر بن السمط از حضرت ابي عبدالله روايت نموده كه مردي از منافقين بمرد و امام با جنازه او همي رفت يكي از موالي خويش راديد كه همي آيد، فرمود يا فلان بگوي كه كجا همي روي؟ گفت از جنازه اين منافق گريزانم، فرمود بيا بر جانب راست من بر پاي باش و گوش دار تا آنچه من بگويم تو نيز بگوئي چندانكه تكبير گفتند امام فرمود: الله اكبر اللهم العن فلانا عبدك الف امة مؤتلفة غير مختلفة اللهم اخز عبدك في عبادك و بلادك؛ واصله حر نارك. واذقه اشد عذابك فانه كان يتولي اعدائك ويعادي اوليائك و يبغض اهل بيت نبيك (ع)

وهم در آن كتاب از مثني خياط از ابي عبدالله مروي است كه امام عليه السلام با گروهي نشسته بود جنازه ي بگذشت، حاضرين بر پاي خاستند فرمود همانا روزي لاشه جهودي همي بردند پيمبر خداي در برزني نشسته بود قيام فرمود چه نمي خواست كه نعش يهودي فراز سر مبارك باشد.

وقتي امام عليه السلام را قصد عمره افتاد و از مدينه طيبه بيرون آمد در راه بيمار شد و امير صلي الله عليه بشنيد حالي بر نشسته برفت تا در سقيا به فرزند ارجمند، رسيده، حال بپرسيد، امام از صداع بناليد امير شتري بكشت و سر فرزند سترده به مدينه معاودت داد چنانكه از آن مرض بهبودي يافت، دگرباره به عمره شتافت.

اسامة بن زيد را مرضي روي داد امام بپرسش او رفت اسامه گفت واغماه فرمود اين اندوه چيست؟ گفت شصت هزار درهم وام دارم كه گذاشتن آن نتوانم،


فرمود آن دين بر من است گفت آري وليكن هراس دارم كه پيش از قضاي آن بميرم، امام آن جمله قبل از وفات اسامه ادا كرد.

چون فرزدق شاعر از زياد بن ابيه بگريخت و به مدينه نزد سعيد بن العاص والي آنجا رفت، او را بدين قصيده بستود كه يك شعر از آن ثبت افتاد:



قياما ينظرون الي سعيد

كانهم يرون به هلالا



مروان برنجيد و گفت ترا نشستن ماخوش نبود كه بر پاي همي داري و او اين كينه به دل گرفت تا كه اين ابيات از او مشتهر گشت.



هماد لتاني من ثمانين قامة

كما انقض باز اقتم الريس كاسره



فلما استوت رجلاي في الارض قالتا

احي فيرجي ام قتيل نحاذره



الي آخر الابيات و قال ايضا



اذا شئت غناني من العاج قاصف

علي معصم ريال لم يتخدد



لبيضاء من اهل المدينة لم تعش

ببؤس و لم تتبع حمولة مجحد



و قامت تخشيني زيادا واجفلت

حوالي في برد يمان و مجسد



فقلت و عيني من زياد فانني

اري الموت وقافا علي كل مرصد



مروان را بهانه به دست افتاد كه در حرم رسول چنين اشعار همي گوئي، سه روزش مهلت داده گفت ترا ازين شهر البته ببايد رفت، فرزدق آهنگ مكه مكرمه كرده اين شعر بگفت:



دعانا ثم اجلنا ثلاثا

كما وعدت لمهلكها ثمود



امام عليه السلام بدو دويست دينار و به قولي چهار صد دينار زر بفرستاد مگر گفتندش كه فرزدق شاعري فاسق و مشهور به فجور است چندين مال نمي بايد دادن فرمود: «ان خير مالك مارقيت به عرضك» اي خوش آن مال كه به بذل آن عرض آدمي محفوظ ماند خاتم النبيين كعب بن زهير را ردا صلت بخشيد و در حق عباس بن مرداس السلمي فرمود: اقطعوا عني لسانه

محب الدين طبري از حضرت رضا روايت نمود كه امام حسين روزي به آبكاه


رفت، لقمه ناني بر زمين افتاده ديد بر گرفته به غلام داده گفت نكاهدار تا بيرون آيم، غلام آن لقمه بخورد امام كه آن نان پاره بخواست غلام حال بگفت فرمود: اذهب فانت حر لوجه الله چه من از رسول الله چنين شنيدم آنكو لقمه نان بر زمين افكنده بيند كرد از او بزدايد و شسته بخورد خداوندش از آتش دوزخ آزاد كند، من هرگز آزاد كرده خداي ببندگي نگيرم.

آورده اند كه مادر قيس بن ذريح به شرف دايگي امام اختصاص داشت، مگر روزي قيس را بحي بني كعب بن خزاعه گذر افتاد و از لبني دختر حباب الكعبيه جرعه آب خواست، وشيفته جمال او شد، حال با پدر گفت وطالب وصال او گشت ذريح كه مالي وافر و حشمي بي پايان داشت از اسعاف حاجت اوسرباز زده گفت دختري از عم زادگان خويش بستان چه نمي خواست او را با بيگانگان پيوند افتد، قيس شكايت با مادر در آورد هم از او مساعدت نديد، عرض حال به حضرت امام عليه الصلوة و السلام برد، امام انجاح مسؤل را به خيمه حباب رفت، حباب موجب تجشم پرسيده گفت بايستي تا مرا بحضرت خويش بخواني، فرمود اندرين مطلب كه مراست آمدن من خود اوليتر، و منظور اظهار فرمود گفت يا بن رسول الله فرمان تراست واي كاش كه ذريح را همي فرمودي تا اونيز خواستار آيد كه همي ترسم او را اين وصلت ناخوش افتد و بر ما ننگي شود، امام از فرط افضال و كرم به قبيله ذريح آمد اعظام و اجلال او را بر پاي ايستادند، و مانند خزاعيان سخنان گفتند، امام قصه براند گفتندالسمع و الطاعة لامرك يابن رسول الله هم در ساعت با پيران قبيله بحي بني كهب به خطبه رفتند، و زفاف دست داده هر دو تن روزگاري با هم خوش بزيستند.

منقول است كه قيس با پدر ومادر نيكوكار و فرمان بردار بود و چندان مفتون لبني گشت كه اندكي از خدمت مادر بار ايستاد، مادر را رشك آمده در صدد مكر و خديعت شد و هيچ گونه راه نمي يافت تا قيس را بيماري سخت عارض گشت از حيات او نوميد شدند چندانكه پسر بهبودي يافت شوي را گفت با وجود لبني


اين فرزند زني ديگر نخواهد، و او خود عقيم است از آن انديشناكم كه ترا مرگ در رسد و او را نيز اجل فراز آيد، و چندين مال پسر عمان تو برند يا ليت كه قيس را زني ديگر بخواهي تا او را فرزندي آيد اين سخنها در دل ذريح موقعي عظيم يافت، روزي در مجمع قيس را بخواند و تمويهات زن ادا كرده او را بر طلاق لبني بداشت پسر را دل نمي داد كه مرگ آسان تر از فراق همي شمرد، سخن به درازا كشيد و مفيد نيفتاد ذريح سوگند خورد تا زن را طلاق نگويد در زير هيچ سقف نيايد، همه روزه چون آفتاب بر آمدي قيس رداي خود را مانند سايباني با دست بر سر پدر بداشتي تا از تاب خورشيد آسيب نبيند و چون شب آمدي به سراي شدي و تا بامدادان با زن بگريستندي، لبني گفتي يا قيس سخن پدر مپذير كه خود بميري ومن نيز در فراق زنده نمانم چندانكه يكسال چنين بر او بگذشت ناچار زن را رها كرد امام اين واقعه بشنيد ذريح را گفت «احل لك ان فرقت بين قيس و لبني او مشيت اليهما بالسيف» مگر ترا حلال بود كه قطعيت زن و شوي را با تيغ بران در ميانه بشتافتي قيس را اشعار عاشقانه شور انگيز مانند قيس عامري بسيار است كه اين كتاب را از ذكر آن منزه داشتيم، و از ايراد مآل حال او كه خارج از مقصود بود در گذشتيم.

در معركه صفين حضرت امام از ميانه صفين مي گذشت عبدالله بن عمرو بن العاصي را بر آن شمايل زيبا نظر افتاد گفت «من احب ان ينظر الي احب اهل الارض الي اهل السماء فلينظر الي هذا المجتاز» امام اين بشنيد و هيچ نگفت، روزي چند كه بگذشت با ابي سعيد خدري به خدمت آمده فرمود حالي كه تو ميداني از جمله زمينيان محبوب آسمانيان منم، چون است به قتال پدرم بيرون آمدي وبه خداي كه اميرالمؤمنين از من بسي بهتر است، عبدالله بدين سخن عذر خواست كه فرمان پدر همي برم، چه رسول مرا فرمود: اطع اباك فرمود طاعت پدر در معصيت خداوند روا نباشد؛ همانا كه اين آيت نشنيده كه خداوند همي فرمايد: «وان جاهداك علي ان تشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما [4] «ونيز پيمبر خداي خود فرموده:


انما الطاعة الطاعة في المعروف وقال صلي الله عليه و آله لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق.

اميرالمؤمنين صلي الله عليه در يكي از جنگها اصحاب را گفت: املكوا عني هذين الغالمين فاني انفس بهما عن القتل لئلا ينقطع نسل رسول الله صلي الله عليه و آله.

و في نهج البلاغه من كلام له وقدر رأي ابنه الحسن عليه السلام يتسرع الي الحرب: املكوا عني هذا الغلام لايهدني فاني انفس بهذين يعني الحسن والحسين عليهماالسلام علي الموت لئلا ينقطع بهما نسل رسول الله صلي الله عليه و آله.

قال السيد رضي الله عنه قوله عليه السلام املكوا عني هذا الغلام من اعلي الكلام و افصحه انتهي. و الالف في املكوا الف وصل لان الماضي ثلاثي من ملكت الفرس، و العبد و الدار املك بالكسر اي احجروا عليه كما يحجر المالك علي مملوكه و عن، متعلقه محذوف تقديره استولوا عليه و ابعدوه عني و لما كان الملك سبب الحجر علي المملوك عبر بالسبب عن المسبب كما عبر بالنكاح عن العقد، و وجه علو هذا الكلام وفصاحته انه لما كان في املكوا معني العبد اعقبه بعن، وذلك انهم لايملكونه دون اميرالمؤمنين عليه السلام الاو قدا بعدوه عنه الا تري انك اذا حجرت علي زيد دون عمرو فقد باعدت زيدا عن عمرو، فلذلك قال املكوا عني هذا الغلام و قوله لا يهدني اي لئلا يهدني اين هر دو فرزند را از نبرد باز داريد، چه بسي مرا دريغ همي آيد از اينكه شهادت يابند، و نسل رسول از زمين برافتد.

محمد بن الحنفيه را گفتند چون است كه امير ترا به مهالك اقدام و در معرك اقتحام همي فرمايد و حسنين را از مخاطرات پاس همي دارد؟ گفت از آنكه آنان چشم ويند و من بمنزله دست و آدمي آسيب چشم به دست خود بگرداند، ديگر باره كه او را اين سخن گفتند گفت بدان سبب كه من فرزند او هستم و حسنين


پسران رسولند.

ابوسعيد عقيصا را كه از اصحاب امام بود بر سبطي الرحمه عبور افتاد ديد كه با ازار خويش به آب اندر شده اند گفت يا ابني رسول الله جامها تباه كرديد، فرمودند مارا صلاح دين از فساد جامه خوشتر كه خداي را اندر آب بسي مخلوق است، چنانكه بر خاك، باري بگوي تو خود آهنگ كجا داري؟ گفت ازين آب تلخ بخواهم نوشيد كه شكم براند و تن را آسايش بخشد، گفتند خداوند در هر چه كه بدو لعنت فرستاد شفا ننهاد آن روز كه خداوند رابر قوم نوح خشم آمد آسمان هم چنانكه خداوند فرمان كرد آب بباريد و برخي از چشمهاي زمين عصيان ورزيدند بدان عقوبت آبشان تلخ و شور فرموده، از رحمت خداي دورد ماندند. و به روايت حمدان بن سليمان فرمودند: يا با سعيد بدان آب همي روي كه روزي سه بار انكار ولايت ما همي كند، خداي باري ولايت ما بر آبها عرض كرد آنها كه بپذرفتند گوارا و شيرين شدند؛ و آنكه سرباز زد تلخ و شور گشت.

امامين همامين بر صفا نشسته بودند مردي بيامد از عبدالله بن عمر، و عبدالرحمن بن ابي بكر سؤالي كرد چيزيش بدادند، وهيچ نپرسيدند، از آنجا به خدمت امامين همامين آمده مسئلت نمود فرمودند چون از سه چيز بگذري صدقه روا نباشد، تاواني بزرگ، وفقري سخت، و وامي بسيار، گفت از اين جمله بيرون نيست حاجتش برآوردند مرد دگر باره نزد عبدالله و عبدالرحمن رفته قصه بگفت كه چون بود شما هيچ از من نپرسيديد گفتند آنان كه تو همي گوئي به علم و دانش خورش و پرورش يافته اند.

يكي را مهمي پيش آمد با خداي پيمان نهاد كه اگر حاجتش بر آيد با شيشه روغني گرانبهاي پايهاي افضل قريش تدهين كند، چندانكه خاطرش بياسود ايفاي نذر را از افضل قرشيان بپرسيد گفتند مخرمة [5] بن نوفل بن اهيب الزهري بانساب قريش بسي داناست، از او بجوي مرد برفت و حال بگفت حالي پاي دراز


كرد مسور پسرش حاضر بود، مرد را گفت چنين مكن كه عقل شيخ به زيان رفته و خرف گشته و از رسوم جاهليت در نگذشته است، اين قاروره به خدمت امامين فرست كه امروز سيد قريش و افضل مردمانند.

و في كشف الغمة كتب اليه الحسن عليه السلام يلومه علي اعطائه الشعرا، فكتب اليه انت اعلم مني بان خير المال ماوقي به العرض و في رواية ماصين به العرض.

مگر وقتي امام با اصحاب عظام به منزل عبدالله بن الزبير تشريف قدوم ارزاني فرمود عبدالله خوان بنهاد ياران دست به طعام بردند و امام موافقت نكرد سبب بپرسيدند؟ گفت من امروز روزه ام و مرا تحفه روزه داران عطر و مجمره بياريد.

غلامي از او جنايتي كرد و مستحق عقوبت گشت امام خواست كه پاداش دهد گفت مولاي و الكاظمين الغيظ فرمود دست بداريد، ديگر باره خواند: والعارفين عن الناس گفت از جريمت تو در گذشتم باز قرائت كرد يا مولاي والله يحب المحسنين [6] فرمود در راه خداي آزادي دو چندان عطا كه ترا بود مقرر داشتم.

در احتجاج از محمد بن السائب روايت نموده كه مروان بن الحكم امام را گفت اگر نه فخر شمابه صديقه طاهره بودي شما را بر ديگران به چه نازش بودي؟ امام گلوي او سخت فشرد و عمامه بگردنش افكنده گفت اي مردمان مگر ندانيد كه اندر زمين كس از من و برادرم پيمبر را دوست تر نبود، و هم پيمبر زاده ي جز ما دو تن ديگري نيست؟ قرشيان به جمله گواهي دادند فرمود باري من نيز بر صفحه زمين كسي ندانم كه چون اين مخذول ملعون بن ملعون طريد رسول باشد به خداي كه مابين جابلقا و جابلسا از قيروان تا قيروان دو تن كه كيش اسلام بر خويش بربسته باشد چون تو و پدرت خدا و رسول و اهل بيت را دشمن تري نيست، و اين سخن را نشانه اين باشد كه چون خشمگين شوي ردا از دوش تو فروافتد. محمد بن السائب گويد بخدا سوگند كه مروان هنوز در آن مجمع نشسته بود كه به غضب شد چنانكه بر خويش بلرزيد، و ردايش از


منكب بيفتاد.

در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است كه وقتي ميان حضرت امام و محمد بن الحنفيه سخني در ميان آمد، محمد عريضه بامام فرستاد اندر آن درج كرد كه من و تو هر دو از يك اصل بررسته ايم، و ترا از جانب پدر بر من فضيلتي نباشد، و مرانيز بر تو فزوني نيست، وليكن مادر تو صديقه دختر رسول صلي الله عليه و آله و سلم باشد، و اگر تمامت روي زمين از زر انباشته و از آن مادر من باشد هنوز برابري به افضل مادر تو نكند، چون اين نامه بخواني ترضيه رازي من آي كه به فضل و افضال اوليتري امام از غايت كرم مسؤل او اجابت فرمود، و از آن پس هيچ گونه سخن روي ننمود

و صاحب در النظيم آورده كه اين واقعه فيما بين ابومحمد الحسن صلي الله عليه و محمد بن الحنفيه اتفاق افتاد.

و هم در مناقب آورده كه عبدالرحمن السلمي يكي از فرزندان امام را فاتحة الكتاب بياموخت، امام عليه السلام چون قرائت پسر بشنيد آموزگار را هزار جامه وهزار دينار داده دهانش را از در و گوهر بياكنيد، كسان در اين باب سخن گفتند فرمود اين عطيت به پاداش اوبسي اندك است و اين دو شعر انشاد فرمود:



اذا جادت الدنيا عليك فجد بها

علي الناس طرا قبل ان تتفلت



فلاالجود يفنيها اذا هي اقبلت

و لا البخل يبقيها اذا ما تولت



دركتاب من لا يحضره الفقيه مسطور است كه حضرت اميرالمؤمنين صلي الله عليه مردمان عراق را كسوت مي داد در آن جمله جامه نيكو بود امام حسين آن حله از پدر بخواست امير نداد گفت دو تاي بدهم هم مقبول نيفتاد امام بيفزود تا به پنج جامه رسيد امير آن پنج بستد و در كنار نهاد و اين يك بداد گفت «لاخذن خمسة بواحده» البته پنج تاي جامه نفيس فقر او درويشان را از فرزند عزيز بگيرم تا يكتاي جامه از بيت المال بدهم.


پاورقي

[1] سوره ي الرحمن آيه 29.

[2] شاهسپرقم.

[3] سورة النساء آيه 88.

[4] سوره عنکبوت 29 - آيه 7.

[5] مخرمة بالخاء المعجمة.

[6] سوره ي آل عمران آيه 128.