بازگشت

اهل بيت در كاخ يزيد


يزيد گفت تا سر مبارك امام را در طشتي زرين بنهادند و به دستارچه اي [1] از حرير بپوشيدند و پيش دست او بنهادند و بدين بيت از گفته عبدالله زبعري تمثل [2] كرد:



ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل [3] .



و از گفته ي خود بيتي چند بر آن مزيد كرد:



لو رأوه لاستهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل [4] .



لست من ندف ان لم انتقم

من بني احمد ما كان فعل [5] .



لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل [6] .



قد اخذنا من علي ثارنا

و قتلنا الفارس الليث البطل [7] .



و قتلنا القرن [8] من ساداتهم

و عدلناه ببدر فاعتدل [9] .


هند دختر عبدالله بن عامر، هم آغوش يزيد، از پس پرده اين سخنان بشنيد و او در حسن و جمال، به كمال بود و يزيد به ديدار او بسي مشعوف؛ ردائي بخواست و بر سر كشيد و بيرون دويد بر سر مبارك امام نگريست و آواز به گريه بلند كرد و گفت: بر فاطمه دختر رسول خداي بسي گران بود كه سر حسين فرزند دلبند او بر اين صفت پيش روي تو گذاشته باشد. كاري كردي كه به نفرين خداي و رسول، سزا گشتي و به خداي كه از اين پس تو را بر من حقي نباشد و مرا با تو نبايست بود. ويل لك! به چه روي در روي رسول خواهي نگريست كه پسر او و فلذه ي [10] جگر او را بر اين صفت كشته باشي؟ يزيد گفت: اي هند! اين سخن بگذار كه اين كار من نكردم و بدان رضا ندادم. اين كار عبيدالله زياد كرد و مرا بدنامي اندوخت كه عار و عوار [11] آن به سالها باقي خواهد بود.

و شمر در آمد و اين ارجوزه مي خواند:



املا ركابي فضة و ذهبا

اني قتلت السيد المهذبا [12] .



قتلت خير الناس أما و ابا

و اكرم الناس جميعا حسبا [13] .



يزيد خشمگين بدو نگريست و گفت: چون او را به پدر و مادر بهترين مردم همي داني، پس چرا بكشتي؟

گفت: از اميرالمؤمنين جايزت همي خواستم.

يزيد او را براند و گفت: باز گرد كه تو را پيش من جايزتي نخواهد بود كه من به


كشتن حسين راضي نبودم و بدين چند بيت تمثل كرد: [14] .



تفلق هاما من رجال اعزة

علينا و هم كانوا اعف و اصبرا [15] .



و اكرم عندالهل منا محلة

و افضل في كل الامور و افخرا [16] .



قضارا [17] جالوت كه حبري از احبار يهود بود، آنجا حاضر بود. چون اين حالت بديد، آن سر بشناخت گفت: باز گوييد به چه جرم پسر پيغمبر خويش بكشتيد؟

يزيد گفت: حسين مردم را به طاعت خويش خواند و خلقي بدو گرويدند. بفرموديم تا والي بصره و كوفه، عبيدالله بن زياد با او در انداخت و فيروز گشت و او را بكشت و آتش اين فتنه خاموش كرد.

جالوت گفت: نفرين باد شما را! چه بد ام كه شماييد! پسر پيغمبر خويش مي كشيد كه او دعوي خلافت مي كرد و مي خواستي فتنه كند؟! پس از مصطفي كيست كه منصب خلافت بر او شايسته تر بود، از نور ديده و فرزند او! هر آينه ميان من و داوود نبي يكصد و سي پدر گذشته و امروز يهود به بزرگي مرا همي ستايند و در خاكپاي من ميمنت همي دانند و بدان تبرك مي جويند، ديروز پيمبر شما گذشته [18] است و امروز بر سلاله ي پاك و فلذه ي جگر او برجستيد [19] و بكشتيد؟ نيستي و هلاك باد شما و دين شما را.


يزيد گفت: اگر رسول نگفته بودي «من قتل معاهدا كنت خصمه يوم القيامة» [20] .

هر آينه تو را بكشتمي كه حشمت ما نگاه نداشتي و بر خلاف ادب سخن زدي.

جالوت گفت: چگونه بيني كه رسول به روز باز پسين، با كشنده ي معاهده ي خصمي كند و كشنده ي فرزند خويش باز گذارد؟ لا و الله هرگز اين نكند. آن گاه روي بدان سر مبارك كرد و گفت: فردا در پيش نياي خويش محمد مصطفي، گوه باش كه من گواهي همي دهم كه معبودي بحق، جز خداي سبحانه نيست و محمد بنده ي او و پيمبر اوست.

يزيد گفت: اكنون كه بدين دين در آمدي، خون تو روا بود و بفرمود تا سر او برداشتند.

و يزيد روي فرا جمع كرد و گفت: اين است حسين بن علي كه پيوسته خود همي ستودي و از جد و پدر و مادر خويش مي گفتي و بدان فخرها همي كردي و عاقبت جان در سر اين سخنان كرد. آري، جد او محمد مصطفي است، صفوت عالم و خيره ي بني آدم است و مادر او فاطمه دختر رسول است و بتول عذرا؛ ولي پدر او در منصب خلافت با پدر من در انداخت و ظفر، پدر مرا بود و خداي تعالي اين منصب بزرگ و رتبت عالي او را ارزاني داشت و اينكه گفتي من خود از يزيد بهترم، گويي اين آيت از كلام مجيد نشنيده بود: «قل اللهم مالك الملك توتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك علي كل شي ء قدير». [21] .

و يزيد چوبي از خيزران در دست داشت و آن چوب بر لب و دندان امام مي زد و


مي گفت: حسين را لب و دنداني نيكو بود، [22] ابو برزه اسلمي گفت: واي بر تو اي يزيد! خداي داند كه بسي ديدم كه رسول همين لب و لبهاي برادر او حسن را مي بوسيد و مي مكيد و مي فرمود: شما هر دو سيد جوانان اهل بهشت باشيد و بر كشنده ي ايشان بسي نفرين مي كرد. يزيد در خشم شد و بر افروخت و بفرمود تا او را بيرون كشيدند و براندند. [23] .


پاورقي

[1] عمامه.

[2] ابن زبعري از کفار قريش و نامش عبداللات بود و چون مسلمان شد، رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم او را عبدالله نام نهاد ابن زبعري اين اشعار را در جنگ احد سرود. مؤلف ناسخ التواريخ مي‏نويسد: بيت اول و آخر اين اشعار از ابن زبعري است و باقي را يزيد انشاد کرد.

[3] اي کاش پدرانم در نبرد بدر مي‏بودند و ناله‏ي خزرجيان از ضربت نيزه ما را مي‏ديدند.

[4] اگر اين را مي‏ديدند مي‏گفتند شاد اي يزيد! دست و را درد مباد.

[5] نيم از خندف اگر نستانم

کينه‏ام ز آل نبي بي ترديد.

[6] بازي‏هاشم و ملک است و جز اين

خبري نامد و وحي نرسيد.

[7] ما گرفتيم از علي خونهايمان

ما بکشتيم فارس شير ژيان.

[8] اللهوف: قوم.

[9] آنقدر سرور از آنان کشته‏ايم

تا برابر باشدش با جنگ بدر.

ر.ک: اللهوف ص 214، مقاتل الطالبيين ص 123، 122؛ الفتوح ص 915.

[10] پاره.

[11] عيب و ننگ.

[12] اکنون رکاب مرا از زر و سيم پر ساز که من آن سرور پاک را کشته‏ام.

[13] بهترين و گرامي‏ترين کس را از لحاظ مادر و پدر و اصل و نژاد کشتم.

[14] الفتوح ص 916.

[15] در برخي منابع، اين بيت به اين صورت آمده:



يفقن (نفلق)هاما من رجال اعزة

علينا و هم کانوا اعق و اظلما



مي‏شکافند (مي‏شکافتيم) سرهاي مرداني بزرگ و عزيز ولي ايشان نسبت به ما نافرماني و ستم کردند. و معناي مصراع دوم از اين بيت داخل متن= چنين مي‏شود، و حال آنکه عفيفترين و صبورترين بودند.

ر.ک: تجارب الامم ج 75/2؛ طبري ج 340/3؛ ارشاد ص 246؛ عقد الفريد ج 123/5.

[16] جايگاهي والاتر از ما نزد خدا دارند و در همه‏ي امور برتر و با افتخارترند.

[17] اتفاقا.

[18] گذشتن، مردن.

[19] برجستن، پريدن.

[20] هر کس همپيماني را بکشد من روز قيامت دشمن او خواهم بود. در بحارالانوار به جاي قتل، ظلم آمد است، ج 21/74.

[21] آل عمران، 26 «بگو اي خداوند! که فرمانروايي تو راست، هر که را خواهي فرمانروايي دهي و از هر که خواهي فرمانروايي بستاني؛ هر که را خواهي عزيز گرداني و هر که را خواهي خوار سازي، خوبي به دست توست، و تو بر هر چيزي قادري».

[22] اللهوف ص 214؛ اعيان الشيعه، ج 616/1، مقاتل الطالبيين ص 122 و 123.

[23] همان منابع.