بازگشت

جوابي برتر از طوق فكر مي شنود


حسين (ع) فرمود: آيا مرا به مرگ مي ترساني؟ آيا امر بقدري در نظر شما بزرگست كه حاضريد مرا بكشيد؟ من نمي دانم به تو چه بگويم؟!


وليكن من سربسته به تو آن سخني را مي گويم كه پيش از اين يك تن از انصار از طايفه ي اوس پسر عمويش گفت: در هنگامي كه بين راه به او برخورد و آن انصاري نازنين بهواي نصرت پيغمبر (ص) و ياران به احد مي رفت گفتش كجا مي روي؟ كشته مي شوي، او گفت:



1- سامضي فما بالموت عار علي الفتي

اذا ما نوي حقا و جاهد مغرما



2- و آسي الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا و باعد مجرما



3- فان عشت لم اندم و ان مت لم الم

كفي بك ذلا ان تعيش و ترغما



ترجمه:



«اگر كشت خواهد ترا روزگار

چه نيكوتر از مرگ در كار زار»



1- من بدنبال اين نيت خود حتما خواهم رفت و مرگ بر جوانمرد ننگ نيست، مرگي كه در راه حق و نيت خير برسد، مرگي كه بمجاهد دلباخته در راه مسلماني آنهم هنگامي جهاد و كوشش برسد،

2- مرگي كه در راه مواسات با رجال صالح باشد، مرگي كه در راه مفارقت از تبه كار و بركناري از بزه كار برسد،

3- پس اگر زنده ماندم ديگر ندامت نبينم و اگر مردم سرزنش ندارم ولي تو بمان «تو براي خواري و خواري براي تو» كه براي تو كفايت مي كند كه زنده بماني با دماغي بخاك ماليده.

حر ديد زهي شهامت؛ ديد خود با همه سرداري باين پايه نمي رسد، ديد خود با فرماندهي، در آستان مرگ زبون است؛ از اين حماسه ي غيرت زا، دماغ حر تازه شد در حس


نهفته و عقل نهان او ذخيره هاي سرشاري از عبقريت، اندوخته شد كه اكنون بواسطه ي مغلوب بودن براي مقام و مقهور بودن از عوامل بي شمار هشيار آن نيست، هشيار نيست كه ترس از مرگست كه او را از رجال صلحاء سربلند مانند مهاجر و انصار و رجال اشراف مانند اجدادش باز داشته و بفرمانگذاري عبيدالله يكتن بي بيخ و بن كشانده است؛ در عقل نهفته اش رازي نهفته شد كه بعد از هشياري سر بسلطنت نيز براي پا گذاشتن روي حق فرو نمي آورد بگذار اين كلمات آتشين در سر سويدايش هر گرمي را ايجاد كند و فقط قشعريره و لرزشي از خود به جاي منطق واضح احداث نمايد روزي فرا خواهد رسيد كه منطق خود را باو آشكارا كند و آدميت را از ميان آب و گل پديد آرد و رخسار زيباي عقل و آزادگي را هويدا نمايد آن روز آزاد مرد از اين بذري كه در خاطرش كشته شد بهره ها برمي گيرد و از نهايت امتنان دست باغبان را مي بوسد كه تخم شرف و آزادگي در او بار آورد؛ اينك بگذار بكنار رود

همين كه حر اين را شنيد كناره كشيد و با همراهان خود از يك ناحيه راه مي پيمود و حسين (ع) با ياران خود از ناحيه ي ديگر تا در آخر به عذيب الهجانات رسيدند؛

اينك سي و هشت ميل يا فزونتر با هم راه آمدند.

كه ناگهان همگي متوجه شده، چهار تن را مشاهده كردند كه از كوفه رو آورده، بر شتران كوه پيكر خود برنشسته اسبي را بيدك (جنيبت) مي كشيدند.


اين اسب از نافع بن هلال جملي است و اين چهار تن بالحقيقه هفت تنند و از ياران حسينند كه باستقبال كاروان امام عليه السلام آمده اند (ج 1 - ص 296 - 280)

و بهمراهشان دليل راهشان (طرماح بن عدي) است از دور هويدا شدند؛ بسوي حسين (ع) آمدند و بر او سلام كردند، -

حر و آزادگان اسلوب حمايت را از امام (ع) مشاهده مي كنند پس حر پيش آمده گفت: اين چند نفري كه اكنون آمدند از اهل كوفه اند از آنان نيستند كه به همراه تو آمده باشند من آنها را حبس مي كنم يا بر مي گردانم.

حسين (ع) فرمود: من همانطور كه از خود دفاع مي كنم از آنان نيز دفاع مي كنم (از هر چه خودم را محافظت مي كنم اينها را هم محافظت مي كنم) اينها انصار من و اعوان منند؛ تو پيش با من معاهده كردي كه متعرض من نشوي تا جواب عبيدالله برايت بيايد؟

حر گفت آري، ليكن اينها به همراه تو نيامده اند!

فرمود: اينان اصحاب من و به منزله كسانيند كه به همراهم آمده اند پس اگر بر همان قرار و معاهده اي كه بين من و تو بوده باقي هستي كه بسيار خوب وگرنه قطعا بجنگ مي پردازم.

مي گويد: پس حر از آنان دست برداشت، بعد از آن كاروان امام (ع) و اردوي حر از عذيب الهجانات حركت كردند و به قصر بني مقاتل وارد شدند، شب در آنجا ماندند بعد از نيم شب حركت كردند


امام عليه السلام مي خواست خط سير خود را به مدينه برگرداند به چپ مي گشت حر آنها را برمي گرداند، حضرت او (ع) نظر داشت كه جمعيت خود را متفرق كند، در اينجا سخت زد و خورد پيش آمد همين كه سپيده ي صبح طلوع كرد امام (ع) براي نماز پياده شد، نماز را خوانده بعجله سوار شد و باز براه افتاد در آن پگاه مجددا راه را بدست چپ پيچيد، حر پيش آمده امام (ع) و اصحاب را بر مي گرداند هر وقت آنها را زياد به سمت كوفه متوجه مي كرد آنها از تحكم حر و فشار او سر باز زده سرپيچي مي كردند و مسير خود را ادامه مي دادند - بهمين طور راه را پيش مي آمدند تا بينوا رسيدند؛ در اينجا فرمان پياده كردن براي حر آمد: