بازگشت

جنگ ديگرش


ابومخنف مي گويد: ام وهب (زنش) عمود خيمه اي را برگرفت رو به شوهرش مي آمد و مي گفت [1] : پدر و مادرم به فدايت جنگ كن پيش روي ذريه ي پاك سرشت محمد (ص)، آن غيرتمند آمد رو به جانب زن كه او را پيش زنان به خيمه زنها برگرداند، ليكن آن زن پر شفقت دامنش را گرفته و لباسش را مي كشاند و مي گفت: [2] : هرگز تو را رها نمي كنيم مگر اين كه همراه تو بميريم.

بنگريد: جمال مردانگي هرگاه به وفاء جلوه گر شد و روان مردان به استقامت و حمايت جلوه گري كرد چه ها مي كند؟ زن پردگي را از پرده بيرون مي كشد زنان نجيب به علاوه از سراپرده شرافت قوميت در پرده ي ديگريند از عفاف و هر چه قدر حب بر آن ها زورآور شود مقدورشان نيست كه با محبوب در ميان ميدان دست به دامن شوند مگر اين كه


آفريدگار، محبت و انس و عاطفه را در درون و جان طلعت را با لوازم آن در بيرون در جنس زنان از آن رو قرار داده كه پله ي اولين تكون باشد و تكوين اجتماع را از محبت شروع فرموده باشد و سپس جمال برتري را به نام فضيلت حمايت و غيرت و حس تقدم و شرف در مظهر باشكوهي قرار داده و آن را مرد آفريده و آن را پله ي دومين ارتقاء بشر به عالم بالا كرده، البته براي انتقال نسل بشر از وادي عدم به جهان جنبش، در آغاز منشأي لازم است كه لايق تهيه و تكوين باشد و محبت اصل جنبش ها است از اين جهت پايه ي تكوين و پله ي اولين را از اين مظهر زيبا شروع كرده و ظواهر آن را گيرنده قرار داده كه مردان را با همه ي جلال و شكوه فرود آورد تا در كار ايجاد رخنه اي رخ ندهد و براي صعود بشر به پله دومين بعد از دور توليد و توالد مردان و زنان را شيفته ي مظهر باشكوه فضيلت و ظواهر آن قرار داده كه بشر بعد از انگيزش تكوين وقفه ي نكند، زهي حكمت كه مرد و زن را كه دو مظهر ممتازند پهلوي هم آفريده و هر مظهري را بسان سرچشمه پر ريزش از معنويات قرار داده كه از اتصال بهم دريائي از عواطف انس و محبت كه با غيرت و شرافت و حمايت آميخته، تشكيل مي دهند كه گوهر تكوين و سپس بقاء را بيرون مي دهد امواج اين دريا كه بي چند و بي چون است از نظر ايزد و از حساب و نظم بيرون نيست.



قطره اي كاز جويباري ميرود

از پي انجام كاري ميرود




امواج اين دو درياي (پر جزر و مد) بايد به نسبت معيني از اكثريت و اقليت اختلاط يابد، بايد در آغاز بحد اكثريت از حب جمال و اقليت از حب فضائل، و در پايان به عكس اين يعني به حد اكثريت از فضائل و اقليت از حب جمال باشد و به علاوه از آن كه در دوران عمر نسبت مخصوص منظور است در سرشت بنيه ي زن و مرد هم هر دو گونه عنصر به نسبت مخصوصي هست، در بنيه زنان از عنصر عاطفه به حد اكثريت و عنصر پاسباني و غيرت و حمايت بحد اقليت و در مردان به عكس اين است، مردان و زنان بايد با نظم فطرت با يكديگر آميزش كنند و از آميزش تشويش آميز اين دو درياي متلاطم برحذر باشند و از افراط و تفريط جنون آميزي كه گاهي جهانيان گرفتار جنون مردانگي شده و به خواري زنان مي كوشيدند و گاهي گرفتار جنون عشق شده از فضائل بلكه از هستي ساقط مي شدند برهند؛ و كشتي خود را از گرداب خطر خيز بگذرانند، بايد مطابق نظم فطرت گاهي درياي محبت امواج خود را چيره سازد كه مردان را فرا گيرد و گاهي درياي فضيلت به جزر و مد خود بيافزايد و از امواج خروشان خود مرد و زن را از سرگرمي هوس هاي دوره ي جواني بترساند و برهاند و زنان را به دنبال فضيلت و به جهان مردان وارد نمايد و به فضائل عليا بكشاند و از عواطف نفساني سفلي به جهان مكرمت و بقا برساند زيرا آن عواطف سفلي براي التيام و وحدت و سپس انگيزش و تكوين لازم بود ولي براي احراز بقاء بايد در طبقه ي عليا درآيند و چون


بقاء پس از تكوين است وسائل آن نيز پس ازآن به دست مي آيد و هنگامي كه دور آن سپري شود دوران اين مي رسد، فعاليت وسائل هر كدام و اسباب آن در موقع هنگام به جا و ضرور و در نابهنگام بيهوده است، آفريدگار بهر كدام در موقع خود اعتناء فرموده و به پله فرودين كه مرحله اول حيات و مملو است از عشق و عواطف چنان نظر فرموده كه به پله زبرين، زيرا نسبت قيمومت و قيوميت حضرتش به همه آفريدگان و همه مراتب يكسان است گر چه بين مراتب هر يك خود با ديگري تفاوت است از اين جهت مردان را كه شاهان فضيلتند مجبور مي كند كه با جهانداريشان در جهان غير محدود عظمت و در ممالك پهناور فضيلت خود، سر فرود آرند و به جاذبه ي محبت جنسي به سمت زنان روند تا در ساختمان پله ي فرودين رخنه اي رخ ندهد كه بر زبر آن پله برترين بنا شود، رجال را اگر چه از انبياء باشند در تحت تاثير قوه ي مجهولي گذارده كه آنها را از مرتفع ترين قله ي افكار عاليه خواهي نخواهي در تحت فرمان جهازات خودكار فرود آورد، و مجذوب جهان محبت و انس و ظاهره ي عشق شوند و به ميل دل فرود آيند آري فرود آيند كه ثانيا بالا روند يعني در ظاهر، فرزندان ناتوان را از خاك برگيرند و در باطن به پدري و فرزند داري برسند در ظاهر از بستر عدم مولداتي را به پا دارند و در حقيقت خود خداوندگاري آموزند؛ هم در ظاهر جهان به عهده ي جهانيان بيافزايند و هم در باطن، خود، به كيفيت جهانباني


آشنا شوند و در عين انجذاب آنان، جنس زنان را هم پهلو به پهلوي مردان قرار داده كه مقاصد آنان را به واسطه ي نمونه اي كه در خود از فضائل عليا دارند دريابند زيرا به نسبت معين (چند درصد) از عنصر مردانگي در آب و گل زنان آميخته هر دو را از يك گل سرشته اند و لذا زنان هم در مواقعي در صف فضيلت عليا قرار مي گيرند و هنگامي كه از تكوين اولاد كه دور نخستين خدمتگذاري آنان است گذشتند در پله برتر از آن برمي آيند و هنگامي كه مردان خود را به جلوه ي جمال معنوي و حمايت حرم و حريم و غيرت و نگهداري از ناتوان ديدند آنان نيز به افق همت وارد مي شوند و به پا مي ايستند كه استوانه ي خيمه ي عظمت را بر سر طبقات انام باز دارند و اولاد بشر را در سطح بام فضيلت نگهدارند و سايباني براي بلا ديدگان و بيماران فضيلت بزنند و اين هنگام وقتي خواهد بود كه جمال روان در جلوه گري بر جمال انس چيره آيد كه زنان نيز در چشمه خورشيد فضيلت بنگرند و در آن خيره شوند و خود و جهان خود را فراموش كنند گوينده اي گويد اگر خدا مقرر كرده بود كه زنان سرپرست مردان و تاج سر و نقطه ي هدف باشند گل آنها رااز مغز دماغ برمي داشت و اگر درباره ي آنها اراده اي كرده بود كه بنده ي مردان باشند گل آنان را از خاك قدم آنها برمي داشت و چون نظر داشت كه همرأي و همراه و جفت و همشأن آنها باشند گل آنها را از پهلوي مرد گرفت


من مي گويم، هر دو را پهلوي هم داشته و باز داشته و سرشان را رو به آسمان برافراشته كه هر دو با هم تعاون كنند ولي هدف را بالاتر از يكديگر بنگرند در دوران ازدواج و امتزاج، تعاون نمايند كه از عهده برآيند و در آن كار قوي باشند و هنگام ازدواج و بعد از آن تا مدت اندكي از كوچه ي جاذبه ي جنسي از مرحله محبت حسي بگذرند وارد مرحله ي حس تعاون شوند، گوئي عشق و شهوت جنسي دهليزي است براي ساحت تعاون و لذا زن و شوهر بعد از ساليان اول ازدواج كه براي جمال سر فرود مي آورده اند نظرشان از جمال يكديگر منصرف به اخلاق و سلوك مي شود و ملامح جمال، چيز عادي خواهد درآمد و از دوران توليد براي خود و اولاد بهره ي عمده اي تحصيل مي كنند يعني براي آنها تكوين حيات و براي خود تكوين و تكميل روحيه ي خداوندگاري، و بعد از اين دور توليد هر دو سر به بالا دارند و به سمت بالا متوجه اند، طبيعت، آنها را چنان كه بايد به ترتيب بالا برده، نخست در تعمير پله ي اولين و سپس به مرمت پله ي دومين و در پايان آنها را به افق اعلي سوق داده و اگر روش زن و مرد و آميزش آنان از اين حدود بگذرد و غير از اين باشد، خود، طبيعت را از مجراي صحيح فطرت منحرف كرده اند و محيط و تلقينات سوء به انحراف آنها مدد كرده، نوازندگان بيش از اندوه آنها را سرگرم نموده و شعراء كه از خطر تلقين سوء و تأثير عقيده ي كج باكي ندارند و از زيادروي در اغراق باز نمي ايستند نواي عشق


زنان را برهمت بلند مردان ترجيح داده اند گفته اند:



دم رفتنش زليخا به همين ترانه دم زد

كه بجذبه ي محبت پسر از پدر بريدم



شاعري آتش را تندتر كرده گويد:



حبذا جاذبه ي عشق زليخا كه نهشت

پسر از چه به دعاي پدر آيد بيرون



با آنكه زليخا در پي يوسف مي رفت اين گوينده همت يوسف و نزاهت و عفت او را با بلندي كاخ فضيلت چيزي نشمارده و اهميت آن را در تربيت از نظر فروهشته و آن هم زليخا را در دور نخستين ديده نه در دور آخر، با آنكه بلقيس به آستان بوسي سليمان مي آمد، گوينده انحراف خود و ديگران را بيشتر كرده گويد:

اي سليمان نگران باش كه بلقيس آمد

آري ما قبول داريم كه در افراد به طور ندرت عشق جنوني رخ داده و آنها از شدت استغراق در حب كارشان به جنون كشيده ولي حتما اين شاهكاريهاي عشق در افراد غير منظم بوده با افسانه آنها ساخته گويندگان بي نظم مي بوده قيس عامري و مانندگان او به سان شش انگشت خارج از نظم و بي قاعده از دست طبيعت جسته و از فلته هاي طبيعت بوده و همچنين بي اعتنائي به زن كه از روي جنون مردانگي براي بعضي مردها رخ داده از بي نظمي رجالي بوده؛ همچون ابومسلم خراساني مي گفت: نزديكي به زن جنوني است و مرا جنون يكبار در عمر كافي است.


گويند:«بانوي»به يكي از«صدور»پيام فرستاد كه اگر از فكرهاي سياسي قدري بكاهي من به همسري با تو حاضرم او در جواب گفت من از بس در افكار سياسي غوطه ورم عنين شده ام، بعضي از اهل تجريد زن نمي گيرند و پاره ي از حكماء نيز به واسطه ي انحراف اصلا نگرفتند ولي راه حكيمانه همان راهي است كه طبيعت مي رود، راه حكيمانه همانست كه انبياء رفته اند، كم شنيده ايد كه پيمبري زن نگرفته باشد (مگر عيسي (ع)) و هيچ نشده كه در آن راه عشق آن، خود را باخته باشد، راه صحيح آميزش و زبان راستين فطرت همان منطق و لهجه ايست كه از اين بانو در كوي شهيدان ميان ميدان گويا شد، اين بانو به گفتار و كردارش اسرار و اطوار منظم طبيعت را با نظم حقيقي خود ترجمه كرد و ميل به علو فضيلت را سر آرزوها دانست و چنانكه در هر بدن سر آشكار است او اين آرزو را آشكارا گرفت و به سربلندي اداء كرد ولي محبت به شوهر را در ميان سخن و محاذي به امكان دل جا داد، چه، دل در ميان هر تن است لذا مطلب دل را در پرتو انوار آن گنجانيد و به روشنائي آن در نظر آورد، چه كه عواطف دل بايد در تحت انوار فكر و مغز منظم باشد، دل را در ميان مي ديد آن هم به رنگ و روئي آميخته از دو گونه عاطفه، نخست عاطفه شريف ملكوتي به ملكات شوي و ديگري بشري به شوهر، آري، دو محبت به او مي ديد. يكي عاطفه عليا به آن كه اينك در گريبان او مردانگي بسي جميلي به تازگي ديده است و تاكنون


شوهرش را به اين جلوه ي نيكو بود اينك كه ديد از وفاء و حمايت حريم براي كشتن دشمن و بريدن دست خيانت. كاري كه بخواهد بسراپرده محبوبش دراز شود انگشتان خود را به بريدن مي دهد و با خون هر سر انگشت طومار وفا را امضاء مي كند و تعهد خود را به سر انگشتان خود اعتبار مي دهد شوي را بزرگتر از آن كه مي ديده ديد؛ از بس بي تاب جمال همت و مردانگي او گرديد خواست با او هم آهنگي كند و به او بپيوندد، لذا او هم عمود خيمه برگرفت و پس از اين عاطفه ي عليا از عطافه ي زناشوئي و اتحاد آغاز و انجام دم زد.

به شوهر مي گفت: من بايد با تو بميرم در اين گفتارش عاطفه ي زناشوئي به طور نيمرخ جلوه مي كرد و اين راز را مانند آن دو آشكارا به ميان نمي نهاد مي گفت بايد با هم باشيم ولي از راه مرگ؛ رمز از اين كه اتحاد زناشوئي مطلوبي است پائين تر از آن دو و بايد در پرتو آن دو باشد و پوشيده تر به ميان آيد.

قامت انسان را خداي بدين سان آفريده كه مغز را بر سر نهاده و دل را در ميان و جهاز تناسل را در پايان تا رمزي باشد از آن كه كار آن مقصد نهائي ايجاد نيست و نبايد مقصد نهائي شما هم باشد بلكه دل نيز با آن كه پاي او در ميان است در وسط و ميان است نه آن كه مقصد همان است ببينيد اين بانوي با عفت، همسري را به چه صورت واز روي چه حقيقت و حكمت مي ديد مي گفت: ارزش تو اكنون بيشتر


بر من معلوم شد اكنون كه جمال حقيقت و حمايت تو را ديدم و ديدم تو همان آرزوهاي«بلند مني »كه تا حال به صورت شوئي، تو را مي ديدم و اكنون از اين زد و خورد، آرزوهاي زناشوئي از من فراموش گرديد، آرزوهائي ديگر از قبيل حميت، حمايت، خداوندگاري در دل نهفته بود چون تو را در زد و خورد ديد در من بيدار شد و سر برداشت و مي بينم در اين آسمان ها نيز من ناقصم و تو كاملي؛ تو نماينده ي آل مني و ممثل آئين وفا و ملجأ غيرت و دين و محبوب فريقين هستي پس ملامتي ندارم كه خواهان باشم كه در جهان جاويد هم زير سايه ي تو باشم بايد دست تو را ببوسم كه براي تعبير از آمال من آشكارا به ميدان آمدي، و سجل حال نيكبختي را با نوك ششمير به خون تسجيل كردي وبراي من نگاشتي كه چه بايدم كرد و براي تفسير مبهمات راه سلوك با سر انگشتان افتاده ات اشاره كردي كه بيا، من هم آمده ام، آمده ام كه با هم برويم و به آيندگان نشان دهيم كه همان ما زنان و مردان به منظور اين نهايت به دنيا آمده ايم شما آيندگان مرام مرد و زن را در افق ديگري بنگريد كوي شهيدان دريچه اي است رو به جهان جاويد، اين كوي مي نماياند كه مرد و زن به سمت فضيلت مي روند، ذرات مواليد بدان سوي رهسپرند همه نظر دارند كه از جمال و انس و محبت توشه برگيرند و در سايه عظمت و فضيلت زيست نموده و در جهاني بهتر از اين جهان ايست كنند و هر زنده دستش از اين مقصد كوتاه شود بايد لرزان و هراسان


دست بدآمان كسان شود.

اين بانو شوي را نزديك شهادت و مشرف به رفتن ديد دست به دامن او شد، باشد كه به دامن بقاء دستي برساند و حاضر شد به قدري كه لايق حب حيات جاويد است التماس كند، كه مرا نيز آمالي است:

1- نخست آن كه از مقصد باز مگرد و سر از راه فداكاري برمتاب.

2- ديگر آن كه من با بازوي ناتوان زير بازوي ترا مي گيرم و به همراه تو نبرد مي كنم.

3- ديگر آنكه به اميد آن شركت مي كنم كه مرا همراه ببري.

شگفتا از حب فضيلت كه امروز چه ها بكند،

حب فضيلت است كه آن ملكه ي عفت را به ميدان مي آورد، آوخ از اين حب كه آن بانوي بلند همت را با سر تكبر به التماس وا مي دارد كه من نه تنها از مبدء حركت بسوي اين كوي با تو بوده و به اين هوي آمده ام از آغاز خدمت به خانه تو هم آهنگ تو بودم تو مرا زن و زن را به صورتي جدا از خود مي ديدند، ني ني زنان نيز در سر سر از سرشت مردانند از اين جهت پسر مي زايند، پسران راز دل مادرانند و معلوم مي كنند كه زير پرده جمال جلالي است و در تن هر زن از انسان رواني است.

افسوس زباني نيست كه از امواج عواطف و احساسات مشاعر درون ما زنان حكايتي كند، همچنانكه نقاشي نيست


كه جمال مردانگي شوي را كه اينك من مي نگرم بنگرد واز آن نقشي بردارد،

آري جز صفحه ي ميدان و آفتابي شدن آن پردگي، زباني به ترجمه اين داستان پر شور در كار نبود، زبان خودش كه توأم با عفت مخصوصي به دنيا آمده بود براي ترجمه و تعبير كافي نبود بلكه مي كوشيد كه در عين ابرازش پنهان كند و آن چه آفتابي شده نهفته دارد ولي چه كند كه اختيار از دست رفته بود و به ميدان آمده بود، آن ميدانش به جاي صد زبان براي ترجمه مي كوشيد و گرچه خود در برابر خلق به پوشيدن.



ز دل مهر رخ تو رفتني ني

غم عشقت بهر كس گفتني ني



ولكين سوزش مهر و محبت

ميان مردمان بنهفتني ني



طبري گويد: زن چنين مي گفت و مرد براي برگرداندنش چنان، دست چپش از مفصل انگشتان قطع شده بود دست راستش از خون بقائمه شمشير چسبيده بود [3] به واسطه بي دستي از عهده بر نمي آيد كه آن بانو را برگرداند تا خود امام عليه السلام آن زن را صدا زده فرمود [4] برگرد اي بانو، پاداش خير باد شما خانواده را از جانب اهل بيت اي بانو خدايت رحمت كناد، برگرد پيش زنان با آنها بنشين؛ نبرد


به عهده ي زنها نيست،

ابصار گويد: امام عليه السلام خود به سراغ او آمد و فرمود آن زن آشفته به خيمه ي زنان ديگر برگشت.

امام عليه السلام نوازش فرمود؛ او هم ادب كرد اما از عمرش يك ساعت بيشتر نمانده بود، و هركس بالاخره به آرزوي خود مي رسد،


پاورقي

[1] اقبلت نحو زوجها تقول له، فداک ابي و امي قاتل دون الطيبين ذرية محمد (ص).

[2] فاخذت تجاذب ثوبه ثم قالت اني لن ادعک دون ان اموت معک.

[3] و ان يمينه سدکت علي السيف.

[4] فناديها الحسين (ع) فقال جزيتم من اهل خيرا ارجعي رحمک الله، الي النساء فاجلسي معهن فانه ليس علي النساء قتال فانصرفت اليهن.