بازگشت

نص جوابش به امام با بشارتي از كوي شهيدان


بشر گفت: هيهات كه من از تو مفارقت كنم؛ از تو مفارقت كنم و بعد خبر تو را از شترسواران و قافله هائي كه عبور مي كنند بگيرم؛ اين به خدا هرگز شدني نيست، و از آن گذشته از تو جدا نخواهم شد [1] .

سيد در لهوف جواب را به طوري ذكر كرده كه پرسوزتر است، و در آن جواب گوئي بشر در پاسخ از عقل و خرد هم استمداد كرده باروي باز گفت:

در اين صورت درندگان صحرا مرا زنده زنده بخورند اگر من از تو مفارقت بكنم و سپس از آيندگان و روندگان و شتر سواران و قافله هائي كه عبور مي كنند خير از تو بگيرم، و ترا با اين ياران اندك دستخوش بي كسي بگذارم،(يعني كه بي كسي هر چه خواهد بر سر تو آرد) اين نخواهد شد هرگز يا اباعبدالله. [2] .

بنگريد: درختم سخن خود گفت يا اباعبدالله، گوئي التماس مي كند كه يا اباعبدالله به فريادم برس، مرا از اين لياقت ميانداز كه از كوي شهيدان تو ساقط گردم،بگذار مفتخر باشم


كه بشارت وفاء؛ غيرت، خرد را به همكيشان محبوبم برسانم.

آن جنگجوئي كه از ميدان پر افتخاري چنين سر به پيچد لايق او همين است كه درندگان او را بخورند كه نه ثوابي در ريختن خون او باشد و نه انتقامي در پس داشته باشد، نه تني يا خوني از او به زمين در جا بماند كه كسان او بر سر قبرش آيند يا سراغ از قطعات تنش بگيرند - حاشا - خورده ي درندگان از همه كس ناچيزتر مي شود، چه كه درندگان از پوست او هم نمي گذرند، خون او را از روي زمين با زبان پاك مي كنند كه نشانه ي معصومي درنده ي خورنده باشد و معلوم كند كه او بيگناه است چه كه خوني هم از كشته اش به زمين نمانده كه سراغ قاتل را توان گرفت، مأكول هر چه باشد آكل چون كار خود را به حكم فطرت انجام مي دهد بي گناهست و شاهد آنكه به حكم فطرت انجام مي دهد آن كه از مأكول خود چيزي باقي نمي گذارد، خوني كه خونبها براي او نباشد بس بي ارزش است و قابل قيام براي انتقام هم نيست، بي احترامي كه درنده بتن و لاشه ي مأكول خود مي كند و آن را براي دريدن به خاك مي كشد لايق او است، انسان زنده خدايش قهرمان زمين آفريده و جهازات خداوندگاري بر و بحر را به او داده، از توانائي خدا داد در آن منطقه كه وي پا مي گذارد درندگان فرار مي كنند و جنگ ها از بين برداشته مي شود بلكه انسان، اسب تازي مي كند و به شكار شير و ببر و پلنگ مي رود كه از دورادور بوي


انسان و نشانه ي خداوندگار خاك و جهان هويدا باشد، اين چنين نايب خداوندگار را اگر خداي ببيند كه نتواند درندگان را از دور پسر پيغمبر (ص) براند و از نمايندگان خدا نتواند دفاع كند اگر او را به دست ننگ بدهد و به گرگ و پلنگ بسپارد كه بي رحمانه با سر پنجه ي تيز درنده ي خود او را بدرانند به عدالت خيانت نكرده آري ميدان هاي پر خون قبائلي عرب، كه عادت عرب را به جنگ و رزم عهده دار بوده در ننگ خواهد رفت اگر بشنود تعليم شدگان او را گرگ خورده، جنگجوئي كه عرب بود مي كوشيد كه هر روزي اولاد خود را براي افتخار تازه اي آماده كند و چه افتخاري. براي بشر بهتر از اين مهيا مي شد كه به شهيدان«احد و بدر»و به رزمجويان«يرموك و قادسيه »مباهات كند و بگويد كه ما با عده ي اندك كه وضع تجهيزمان به اسلوب تجهيزات جنگي نبود جنگ سختي كرديم و در صحراي بي آبي از مهمان خويش چنان پذيرائي كرديم كه براي افتخار بايد نمايندگاني به بازرسي از جهان آيند كه هر ناحيه ي اين هنگامه ي پرغوغا را در تحت دقت بنهند وخبرش را تنظيم نمايند و در مدرسه هاي آموزش و پرورش در دسترس دانش آموزان بگذارند. ما به كربلا آمده ايم كه آن لقب افتخاري را از علي (ع) بگيريم كه در صفين«بابي ايوب»داد، آن شعري را كه علي (ع) درباره ي ضرب دست او گفت ما با نوك قلم شمشير بر فراز دانشگاه جنگ بنگاريم:




و علمنا الضرب آبائنا

و نحن تعلم ايضا بنينا



گوئي بشر مي گويد: ما پدران، پسر را مي خواهيم كه مشق جنگش بياموزيم تا براي اين گونه افتخارات و اين گونه روزهاي پر افتخار به ميدانش بفرستيم. ما خود پسران چنين پدران بوده ايم اگر پسر من اسير است دلخوشم كه بنام سرحد داري بلاد اسلام گرفتار شده، ما و مادر آن فرزند به او از اين جهت علاقه منديم كه جنگجوي سرحد آئين است ونگهدار مرز دين.

ما معتقديم كه بايدش از حبس رها كرد كه از وجود او سر حدي مأمون باشد، تو كه خود هسته ي مركزي آئيني، پس چگونه دست از تو بداريم و به سراغ سر حدي برويم، اراده ي ما چنين سست نيست كه دنبال محبت هر چه باشد برويم، گر چه محبت من به فرزندم آن بود، كه به عرض رسيده كه من گفته ام: دوست نداشتم او اسير شود و من زنده بمانم - ولي ما فرزنداني را كه به اين محبت بزرگ كرده ايم و مادران آنان در اسيري آنان چنان بي تابند كه به دشت كربلا كس به سراغ من مي فرستند محضا براي بزرگي و بزرگ منشي آنان آنان را دوست داريم و كجا آن بزرگواري و اين بزرگواري؟ اگر ما در تشخيص بي بصيرت بوديم يا از اراده ضعيف بوديم يا از عهد سست پيمان بوديم هرگز به اين جا نمي آمديم، كساني كه از كوفه آن شهر پر محاصره و مخاطره توانسته اند خود را به اين كوي تو آورند، سلاسل محبت را بگسليده اند تا توانسته اند بيابند،


اگر از اين دشت باز گردم و نور بصيرت خود را كور كنم يا به اراده ي خود فتور آرم يا از افتخار و زمينه ي آن دور مانم بايدم درندگان بخورند كه چيزي ارزش ندارم، اباعبدالله مرا به اين پستي مخواه: مرا از اين كوي مران، بگذار خبر مرا هم براي اهل و عيالم ببرند كه اين خبر خسارت آن ها را تلافي كند و مرهمي به زخم درون آنان بنهد، گوئي اين پيك كه اكنون به صحراي مرگ ما آمده فرشته اي است كه خداي براي امتحان ما فرستاده و براي آن كه دل ما را بسوزاند باشد كه بوي دل سوخته ي ما كه خدا را خشنود مي دارد بيشتر برخيزد، در اين هنگامه پيغامي آورده كه از آهن داغ سوزنده تر است، گوئي مردمان كوفه به ما رشك مي برند كه در كوي توايم، از اين جهت به جاي نوازش به سوزش ما مي افزايند ولي هرچه مي خواهند بكنند [3] .



اي فرشته نوازش اگر مي خواهي بداني كه از دل سوخته ي ما چه بوي عطري بر مي خيزد آتش را بيشتر كن


و داغ را بيشتر بر آتش بنه.

(تا بر آتش ننهي بوي نيايد ز عبير)

از سخنان عطرآميز و مشكبيز بشر، امام (ع) بشارتهائي شنيد، از درون مردان كوي خود خبرهائي ديد كه قابل نشر به جهان است، حيف ديد كه چنين مرداني از كوي او بروند بايد اينان به دور او باشند و به همراه او به خاك روند كه هر كس به سراغ حسين (ع) آيد مشامش از عطر و عبير اين مردان راه معطر شود.

ديد اينان لايقند كه پيرامون امام (ع) بخوابند ديد دوست دارد كه براي هميشه خود در وسط آنان باشد و آنان براي هموار به پيرامون او باشند كه حلقه ي اهل صفا دائره اي تمام باشد.

امام (ع) بنابراين او را اجازه ماندن داد ولي از ياد اهل و عيال او كه پيكي فرستاده اند بيرون نرفت و از ياد فرزند اسيرش كه اسير زندان سرحدات است فارغ ننشست خواست براي نوازش اهل و عيال او از خود چيزي فرستاده باشد ولي پارچه اي باشد كه رشته ي محبت را محكم تر كند و آن ها براي فرزند اسيرشان در زندان بفرستند و او را شاد خاطر كنند، پارچه هاي بردي كه در ظاهر او را از زندان دشمن و از خطر مرگ برهاند و در حقيقت از مرگ ابد رهائي بخشد و حيات ابد بدهد و از ياد و شهيدان در خاطر عاطر؛ آن اسير انگيزش محبتي باشد؛ در زندان


به او خبر دهند كه امام (ع) سبط براي رهائي تو چند پارچه قيمتي فرستاده اما در وقتي فرستاده كه اميد زندگي فردا را به خود نداشته، در وقتي فرستاد كه ابرهاي تيره و تاري او و عزيزان او را فرا گرفته و تهديد به خطر مي كردند در وقتي كه شبانه با پدرت (بشر) روبرو بود و گفتگو از تو مي كرد و هر دو به فكر تو بودند، او و پدر باوفايت بيش از امشب و فردا تا عصري زنده نيستند، عزيزا اگر پارچه هائي كه به تو مي رسد ارزش حقيقي آن را بداني كه در بازار معرفت چه قيمتي دارد به هيچ بهاء آن را از دست نخواهي داد، اگر اسرار اين پارچه ها را به حروفي مي نوشتند تو از خواندن چند سطر آن در زندان بحال آنها منقلب مي شدي خصوص سطري كه پدرت نوشته:

فرزند نامي من، من از محبت تو كسري نداشتم، به اندازه اي دل من از محبت تو انباشته بود كه زندگي را بعد از اسيري تو آني نمي خواستم، ولي دلم پاي بند مهمان عزيزي بود و مغناطيس محبت او توأم شده بود به حالت مظلوميت رقت آوري، خاندان او به وضع اسف آوري گرفتار بودند، فرزند من اگر من به سراغ تو مي آمدم و به خذلان او حاضر مي شدم تو خود مرا ملامت مي كرد كه چرا چنان عزيزي را با چنان عزيزان دستخوش بيكسي گذاشتي كه بي كسي هر چه بخواهد به سر او و عزيزانش بياورد باري عزيزا، اگر بداني كه اين پارچه ها در سر سر چه محبتي را در بر دارند زندان بر تو گوارا و فراخ خواهد


بود، عزيزا زندان آن نيست كه تو در آني، اين است كه به اين دشت پهناور من براي بيگناهان معصوم مي بينم، عزيزا، اين پارچه ها را امام (ع) در ذيل امضاء سخنان من مي فرستد.

در خاتمه برادرت را محمد اكنون از كربلا مي فرستيم او پيغام ما را و تفصيل ماجرا رابه تو خواهد گفت...!


پاورقي

[1] فقال: هيهات ان افارقک ثم اسئل الرکبان عن خبرک لا يکن والله هذا ابدا و لا افارقک.

[2] فقال: اکلتني اذن السباع حيا ان انا فارقتک فاسئل عنک الرکبان و اخذلک مع قلة الاعوان: لا يکون هذا ابدا، يا اباعبدالله -.

[3] در زيارت قائميه به اين پاسخ بشر نظر انداخته و ديده که دماغ را معطر مي‏کند درود و تحيت بر سخنرانيش فرموده، گويد: السلام علي بشر بن عمرو الحضرمي شکر الله لک قولک للحسين (ع) و قد اذن لک في الانصراف، اکلتني اذن السباع حيا ان فارقتک و اسئل عنک الرکبان و اخذ لک مع قلة العوان لا يکون هذا ابدا.

من براي بدرقه، تقديري نيکوتر از اين شعر نمي‏دانم:



و اذا اراد الله نشر فضيلة

طويت اتاح لها لسان حسود



لولا اشتعال النار فيما جاورت

ما کان يعرف طيب عرف العود.