بازگشت

حسين در نوازش يك تن از ياران


ارشاد مي گويد: آن گفتار به سمع امام عليه السلام رسيد به او فرمود: تو برگرد و برو، از جهت بيعت من آسوده خاطر باش؛ از گردنت بيعت برداشتم و من به قدر فديه ي پسرت براي رهائي و آزادي او به تو مي بخشم [1] .

سيد گويد: حسين (ع) به او فرمود: خدايت رحمت فرستد، از بيعت من آزادي پس برو و براي رهائي پسرت بكوش [2] .

بشر جواب امام (ع) را بايد چه بگويد؟ بايد جوابي بگويد كه بتوان آن را در هر مجمعي گفت؛ بتوان صداي آن را در مجلسي بلند كرد، بشر اكنون در برابر امام (ع) و رو به رو با امام است سخني كه با ديگران توان گفت غير از سخني است كه با شاهان توان گفت: معلوم است با هر كسي سخني بايد، انسان غير از آن سخنان كه با كسان دارد سخني با محرمان دارد و غير از سخني كه با محرمان دارد سخني با يار مهربان دارد، از اين ها گذشته غير از سخناني كه باديگران دارد سخني با خويش دارد كه كسي جز خودش محرم آن نيست.

جوابي كه اكنون بشر بايد بدهد از مشكلترين


پاسخ ها است برابر با كسي است كه شاهان لايق رو به رو شدن با او نيستند بايد جواب شاهانه داد و در عين حال از حدود صدق بيرون نرفت چون رو به رو با كسي كه آگاه از حال او و مطلع از سوز درون اوست، رو به رو با كسي است كه علاوه بر مكرمتهاي بي اندازه اش تازه مكرمتي ابراز كرده كه دريا از روي آن خجل است.

امام (ع) در اين گوشه صحراي هول خيز هر گوشه ي دامنش به دست دشمني است و هر گوشه ي دلش گرفتار دلبندي است و معهذا از بزرگواري در فكر اوست كه طفل او را آزاد كند و دل زن و فرزند او را شاد نمايد و در پذيرائي مهمانش و بالحقيقه ميزبانش حاضر است آن چه از حجاز آورده بدهد و در راه آزاد كردن اسيري؛ هم نوائي با مادر فراق ديده اش بكند و به هم قدمي با پدر پيرش گامي بردارد در عين آن كه زن و فرزند خودش (ع) گرفتار صحرائي هولناك و دشمني خونريز است امام (ع) اصرار دارد براي استخلاص نوباوگان اسلام كه در سرحدات و ثغور براي جهاد به جنگ رفته و به چنگ دشمن افتاده اند كس بفرستد و فرستاده گسيل دارد در صورتي كه نوباوگان خاندان خودش در ناف بلاد دشمن گرفتارند گرفتار چنگال بيرحم ترين مردمند، اين بزرگواري حسين (ع) به پايه اي است كه چيزي با آن برابري نمي كند، جوابي كه لايق اين مكرمت باشد و برابري با اين نوازش بكند كو و كجا؟ اگر از گوينده اي سراغ آن را داريد با مژدگاني خبر بدهيد بشارت آن را بياوريد.


انصاف را جز از كوي اين شهيد كه اكنون با حسين (ع) رو به رو است نتوان آن را يافت، فقط از كوي بشر بشارت آن مي رسد و سر آن كه بشر توانست جواب لايقي داد، آن بود كه بشر در صندوق سينه اش دل داشت! نفاقي به سراغ او نيامده بود تا او را تجزيه نموده باشد و اراده اش از هم آهنگي با دل جدا شده باشد يا دست و زبانش جز پيغام دل را بدهد گمان مكن كه هر كسي دل دارد، آن كسان كه سياستمدارند و راه نفاق را رفته اند اگر دست ميان پوست آنان ببري دل آنها را كوچكترين اعضاء آنان مي يابي همه چيز در ميان پوست آنان هست و دل نيست.

بشر خوب تشخيص داد كه در اين هنگامه ي باريك بايد دل را گرفت و وي دست گذاشت كه گواه سخن با زبان همعنان باشد بايد پاسخ را به دل واگذار كرد كه او را با جوشش عاطفه اش مي توان زد هر صاحبدلي نهاد براي برابري با امام عليه السلام، در اين هنكام به ساخت و ساز زبان، نتوان جوابي شايسته پرداخت. آن چه سخن سازان (شعراء) گويند، گرچه مؤدبانه باشد شايد نتوان برابر امام (ع) گذاشت سخن سازان دل ندارند و سخن اين مقام را بايد دل بگويد اما دل پر سوز، ديگران از شهداء خطابي را از امام (ع) عموما شنيدند سخن امام (ع) متوجه به اشخاص آنان شخص به شخص نبود ولي بشر اكنون شخصا با امام رو به رو است بشر هم اگر دل پر اخلاص اختيار از دستش نگرفته بود از جواب برازنده بيچاره مي ماند، ولي خوشبختانه اختيار را


بدل واگذار كرد چه كه از او مطمئن بود كه انباشته از ارادت است، جواب را به او واگذار كرد كه او آن چه صريح منويات او است آزادانه بيرون بريزد.



الهي سينه اي ده آتش افروز

در آن سينه دلي و آن دل همه سوز



هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست

دل بي شور غير از آب و گل نيست



و انصاف را، سخني از محبت و عاطفه گفت كه نشان دار بود خودش داد مي زد كه سخن اهل دلست سخن كسي است كه از عشق پاك در نالش و در سوزش است و فراق يار از همه چيز بر او سنگين تر است؛ سخن دل بي تاب است كه اختيار از صاحب مي گيرد و از كوي يار به هيچ بهانه نمي رود كه مبادا دچار سراغ گرفتن خبر يار از راهروان راه بشود تصور مي كند كه اگر از كوي دوست جدا بشود آنقدر دل تاب ندارد كه سر راه بنشيند و از راهگذار پياده يا شتر سوار كه از سمت كربلا مي آيد سراغ خبر كاروان دوست را بگيرد تلخي بشنود خصوص آن كه از صد نفر راهگذار يك نفرش ممكن است آگاه باشد و از صد نفر آگاه يك تن از سپاه باشد و از هزاران نفر يك تن است كه خيرخواه و راستگو باشد، بشر مي گويد: اگر من از اين كوي بروم و سر راه بنشينم و قانع باشم كه از رهگذران آينده و رونده خبر بگيرم در سر تا سر بلاد، كي و كجا؟ به دوستي دست مي يابم كه


خيرخواه باشد و دل پر سوز مرا بداند و دوست صميمي شما باشد كه از روي دلسوزي خبرهاي نيك وبد را بدهد اگر بروم بايد صدها دشمن را پذيرائي كنم كه بلكه دوستي در آن ميان بيابم.



راه هر دشمنم از بهر تو مي بايد داد

تا يكي دوست ببينم كه بگيرم خبرت



بشر اميدوار نيست كه كسي مانند خودش بشارت از كوي حقيقت بدهد، بشر براي اين بي تابي دل، در آستين گواه صادقي داشت، از او تقاضا مي نمود كه تو برخيز گواه او همان كس بود كه از او استفهام مي كرد: بشر از امام (ع)، خود استفهام مي كرد، از خود او پرسيد كه آيا من مي توانم بروم؟ خود تو بگو! كه دل تو حال دل مرا بهتر از همه كس مي داند آن چه من بخواهم از دل خود اظهار دارم از دل تو مي پرسم، از دل پر مهري كه به فكر فرزند و زن و زن و فرزند من است.



ز راه نسبت هر روح با روح

دري از آشنائي هست مفتوح



اگر عالم همه گردند همدست

گمان آن مبر كان در توان بست



ميان آن دو تا اندر بود باز

بود در راه دائم قاصد راز





پاورقي

[1] فقال له الحسين (ع) انصرف و انت في حل من بيعتي و انا اعطيک فداء ابنک.

[2] فسمع الحسين (ع) مقاتله فقال رحمک الله انت في حل من بيعتي فاذهب و اعمل في فکاک ابنک.