بازگشت

سه تن از اصحاب حسين در آخرين مرحله


حدائق الورديه از ضحاك بن عمرو بن قيس بن عبدالله مشرقي


روايت كرده [1] كه عمرو جندعي در ايام هدنه از كوفه به سوي حسين عليه السلام آمد و در روز عاشوراء آخرين كسي كه از اصحاب امام (ع) با او باقي بود سويد بن عمرو بن ابي المطاع خثعمي و بشير بن عمرو حضرمي و عمرو بن عبدالله جندعي بود.


عمرو بن عبدالله به همراه امام (ع) جنگ كرد تا هنگامي كه لشكر دشمن به خيمه گاه احاطه كردند عمرو براي كارزار پيش رفت، دليرانه نبرد مي كرد تا غرق جراحت شد با تن پر از زخم به خاك افتاد، ضربتي به سرش آمده بود كه كارش را ساخت، از آن ضربت مدهوش به زمين افتاد


ليكن خويشان و بني اعمام او او را بدوش گرفتند و از ميدان بيرون بردند، گفته اند: وارتث بالجراحات، -

در حدائق گويد: وي تا يك سال نزد خويشانش در بستر افتاده بيمار بود تا در سر سال وفات كرد.

پيام يك تن عقب افتاده از كاروان

عمرو جندعي آخرين شهيدي بود كه از ياران در دم آخر به همراه امام (ع) بود، عمرو شهيد كوشيد كه پيش از اهل بيت و پيش از امام (ع) كشته شود و بدان كوي آمده بود كه با حسين (ع) باشد و با هم بروند، ولي بخت همراهي نكرد و كاروان به عقب افتاد، تن مرتث او را به كوفه بردند، اما باكي نيست چون به تن زخمدار مدهوش باز از عقب آنان رفت، نالان به آنها رسيد، دست تقدير او را به يكسال عقب انداخت كه در اين يك سال از اثر ناله


كارواني ديگر از پي شهيدان روانه كند و خود بعد از يكسال به كاروان نيكبختان بپيوندد.

آري بهرناله اي كه از بستر بيماري وي برمي خواست دلي از آن همدان جريحه دار مي گشت از هر زخمي كه دهن مي گشود خاطراتي بر قلب ها جريحه دار وارد مي شد تجديد غم به دنبال مي آورد و حس انتقام را تحريك مي كرد، تحريكات در آل همدان و نخع و كهلان به اندازه اي مؤثر شده بود كه بعد از رفتن يزيد و اضطراب محور خلافت و انقلاب عراقين كه در كوفه انجمن شورائي براي انتخاب حاكم موقت برپا گرديد، از انتخاب عمر سعد زمزمه اي شد زنان آل همدان كه سوگوار كربلا بودند هنگاميكه اين خبر را شنيدند به مسجد جامع ريختند و شيون كنان پيرامون منبر را گرفتند همي مويه مي كردند كه پسر سعد را همين بس نبود كه پسر پيغمبر ما را كشته كه اكنون بايد امير ما هم بشود مردان آل همدان هم به تعصب زنان و بانوان خود شورش كرده با شمشير كشيده به مسجد ريختند و پيرامون بانوان را گرفتند و سوگند ادا كردند كه تا زنده اند نگذارند قاتل پسر پيغمبر (ص) قدم بر فراز منبر بنهد، از اجتماع زن و مرد آن روز هنگامه اي شد مردم بياد شهداء سخت بگريستند معلوم است بيماري كه يكسال تمام در ميان قبيله اي بنالد و جان بدهد خواهد توانست قبيله را به دنبال ناله ي خود ببرد و بسوي هدف خود بكشاند.


پيام اين كوي اين است كه اراده ي ثابت با تن رنجور از يك تن فداكار تن را افتان و خيزان مي برد وبعد از آن قبيله را به دنبال خود و به سمت مقصد مي كشد و در محل خدمت خود فعاليتي بروز مي دهد.

دو تن برادر از جنگ احد زخم برداشته بودند يكيشان با تن زخمدار در بستر خوابيده بود خبر شدند كه رسول خدا (ص) مامور جنگ ديگري به نام (حمراء الاسد) گرديده و با تن زخمدار براي جنگ رفته و به همراه خود جز زخمي هاي احد از ياران نبرده آن يكي از حالش بهتر بود آمد به بالين برادر بستري كه برخيز، به دنبال پيغمبر (ص) برويم او از زخم و ناتواني خود شكايت كرد، وي گفت برخيز در گردنه هاي بين راه من تو را بدوش مي برم، برخواستند و دومي در پيچ و خم گردنه هاي راه، يك گردنه را به پاي خود مي آمد و گردنه ي ديگر را اولي به دوشش مي گرفت تا بعد از يك فرسخ خود را باردوي پيغمبر (ص) رساندند.

پيام كوي اين شهيد مي گويد: مردان قبيله ام تن مرا از كربلا بردند كه آنان مرا به خود ملحق كند ولي من با تن رنجور و اندوه بي پايان به دنبال اراده ي خود بكوي شهيدان رفتم و بالاخره آنان را هم به دنبال به كوي شهيدان بردم آري آن اراده اي كه گريبان مرا در آغاز از دست علائق خويش و بيگانه و دلسوزي خويشان و نكوهش بدكنشان باز گرفت و به حدي در راه وفا پافشاري كرد كه خويشان


غمخوار نتوانستند جز تني را از من از ميدان كربلا به در ببرند آن هم در موقعي كه من مدهوش بودم مي تواند در موقع رنجوري هم كار خود را انجام دهد و قبيله اي را تحريك كند.

خواننده ي اين كتاب حدس مي زند كه خويشاني كه تن از دست رفته واز كار افتاده ي اين شهيد را از غوغاء بدر برده اند قبلا براي باز داشتن او از اين مقصد بسي به او پيچيده و به نام خيرانديشي پا پيچ راه او شده اند و نتوانسته اند او را از راه باز دارند در ميدان كربلا هم از دور مواظب او بوده و به هواي او مي كوشيده اند تا همين كه مدهوش شده توانسته اند او را بدوش بيرون برده اند، من مستبعد مي دانم كه بي سابقه و اتفاقا به او برخورده باشند و او را مدهوش يافته بدرش برده باشند، اين مقدمه ي فرضيه نيروي شوق را به گوش رهگذر مي كشد كه شوقي كه با هزاران پا پيچ از كار باز نماند و اراده اي كه راهي را پيش گيرد و از آن راه نتوان برش گرداند و جز در موقع بيهوشي غمخواران نتوانند تنش را از دست او بگيرند و از سمت هدف بگردانند بكوي او بايد گذر كرد نسيمي از اين كوي بهر كس بخورد او را به نيكبختان خواهد ملحق كرد.

فصل آخر كتاب شهيدان را اين شهيد در كوفه آن هم در بستر بيماري تشكيل داد، يعني همين كه بستر او را از خانه ها برچيدند دنباله ي قافله ي شهيدان تمام شد و چون


با وجود فاصله ي مدت يك سال و فاصله ي مسافت كوفه و كربلا باز او را در قائميات در سياهه ي شهيدان كوي حسين (ع) ريز داده از اين جا معلوم مي شود بروي ما كتاب سعادت همچنان باز است و تازه ما در فاتحه ي فصل تازه اي هستيم يعني هر چه عقب باشيم باز هرگاه آثاري از آن كوي به همراه داشته باشيم با آنان هستيم، خاتمه ي فصل كتاب آنان از نو فاتحه ي فصل نخستين سعادت است و تن (مرتث) او اين سروش را مي رساند:

فاموس گويد: (ارتث) از معركه بدن رثيث يعني زخمدار پر جراحت او را با نيم رمقي بدر بردند، بنگريد، بنگريد با اين كه او را بردند و با آنكه معني كلمه ي (ارتثاث) اينست باز در زيارت قائميه او را خطاب مي كند كه (معه) يعني هر زخمي دهن مي گشود و ردش اين بود كه با حسين (ع) و به همراه او (ع) بود و خود او مي گويد: گرچه مرا به كوفه باز آوردند و از همراهان آن كوي جدا كردند ولي باز در كوي شهيدانم گوئي قبر من در كوفه نيست در جائي است كه دل من است، در آن جا است كه از آن جا اين زخم هاي گلگون را آورده ام، هر زخمي اثري است كه از كوي شهيدان به همراه دارم، ارمغاني كه از كوي شهيدان آورده ام با خود و به همراه خود خواهم برد، اين شهيد را با تن خسته زنده بردند و ضحاك بن قيس هم زنده از كربلا رفت؛ او زيان نداشت كه حال خود را بگويد ولي ضحاك


زباني داشت كه شرح ماجراي خود و سيار شهدا را مي داد اين شهيد صريع مدهوش بود نه زباني كه محافل را پر كند و نه زماني كه از گذارش شرح حال متون تواريخ را فقط بسترش به ترجمه ي حالش برخاست،(گرسنه را ناله بيش باشدش تاثير).

تاثير ناله ي او بيش از اينست كه از ياد برود پس حاشا كه از ياد اولياء خدا برود، آن كس از ياد ميرود كه خود برود، ضحاك خود رفت؛ نامش از نامه ي شهيدان و يادش از خاطر قائم به خونخواهي آنان نيز رفت، او هر چند خودش خبر خود را مي داد فراموش بود، ولي اين شهيد كه بستر و خاك گذارش او را ترجمه مي كرد در يادها هست و پيامش بوسيله زيارت قائميه ي به همه ي دوستان مي رسد، پيام او اينست كه هر كس خود نرفت و گر چه تن او را به زور برده باشند باز در كوي شهيدان است و هر كه به دنبال آيد نام او در نامه ي نيكبختان در خاتمه ي نام ها است.


فلقد كنا مع رسول الله صلي الله عليه و آله و ان القتل ليدور علي الابآء و الابناء و الاخوان و القرابات فلا نزداد علي كل مصيبة و شدة الا ايمانا و مضيا علي الحق و تسليما للامر و صبرا علي مضض الجراح.

(نهج البلاغه)


پاورقي

[1] ضحاک يکي از منابع موثق قضاياي تاريخي کربلا است نيکو مي‏دانم ترجمه‏ي او را در اينجا ذکر کنم که براي فهم استواري عهد، صراحت لهجه، جرئت و جسارت نمونه‏ايست و نيز براي اطمينان به وثاقت تاريخ کربلا لازم است؛(علماء سير) از جمله طبري از ابومخنف و او از عبدالله بن عاصم روايت کرده گويد: ضحاک بن قيس همداني مشرقي با مالک بن نسر ارحبي در قصر بني‏مقاتل در ايام (هدنه) نزد حسين (ع) آمدند به قصد آن که سلامي بدهند، حسين عليه‏السلام آنان را به ياري خود دعوت فرمود، مالک بن نسر به اظهار اين که وام‏دار و صاحب عيال است اعتذار خواست ولي ضحاک وي (ع) را اجابت کرد اما به اين شرط: که اگر ديد نصرت او براي امام (ع) قائده‏اي ندارد از بيعت امام (ع) آزاد باشد؛ حسين (ع) هم رضايت داد، ضحاک مي‏گويد روز عاشورا هنگامي که اصحاب امام (ع) همگي به خاک خوابيدند و با او غير سويد و بشر حضرمي باقي نمانده بود نزد امام آمدم و گفتم: يابن رسول الله فدايت گردم، تو خود آگاهي که بين من و تو شرط و قرار چه بود؟ فرمود: بلي راست مي‏گوئي؛ اما نجات براي تو چگونه تواند بود؟ اگر بر آن توانائي داري از بيعت من بحلي.

ضحاک مي‏گويد: آمدم به سراغ اسبم، من وقتي که ديدم اسب‏هاي ياران ما همگي از پا در آمده و در مي‏آيد اسبم را آوردم و در فسطاطي که از ياران ميان خيمه‏هاي مسکوني (بيوتات) بود داخل کردم:

گويد: عدد بيوتات يک صد و سي و شش تا بود، هفتاد تاي از آن از حسين (ع) بود و باقي مال اصحابش، اسب را پنهان کردم و برگشتم پاي پياده به همراه امام (ع) کارزار کردم و آن روز در جلوي حضرت او (ع) دو مرد کشتم و دست مرد ديگري را قطع کردم، حسين (ع) چندين بار آن روز به من فرمود: دستت مريزاد - آفت مبيناد خدايت جزاي خير از طرف اهل‏بيت دهاد، هنگامي که براي برگشتن اذنم داد اسبم را از ميان خيمه بيرون کشيدم بر پشت زين قرار گرفتم تا زيانه زدم تا اسب بر زبر سم به هوا برخواست به صف دشمن تاختم راه باز کردند ولي 15 تن سوار مرا تعقيب کردند تا رسيدم به شفيه (قريه‏اي است نزديک شاطي فرات) آنها به من رسيدند من سر اسب را برگرداندم کثير بن عبدالله شعبي و ايوب بن مشرح خيواني و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناختند، به خود گفتند: اين ضحاک مشرقي است وي پسر عموي ما است، شما را به خدا دست از او باز داريد، سه تن ديگر از بني‏تميم بودند همراه شدند و گفتند بلي به خدا ما حاضريم راجع به تقاضائي که برادران ما و همدعوتان ما دارند اجابت کنيم و از کسان آنان دست باز داريم،ضحاک گويد: همينکه آن چند تن تميمي از هوا خواهان من متابعت کردند ديگران هم دست باز داشتند و خدا مرا از آنان نجات داد.

ابومخنف گويد: بنابراين تمام پيش آمدهاي چنين (ع) و اصحاب او و گذارش ماجراي کربلا را اين مرد خبر مي‏داد.

کشي در رجال خود گويد: به خط محمد بن عمر سمرقندي ديدم که بعضي از اصحاب از ابوالجارود و او از ضحاک بن قيس بن عبدالله مشرقي همداني بازگو کرده گويد من و مالک بن نسر ارحبي در قصر بني‏مقاتل بسراپرده‏ي حسين (ع) داخل شديم که سلامي عرض کنيم، مالک بن نسر از او پرسيد که يا اباعبدالله اين که مي‏بينم خضاب است يا موي تو است؟ فرمود: خضابست پيري به سوي ما بني‏هشام در عجله و سرعت فزوني است سپس رو به ما کرده فرمود: براي نصرت من آمده‏ايد؟ مالک بن نسر ارحبي گفت: من مردي هستم مسن، عيال‏وار، در دست من بضاعتهائي از مردم به امانت هست و نمي‏دانم چه خواهد شد خوش ندارم که امانت من ضايع شود، فرود: پس تو زود روانه شو که واعيه‏ي ما را نشنوي و شبح ما را نبيني، زيرا هر کس واعيه‏ي ما را شنيد يا سواد شبح ما را ديد و واعيه‏ي ما را اجابت نکرد بر خدا حق است که او را (بدوشامه) سرنگون درآتش جهنم افکند.