بازگشت

حبيب از آتيه ي درخشان با خبر است


«كشي»از فضيل بن زبير [1] روايت مي كند: كه ميثم تمار


بر اسب خود سوار بود و مي گذشت از پيشگاه مجلس بني اسد عبور نمود، حبيب بن مظاهر هم سواره رو به او به جلو مي آمد تا نزديك مجلس بني اسد به همديگر برخوردند و با يكديگر به گفتگو پرداختند تا سر و گردن دو اسب از هم در گذشت سپس حبيب گفت« پيش آمد ميثم را بازگفت ».

درست گويا مي بينم بزرگمردي كه موي جلوي سرش ريخته قدري شكمش پيش آمده است و در نزديكي دارالرزق خربزه مي فروشد مي بينم كه در راه محبت خاندان پيمبرش (ص) بدار آويخته شده و شكمش را بر فراز چوبه ي دار شكافته اند.

ميثم در برابر گفت: و من هم مردي را مي شناسم سرخ پوست براي وي دو گيسوان است«ضفيرتان »براي ياري پسر دختر پيمبرش نهضت نموده كشته مي شود و سرش در كوفه جولان داده خواهد شد سپس از يكديگر جدا شدند اهل مجلس گفتند دروغگوتر از اين دو تن نديده ايم.

راوي گويد هنوز مجلس متفرق نشده بود كه رشيد هجري بدان سو آمده و مطالبه ي آن دو را كرد، گفتند از هم جدا شدند و ما شنيديم چنان و چنين گفتند، رشيد گفت: خدا ميثم را رحمت كند كه فراموش كرده كه آنكس كه سرش را مي آورد در عطاي وي صد


درهم افزوده خواهد شد.

سپس وي هم از آن كوي گذر كرد مردم گفتند: اين به خدا سوگند دروغگوترشان بود، راوي گويد: روزها و شب ها نگذشت كه ميثم را ديدم بر در سراي عمرو بن حرث به دار آويخته و سر حبيب هم به كوفه آمد، به همراه حسين (ع) كشته شده بود و ديديم تمام آن چه را كه گفته بودند.


پاورقي

[1] در رجال شکي از جبرئيل بن احمد روايت مي‏کند که وي از محمد بن عبد بن مهران و وي از احمد بن نظر و وي از عبدالله بن يزيد اسدي و وي از فضيل بن زبير بازگو مي‏کند.