بازگشت

آخرين لحظات شهيد كربلا در ميدان جنگ


مرحوم حاج شيخ مهدي مازندراني مي نويسد: آن گاه كه زينب واقف شد برادرش در چنگ گرگان آخرين مراحل حيات را مي گذراند افتاد و غش كرد و چون بخود آمد دويد به سوي معركه ولي با چه حالي؟ در حالي كه بروي زمين مي افتاد از شدت مصيبت و چون به معركه رسيد راست و چپ را نگريست برادرش حسين (ع) را ديد بر روي زمين در حالي كه خون مثل ناودان از زخمهايش جاري است خودش را انداخت بروي بدن برادر ناله سر داد: آيا تو حسين برادر مني؟ آيا تو نور چشم مني؟ آيا تو سويداي قلب مني؟ آيا تو پناه ما هستي؟ آيا تو اميد ما هستي؟ آيا تو پسر محمد مصطفي هستي؟ آيا تو پسر علي مرتضائي؟ آيا تو پسر فاطمه ي زهرائي.

هر چه گفت جوابي نشنيد زيرا برادرش غش كرده بود از زيادي جراحت


سپس زينب اصرار ورزيد در صحبت و گريه فراوان نمود تا اينكه شهيد كربلا بهوش آمد و بطرف چشم بخواهر اشاره نمود زينب غش كرد و چون بهوش آمد برادر را بحق جد و پدر و مادرش فاطمه (ع) قسم داد كه با من حرف بزن صدا زد اي نور دلم جوابم بده در اين حال حسين (ع) فرمود: اين روز فراق است اين روزي است كه به من وعده كرده است جدم و او مشتاق من است اين راگفت و غش كرد در اين وقت زينب برادر را نشاند و او را به بسينه گرفت حسين (ع) توجه نمود فرمود: اي خواهر دلم را شكستي و غصه ي مرا بيشتر نمودي تو را بخدا قسم ساكت شو و آرام بگير زينب صدا زد وا ويلاه اي برادرم اي پسر مادرم چگونه ساكت شوم و تو را به اين حال مي بينم داري جان مي دهي جانم بقربانت.

در اين وقت شمر ملعون رسيد و با تازيانه بين دو كتف زينب زد و گفت كنار برو و الا تو را هم ميكشم زينب دست بگردن برادر شد و صدا زد اي دشمن خدا بكنار نمي روم اگر او را مي كشي مرا هم بكش با او شمر با شدت زينب را از برادر جدا نمود و بشدت بي بي را زد و گفت: والله اگر جلو بيائي گردنت را مي زنم.

ملعون در حاليكه حسين (ع) غش كرده بود رفت بر سينه ي مولي و امام را برو بر زمين قرار داد زينب كه اين منظره را ديد آمد جلو و شمشير را از دستش گرفت و گفت: اي دشمن خدا با ملايمت رفتار كن سينه اش را شكستي و پشت امام سنگين كردي آيا نمي داني اين سينه روي سينه ي رسول خدا (ص) و علي و فاطمه تربيت شده واي بر تو اين كسي است كه جبرئيل لالاي برايش گفته و ميكائيل گهواره جنبانش بوده تو را بخدا يك ساعت مهلت بده تا از او توشه ي بگيرم بگذار او را ببوسم بگذار چشم او را ببندم بگذار دخترانش را بگويم بيايند با او وداع


نمايند بگذار سكينه را بياورم او سكينه را دوست دارد و سكنيه او را دوست دارد در اين حال از حال رفت و آن لعين ترتيب اثر نداد. [1] .


پاورقي

[1] معالي السبطين ص 22.