بازگشت

عواطف شهيد كربلا حتي شامل حال نصراني كافر مي شود


راوي مي گويد: يك نفر نصراني ثروتمند در بصره با اموال و غلامهايش بوسيله ي كشتي حركت مي كند، در بين راه دزدها هجوم مي آورند و اثاث اين شخص را غارت مي كنند ولكن خداوند اين شخص را از كشته شدن نجات ميدهد ولكن بحالت غش در بيابان مي افتد تا آنكه بعضي از اهل آبادي نزديك آن محل به او برخورد مي كند و او را از زمين بلند مي كند و با خود مي برد، نزد شيخ آن آبادي كه مهمان سرائي داشته آن شيخ برسم عربي و اسلامي او را مي پذيرد.

و اين شخص همانجا ميماند و با آنها انس مي گيرد تا آن كه نزديك غدير مي شود، آن شيخ با جمعي عازم زيارت نجف مي شود پياده و مي خواهد نصراني را در همان آبادي بگذارند، لكن قبول نمي كند و با اصرار با آنها مي آيد نجف لكن داخل صحن و حرم شريف نمي شود تا آنكه شيخ براي زيارت عاشورا عازم كربلا مي شود اين شخص هم با اصرار همراه شيخ مي آيد كربلا تا اينكه شب


نهم يا دهم، شيخ به او مي گويد: ما مي خواهيم امشب بيدار باشيم و با ديگران مشغول عزاداري باشيم تو پيش چهل چراغ نزد اثاث ما باش.

اين شخص هم پيش چهل چراغ مي ماند و مرتبا عزاداري ها را مشاهده مي كند و مي بيند مثل اينكه قيامت بپا شده و از زيادي چراغ شب مثل روز مي شود و اين نصراني متحير مي گردد تا اينكه نزديك صبح خلوت مي شود و مردم بخانه هاي خود مي روند مي بيند شخص جليلي از حرم خارج شد صحن از نور جمالش مملو از نور شد مي آيد در آخر ايوان مي ايستد و دو نفر همراهش هستند كه خيلي خضوع مي كنند آن شخص جليل مي فرمايد: دفتر را بياوريد دفتر را كه مي بيند مي فرمايد: اسم همه را ننوشته ايد، دفتر را رد مي كند حالت لرز و ترس به آن دو نفر رخ مي دهد و قسم مي خورند كه همه را نوشته ايم حتي بچه ها و همه ي كساني كه در حرم عباس بوده اند، و در رواق و صحن، ثانيا دفتر را ملاحظه مي كند و مي فرمايد: همه را ننوشته ايد يكي از آن دو به ديگري نظر مي كند و مي گويد: آري آن نصراني راننوشته ايم ديگري مي گويد: نصراني است، آن شخص جليل فرياد مي كشد: چرا ننوشته ايد؟ ميگويد: چون نصراني است مي فرمايد: آيا در پناه ما نيامده؟ نصراني كه مي شنود غش مي كند موقعيكه بهوش مي آيد مي بيند شيخ و جماعت دوستانش هستند قضيه را نقل مي كند و مي گويد: مرا مسلمان نمائيد. [1] .


پاورقي

[1] معالي السبطين ص 88.