بازگشت

زبان حال حضرت ليلا با جوانش علي اكبر






بود هر گلي را بهار و خزاني

خزان گل من بهار جواني



بود شاخ گل سبز در هر بهاري

گل من ز خون بدن ارغواني



نه يك گل ز من رفته يك بوستان گل

نه يك نوجوان يك جهان نوجواني



جوانا توانائي من تو بودي

بماندم من و پيري ناتواني



تو را نخل شكر بري پروريدم

نپنداشتم ز هر غم مي چشاني



بگرد تو پروانه وش مي پريدم

تو چون شمع سرگرم در سر فشاني



تو چون شاخ مرجان ز ياقوت خوني

من از اشك خونين عقيق يماني



بميقات ديدارت احرام بستم

كه جاني كنم تازه زان يار جاني



سروش غمت گفت در گوش هوشت

كه اي آرزومند من لن تراني






ز سر پنجه ي دشمن ديو سيرت

نمي يابي از اهرمن هم نشاني



جوانا نهالي نشاندم باميد

كه در سايه او كنم زندگاني



دريغا كه از گردش چرخ دوران

سر او كند بر سرم سايباني



جوانان بهمت تو عنقاي قافي

برفعت هماي بلند آشياني



توئي يكه تمثال عقل نخستين

توئي ثاني اثنين سبع المثاني



نزيبد سرت را سر نيزه بودن

مگرجان من شمع اين كارواني



جوانان فروغ تو از مشرق ني

بود رشك مهر و مه آسماني



ولي روز ما را سيه كرده چندان

كه مردن به از عشرت جاوداني



فداي سر نازنين تو گردم

كه از نازنينان كند ديده باني



نظر بستي از عمر و از ما نبستي

كني سرپرستي ز ما تا تواني



پس از اين من و داغ آن لاله رو

كه يك صورت است و جهاني معاني






پس از اين من و سوز آن شمع قامت

كه در بزم وحدت نبوديش ثاني



هر آن سر كه سوداي آن سر ندارد

بود بر سر دوش بار گراني



دلي گر نسوزد ز سوز غم تو

نبيند به دنيا رخ شادماني