بازگشت

زبان حال حضرت زينب كبري






اي يكجهان برادر وي نور هر دو ديده

چون حال زار خواهر چشم فلك نديده



بي محمل و عماري بي آشنا و ياري

سر گرد هر دياري خاتون داغ ديده



خورشيد برج عصمت شد در حجاب ظلمت

پشت سپهر حشمت از بار غم خميده



دردانه بانوي دهر بي پرده شهره ي شهر

دوران چه كرده از قهر با ناز پروريده



اي لاله دل ما اي شمع محفل ما

بر ني مقابل ما سر بر فلك كشيده



بنگر بحال اطفال در دست خصم پا مال

چون مرغ بي پر و بال كز آشيان پريده



يك دسته دل شكسته بندش بدست بسته

يك حلقه زار و خسته خارش بپا خليده



گردون شود نگون سر ديوانه عقل رهبر

ليلي اسير و اكبر در خاك و خون طپيده



دست سكينه بر دل پاي رباب در گل

كافتاده در مقابل اصغر گلو دريده



بر بسته دست تقدير بيمار را به زنجير

عنقاء قاف و نخجير هرگز كسي شنيده؟






آهش زند زبانه روازنه و شبانه

از ساغر زمانه زهر الم چشيده



رفتم به كام دشمن در بزم عام دشمن

داد از كلام دشمن خون از دلم چكيده



كردند مجلس آرا ناموس كبريا را

صاحبدلان خدا را دل از كفم رميده



گر مو بمو بمويم آرام دل نجويم

از آن چه شد نگويم با آن سر بريده



زان لعل عيسوي دم حاشا اگر زنم دم

كز جان و دل دمادم ختم رسل مكيده