بازگشت

دوازده بند در مصائب شهداي كربلا از آية الله اصفهاني عزوي


(بند اول)



باز اين چه آتش است كه بر جان عالمست

باز اين چه شعله ي غم و اندوه و ماتم است



باز اين حديث حادثه ي جانگداز چيست؟

باز اين چه قصه ايست كه با غصه توام است



اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست

يا لشگر عزا است كه در كشور غم است؟



آفاق پر ز شعله ي برق و خروش و رعد

يا ناله ي پياپي و آه دمادم است



چون چشمه چشم مادر گيتي ز طفل اشك

روي جهان چه موي پدر مرده درهم است



زين قصه سر بچاك گريبان كروبيان

در زير بار غصه قد قدسيان خم است



گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر

گويا ربيع ماتم و ماه محرم است



ماه تجلي مه خوبان بود به عشق

روز به روز جذبه ي جانباز عالم است



مشكوة نور و كوكب دري نشأتين

مصباح سالكان طريق وفا، حسين




(بند دوم)



گلگون قباي عرصه ي ميدان كربلا

زينت فزاي مسند ايوان كربلا



لب تشنه فرات روان بخش كائنات

خضر زلال چشمه حيوان كربلا



سر مست جام ذوق و جگر سوز نار شوق

غواص بحر وحدت و عطشان كربلا



سرباز كوي دوست كه در عشق روي دوست

افكنده سر چو گوي بچوگان كربلا



ركن يمان كعبه ايمان كه از صفا

در سعي شد ز مكه بعنوان كربلا



لبيك بر زبان بسر دست نقد جان

روي رضا بسوي بيابان كربلا



چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم

گردون نهاد بر خط فرمان كربلا



بر ما سواي دوست سر آستين فشاند

آسوده سر نهاد بدامان كربلا



سر بر زمين گذاشت كه تا سر بلند شد

وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند شد




(بند سوم)



ارباب عشق را چه صلاي بلا زدند

اول بنام عقل نخستين صلا زدند



جام بلا بكام بلي گو شد از الست

سنگ بلي بجانب كرب و بلا زدند



تاج مصيبتي كه فلك تاب آن نداشت

بر فرق فرقدان شه لافتي زدند



پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا

آتش ز كينه هاي نهان بر ملا زدند



شد لعل درفشان حقيقت ز مردين

الماس كين چه بر جگر مجتبي زدند



پس در قلمرو و غم و اندوه و ابتلاء

كوس بلا بنام شه كربلا زدند



فرمان نوخطان ركابش كه خط محو

بر نقش ماسوي ز كمال صفا زدند



دست ولا زدند بدامان، شاه عشق

بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند



در قلزم محبت آن شاه چون حباب

افراشتند خيمه هستي بر وي آب




(بند چهارم)



ترسم كه بر صحيفه ي امكان قلم زنند

گر ماجراي كرب و بلا را رقم زنند



گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر

گر نغمه اي ز حلا امام امم زنند



زان نقطه ي وجود حديثي اگر كنند

خط عدم بر بط حدوث و قدم زنند



آن رهبر عقول كه صد همچو عقل پير

در وادي غمش نتوان يك قدم زنند



ماء معين چو زهر شود در مذاق دهر

گر از لبان تشنه ي او لب بهم زنند



وز شعله ي سرادق گردون قباب او

بر قبه ي سرادق گردون علم زنند



سيل سرشك و اشك دمادم روان كنند

گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند



تا حشر دل شود بكمند غمش اسير

گر ز اهل بيت او سخن از بيش و كم زنند



كلك قضا است از رقم اين عزا كليل

لوح قدر فروزده رخساره را به نيل




(بند پنجم)



سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيد

در مركز محيط رضا تير كين رسيد



كرد آن سه شعبه نقطه ي توحيد را دو نيم

وز شش جهت فغان به سپهر برين رسيد



سر مصون ز مكمن غيب آشكار شد

زان ناوكي كه بر دل حق مبين رسيد



بازوي كفر و طعنه ي كفار شد قوي

زان طعن نيزه كه به پهلوي دين رسيد



از تاب رفت شاهد سلطان معرفت

زان سوز و سازها كه به شمع يقين رسيد



آمد بقصد كعبه ي توحيد پيل مست

ديو لعين بمهبط روح الامين رسيد



افعي صفت گرفت سر از گنج معرفت

بد گوهري بمخزن در ثمين رسيد



آن نفس مطمئنه حياتي ز سر گرفت

زان نفخه ي كه در نفس آخرين رسيد



مسغرق جمال ازل گشت لايزال

نوشيد از زلال لقا شربت وصال




(بند ششم)



شد نوك ني چو نقطه ي ابجاد را مدار

از دور مانده دائرة الليل و النهار



سر زد چو ماه معرفت از مشرق سنان

از مغرب آفتاب قيامت شد آشكار



شيرازه ي صحيفه ي هستي ز هم گسيخت

شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار



كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماند

لوح قدر فتاد چو كلك قضا ز كار



در گنبد بلند فلك ناله ي ملك

افكند در صوامع لاهوتيان شرار



عقل نخست نقش جهانرا بگريه شست

وندر عقول زد شر راز آه شعله بار



يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل

آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار



در طول غم كليم شد از غصه دل دو نيم

و اندر فلك مسيح چنان شد كه رويدار



سر حلقه ي عقول چه بر ني مقام كرد

قوس صعود عشق ظهوري تمام كرد




(بند هفتم)



در ناكسان چو قافله بي كسان فتاد

يك بوستان ز لاله بدست خسان فتاد



يكرشته اي ز در يتيم گران بها

در دست ظلم سنگدلان رايگان فتاد



يك حلقه ي ز منطقه ي چرخ معدلت

در حلقه ي اسيري و جور زمان فتاد



زان پس گذار دسته ي دستان دلستان

در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد



قمري صفت بر آن گل گلزار معرفت

ناليد آنقدر كه ز تاب و توان فتاد



ياقوت خون ز جزع يماني بر او فشاند

يادش چو زان عقيق لب درفشان فتاد



پس كرد روي خويش سوي روضه ي رسول

كي جد تاج بخش من اي رهبر عقول



(بند هشتم)



اين لؤلؤتر و در گلگون حسين تست

وين خشك لعل غرقه ي در خون حسين تست



اين مركز محيط شهادت كه موج خون

افشانده تا بدامن گردون حسين تست






اين نيري كه كرده به درياي خون غروب

وز شرق نيزه سر زده بيرون حسين تست



اين مصحف حروف مقطع كه ريخته

اجزاي او بصفحه هامون حسين تست



اين مظهر تجلي بيچند و چون كه هست

از چند و چون جراحتش افزون حسين تست



اين گوهر ثمين كه بخاك است و خون دفين

مانند اسم اعظم مخزون حسين تست



اين هادي عقول كه در وادي غمش

عقل جهانيان شده مجنون حسين تست



اين كشتي نجات كه طوفان ماتمش

اوضاع دهر كرده دگرگون حسين تست



آنگاه رو به خلوت ام المصاب كرد

و ز سوز دل بمادر دلخون خطاب كرد



بند نهم



اي بانوي حجاز مرا بي نوا ببين

چون ني نواكنان ز غم نينوا به بين



اي كعبه ي حيا بمناي وفا بيا

قربانيان خويش بكوي صفا به بين



نورستگان خويش سراسر بريده سر

وز خون نوخطان بسر پا حنا به بين






در خاك و خون طپان مه رخسار شه نگر

رنگ جفا بر آينه ي حق نما به بين



بر نخل طور سر انا الله را نگر

وز روي ني تجلي رب العلي به بين



اين خفته ي نهفته ي اندر حجاب قدس

برخيز و بي حجابي ما بر ملا به بين



زنجير جور سلسله ي عدل را قرين

توحيد را بحلقه ي شرك آشنا به بين



پرچار كفر نقطه ي اسلام را محيط

دين را مدار دائره اشقيا به بين



ايما در از يزيد و ز ابن زياد داد

از آنكه اين اساس ستم را نهاد داد



(بند دهم)



كاش آن زمان سراي طبيعت نگون شدي

وز هم گسسته رابطه ي كاف و نون شدي



كاش آن زمان كه كشتي ايمان بخون نشست

فلك و فلك ز موج غمش غرق خون شدي



كاش آن زمان كه رايت دين بر زمين فتاد

زرين لواي چرخ برين واژگون شدي



كاش آن زمان كه عين عيان شد بخون طپان

سيلاب خون روان ز عيون عيون شدي






كاش آن زمان كه گشت روان كاروان غم

ملك وجود را به عدم رهنمون شدي



كاش آنزمان ز سلسله ي خيل بيكسان

يك حلقه بند گردن گردون دون شدي



كاش آن زمان كه زد مه يثرب به شام سر

چون شام صبح روي جهان تيره چون شدي



كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد

دل خون شدي ز ديده حسرت برون شدي



گر شور شام را به حكايت در آورند

آشوب بامداد قيامت در آورند



(بند يازدهم)



اي چرخ تا در اين ستم آباد كرده اي

پيوسته خانه ستم آباد كرده اي



بنياد عدل و داد بسي اي داده بباد

زين پايه ستم كه تو بنياد كرده اي



تا داده اي به دشمن دين كام داده اي

يا خاطري ز نسل خطا شاد كرده اي



از دوره معاويه و زاده زياد

تا كرده اي زه بعيش و طرب ياد كرده اي



آبي نصيب حنجر سر چشمه ي حيات

از چشمه سار خنجر فولاد كرده اي






سر حلقه ي ملوك جهان را به عدل و داد

در بند ظلم و حلقه ي بيداد كرده اي



اي كج روش به پرورش هر خسي بسي

جور و جفا به شاخه ي شمشاد كرده اي



تا برق كين بگلشن ايمان و دين زدي

آفاق را چه رعد پر از داد كرده اي



چون شكوه ترا بدر داور آورند

دود از نهاد عالم امكان برآورند



(بند دوازدهم)



خاموش مفتقر كه دل دهر آب شد

وز سيل اشك عالم امكان خراب شد



خاموش مفتقر كه از اين شعر شعله بار

آتش به جان مرد و زن و شيخ و شاب شد



خاموش مفتقر كه از اين راز دل گداز

صاحبدلي نماند مگر دلكباب شد



خاموش مفتقر كه ز برق نفير خلق

دور فلك برآمد و خرق حجاب شد



خاموش مفتقر كه بسيط زمين ز غم

غرق محيط خون شد و در اضطراب شد



خاموش مفتقر كه ز بي تابي ملك

چشم فلك سرشك فشان چون سحاب شد






خاموش مفتقر كه ز دود دل مسيح

خورشيد را بچرخ چهارم نقاب شد



خاموش مفتقر كه در اين ماتم عظيم

آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد



كس جز شهيد عشق وفائي چنين نكرد

وز دل قبول بار وفائي چنين نكرد



مصباح نور جلوه گر اندر تنور بود

يا در تنور آيه الله نور بود



گاهي باوج نيزه گهي در حضيض خاك

از غايت خفاء كمال ظهور بود



گاهي مدار دائره سوز و ساز شد

گاهي چه نقطه مركز شور و نشور بود



يا شمع جمع انجمن آه و ناله شد

يا شاهد بساط نشاط و سرور بود



گاهي چو نقطه بر در سر حلقه ي فساد

رأس الفخار بر دل رأس الفجور بود



آخر به بزم باده مست و غرور رفت

لعل لبي كه عين شراب طهور بود



يا للعجب كه نقطه توحيد آشنا

با چوب خيزران اثيم و كفور بود



قرآن قرين ناله شد آندم كه منطقش

داود بود و نغمه سراي زبور بود






توراة زد به سينه چو از كينه شد خموش

صوت انا اللهي كه ز سيناي طور بود



انجيل چو نگريست چه آزرده بنگريست

لعلي كه روح بخش و شفاء صدور بود



زبانحال حضرت زينب كبري سلام الله عليها



اي نازنين برادر شد نوبت جدائي

يا روز بينوائي



بهر وداع خواهر دستي نمي گشائي

لطفي نمي نمائي



ايشاخ اوخ هستي از چيست ديده بستي

هنگام سرپرستي



از ما چرا گسستي غافل چرا زمائي

پيوسته با كجائي



يك كاروان اسيريم چون مرغ پر شكسته

در بند خصم بسته



زين غم چرا نميريم ناموس كبريائي

چون پرده ختائي



ما را حجاب عصمت گردون دون دريده

معجز ز سر كشيده



ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائي

جز درد دل غذائي



بيمار و حلقه غل وانگه شتر سواري

بي محمل و عماري



كي باشدش تحمل زينگونه ماجرائي

از حد برون جفائي



گر رفتم از بر تو معذورم اي برادر

مقهورم اي برادر



حاشا ز خواهر تو آئين بي وفائي

يا ترك آشنائي



دردا كه با دل ريش سر گرد راه شاميم

رسواي خاص و عاميم



ما از پس و تو از پيش ما را تو رهنمائي

يا قبله ي دعائي



اي آن كه بر سر ني دمساز راه عشقي

در كوفه يا دمشقي



چون ناله ني از پي نبود مرا جدائي

از چون تو دلربائي